دستکم خاطرات؟
اول غرق نگرانیها بودم، اما حالا... برای همین میگویم که نمیدانم فراموش نکردن بعضی خاطرات خوب است یا بد.
راستاش، هنوز شومی مدرسه را فراموش نکردهام. صبحها سر صف ایستادن و شعار دادن. بیجانی پاها. صدای ناظم که میگفت "برگرد تو صف!". تلاشمان برای مامور آبخوری یا راهرو شدن که بهانهای بشود برای فرار از مراسم صبحگاه... صبحگاه! احساس میکنم هیچ فرقی با سربازی نداشته دوران مدرسهی ما.
یادم میآید سال چهارم وقتی مامور راهرو بودم همیشه با یکی از بچههای کلاس سومی درگیری داشتم. اسماش بلوچ بود و هنوز با آرم فروشگاه بلوچ که آن روزها توی تلویزیون تبلیغاتاش زیاد پخش میشد توی ذهنام میآید. همیشه بوی ادویههای تند جنوبی را میداد؛ توی راهرو میدوید و مجبور میشدم دنبالاش بگذارم و اسماش را بنویسم. یادم نمیآید چرا اول دنبالاش میدویدم و میگرفتماش بعد اسماش را مینوشتم. انگار آنجا به ما کینه را بیشتر یاد میداند...
یاد مشقهای ننوشته میافتم و اضطراب لهکنندهی شبانه... و یکبار که معلم همهی کلاس را جریمه کرد و "فرمان" داد پنج بار از روی درس "گاز" بنویسیم. هنوز از آن سالها قوز کنار بند اول انگشت میانیام را دارم... یادم هست گاهی آرزو میکردم بلایی سر انگشتام بیاید که دیگر نتوانم مشق بنویسم. فکر میکردم این قوز یک غدهی سرطانی است و اگر شانس بیاورم خیلی زود کار دستام را میسازد. (هه! سال چهارم دست راست یکی از بچهها شکست. فقط دو سهروز وقت داشتیم برای حسودی کردن به موقعیت درخشاناش، چون از روز چهارم مجبور شد با دست چپ بنویسد!)
یاد عسگری میافتم. بغلدستیام، سال اول. پسر درشت هیکلی بود با چشمهایی سبز؛ پسر یکی از معلمهای همان مدرسه. نوشتن را قبلاً یاد گرفته بود. وقتی به درس "خ" رسیدیم خانم س. گفت اگر مشقهای سر کلاسمان را تمام نکنیم اجازه نمیدهد برویم خانه. گِردی "خ" برای من خیلی سخت بود و وقتی نزدیک پایان کلاس شد هنوز مشقام تمام نشده بود. از ترس اینکه مجبور شوم بمانم مدرسه زدم زیر گریه. عسگری دست انداخت دور شانهام و دلداریام داد و گفت اگر قرار شد بمانم او هم نمیرود تا مشقام تمام شود...
از دوران مدرسه بیزارم... میخواستم دربارهی همین هم بنویسم، اما خاطرات دیگری هجوم آوردند. خاطراتی کوچک اما خوش... مثل صمدپور و عسگری و میرآقا... و... مثل بهاره خانم، معلم ورزش دوستداشتنیمان.
گاهی یک نفر سرنوشت یک متن را عوض میکند، همانطور که میتواند سرنوشت آدمی و آدمهایی را عوض کند. فکر میکنم اگر تمام معلمهای مدرسهمان مثل بهاره خانم بودند شاید امروز خیلی چیزها فرق میکردند؛ دستکم خاطرات...
4 و 5/6/1387
برچسبها: در جستجوی...