همین
الآن خوندن «فیل در تاریکی» قاسم هاشمینژاد رو تموم کردم... داستان عالی بود، اما
نثر... چی بگم از لحن فوقالعادهش، انتخاب دقیق کلماتش، فضاسازی غلیظ و پررنگ و
بوش. باز هم وقت خوندن نوشتهای از هاشمینژاد چنان شیفتهی کلمات و جملهها شدم
که گاهی یادم رفت داستان چیه.
جملهی
آغازین فصل دوم هنوز توی سرم چرخ میزنه
«حوالی
عصر حسین امین و برف با هم آمدند.»
دوباره
که کتاب رو باز کردم دیدم از ظرافت و زیبایی جملات بعدی هم نمیشه گذشت
«برف
نرم رقصانی که ناز داشت و تاب غارت زمین نمیآورد و به تٱنی سینه به خاک میداد و
ننشسته آب میشد چونکه زمین نفس کشیده بود و برف را نمیپذیرفت و از برفاب مه
رقیقی به جا میماند که به هوا میپیچید و قاطی چرک و دود شهر میشد.»
تسلط
هاشمینژاد روی زبان فارسی، روی لحنسازی و روی محاورهنویسی مثالزدنی و کمنظیر
و حسرتبرانگیزه. چیزهای دیگه هم هست... دلام میخواد ستایشاش کنم.
برچسبها: یادداشتک