تکهای از سرزمین رویاها...
هنوز لب تخت نشسته بودم و ساندویچام را میخوردم. گاز دیگری زدم و تکهای از غذا (احتمالا کالباسی زیاد سرخشده و خشک) چنان کشیده شد به جلوی لثهام که آه از نهادم بلند کرد...
یاد معلم کلاس اولام افتادم. خانم س. که به سختی مهربانی و شادیاش یادم میآید. یا دنداناش درد میکرد یا سرش، بقیهی اوقات هم حالاش را نداشت بخندند.
فقط یک تصویر از خندهی خانم س. دارم.
همشاگردیای داشتیم به نام صمدپور. تُرک بود و پدرش سر خیابان مدرسهمان بقالی داشت؛ شغلی رویایی برای خیلی از بچهها (لابد همه فکر میکردیم سلطنتی دارد برای خودش آنجا!). صمدپور بچهی آرام و بانمکی بود. چند سال پیش که رفته بودم آنطرفها، دنبالِ علت بسته شدن کتابفروشی محبوب دوران کودکیام سری به "سوپر مارکت" صمدپور زدم. البته نه به همین نام؛ شاید "سوپر نور" یا چیزی در همین مایهها... همکلاسیام هنوز آنجا بود. هنوز با نمک و آرام به نظر میرسید. توی چشمهایش برقی از آشنایی را دیدم، اما آنقدر مطمئن نبودم که بخواهم خودم را معرفی کنم. سراغ آقای فریور را گرفتم؛ صاحبِ کتابفروشی فریور (البته شاید اسم کتابفروشی هم این نبود. گاهی شک میکنم، اما اسم دیگری به خاطرم نمیآید). صمدپور با لبخند ترکنشدنیاش گفت: «فوت کرده. یه سالی میشه.»
احتمالاً در مخیلهاش هم نمیگنجید با همین جملهی ساده چه سیلیای توی صورتام زده. گیج و منگ خداحافظی کردم و بیرون آمدم. دوست نداشتم باور کنم فریدون فریور مرده است. دلام میخواست یکبار دیگر آن پیرمرد مهربان و دوستداشتنی را ببینم. کسی که وقتی برای اولین بار «داستان بیپایان» را خواندم، در صفحات نخست، تصویر خودش و کتابفروشیاش در ذهنام نقش بست. صاحب کتابفروشیای که میشد در آن کتابهای خوانده را با کتابهای تازه عوض کرد. میتوانستی از تمام قفسههایش بالا بکشی تا کتاب دلخواهات را پیدا کنی.
دلام میخواست یکبار دیگر بروم توی کتابفروشی پر از کتاب آقای فریور، سلام بدهم و او هم با لهجهی تبریزی دلنشیناش، بدون اینکه از روی کتاب جلوی روش سر بلند کند، زیردندانی اما مهربان جوابام را بدهد. بعد بپرسم میتوانم دنبال کتاب بگردم؟ او سری تکان بدهد و اضافه کند که نردبان کنار قفسههاست و بعد دوباره مشغول خواندن شود و من غرق در دریای کتابهای غبارگرفته و خواندنی...
کتابفروشی فریدون فریور... یک سال بعد که دوباره رفتم آنجا، دیدم کتابفروشی را خراب کردهاند و بهجاش دارند آپارتمان میسازند. یکی از رویاییترین نقطههای کودکی من را خراب کرده بودند و داشتند آپارتمانی تازه میساختند. آن همه کتاب معلوم نبود به کجا فرستاده شدهاند (آن کتابهای یتیم و بیچاره) و کسی که احتمالاً حتی نمیدانست قبلاً آنجا چه خبر بوده، داشت به کارگرهایش دستور میداد برای ساختن آن آپارتمان تازه... روی تکهای از سرزمین رویاهای من...
گمانام درک تلخیاش برایتان سخت نباشد. مثل خراب شدن خانهی پدربزرگ و مادربزرگ بود. آنجا را دوست داشتم. فریدون فریور را مثل پدربزرگی از کتابها دوست داشتم...
پ.ن.: میروم سراغ کتابخانهام. بین کتابهای قدیمی دنبال چیزی میگردم؛ «نقطهی سیاه» نوشتهی فریدون فریور.
«نقطهی سیاه»، کتابی دربارهی مانیهتیزم و هیپنوتیزم... توی بخش دربارهی مولف عکسی از پیرمرد هست؛ سیاه و سفید. پیراهن روشنی پوشیده و روش یک ژاکت یقهباز، کراواتی با راههای اریب هم به گردن دارد. سرش را تکیه داده به دستچپاش و انگار از پشت عینک کائوچویی بزرگ و سیاهاش دارد چیزی میخواند. لبخند زده... حتی اگر لبخند دوستانهی محوش را هم آدم ندیده بگیرد باز چیزی در چهرهاش هست که بشود رای به مهربانی حالت صورتاش داد.
کتاب را «انتشارات حکیم نظامی» چاپ کرده. اسم کتابفروشی هم همین بود... تهراننو، خیابان نظامی، کتابفروشی حکیم نظامی...