معلمی که ناماش شبیه خاطرهاش شد
لقمهی دیگری از ساندویچام را خوردم و سعی کردم باقی معلمها را به خاطر بیاورم. خانم غواصه... خانم صفاریان شاید... معلم کلاس چهارم... اما، نام بقیه را یادم رفته بود. حالام داشت از این فراموشی گرفته میشد که ناگهان انگار چیزی از جلوی صورت ذهنام رد شد. مثل سایهای، یا آن عطرهای خوشی که لحظهای نه از هوا، که از درون مغز به مشام میرسند، مثل جرقهی مصوری که توی ذهن بزند... ناگهان معلم دیگری را به خاطر آوردم.
معلم ورزش سال چهارم. دختر جوانی که نام کوچکاش "بهاره" بود (بهاره یا بهار یا روشنک... حتی این را هم بعد که فکر کردم به شک افتادم. فقط یادم هست ایستاد جلوی تخته، لبخند زد و ناماش را نوشت و بهمان گفت به نام کوچک صدایش کنیم... اما کلمهی روی تخته الآن محو شده... بههرحال، احساس میکنم "بهاره" بیشتر به خاطرهاش میآید). یادآوریاش با لبخندی ناگهانی همراه شد. لبخندی مثل آنها که بعد از کلی تلاش و در پی آسودگی خیال میزنیم...
...فکر که میکنم میبینم انگار تنها معلمی بود که هنوز دوست دارم ببینماش، چون خیلی با معلمهای دیگرمان فرق داشت. الآن شاید نزدیک پنجاه سالاش باشد، بیشتر نه. کلاس ورزش سال چهارم با وجود او کلاس خاصی شده بود. شده بود کلاس نقاشی و قصه و انگلیسی و بازی...
سعی کردم چنگ بیاندازم به تصویرهای فرّاری که داشتم و چیز بیشتری به دست بیاورم، اما نشد... چطور بگویم... مثل نقاشی زیبایی میمانست که پشت شیشهای کدر مانده؛ از این طرف میشد رنگهاش را، در هم پیچیده، دید. حتی میتوانستم به خاطر بیاورم تصویر اصلی چه بود، اما توصیفاش برایم ممکن نیست. فقط میتوانم بگویم تنها معلمیست که حاضرم به خاطرش یکبار دیگر مدرسه بروم... و درس نخوانم و یکیمان حرام شویم!
نگاهی به باقیماندهی غذایم انداختم و فکر کردم برق که آمد بلند شوم اینها را بنویسم.
برچسبها: در جستجوی...