عذرخواهی کهن یک نایبرییس کوچک
خب، باید اعتراف کنم در تمام دورههای تحصیلیام تقریباً این افتخار را داشتم که نه محبوب بچهها باشم و نه محبوب معلمها! هر چند این قضیه در سالهای اول تحصیل خیلی خودش را نشان نمیداد. حتی سال چهارم دبستان نایبرییس یکی از دو گروه خودمختار کلاس شدم.
سه تا معدل بیستی توی کلاس بودیم؛ من و طالبخان و میرآقا. طالبخان رییس یکی از گروهها شد و میرآقا رییس گروه دیگر، که من هم عضوش بودم. او از من گوشهگیرتر بود و کمزورتر و برای همین توافق کردیم که او رییس گروه باشد؛ من هم به عنوان نایبرییس گروهمان دنبال دشمنها میگذاشتم و یکجورهایی همهکاره بودم. یکبار هم مشتی توی شکم طالبخان زدم که هنوز وقتی نگاه متعجب و اشکی که توی چشمهاش دوید یادم میآید دلام میخواهد پیدایش کنم و ازش معذرت بخواهم؛ هرچند خودش اول کلاه من را برداشت و فرار کرد!
بههرحال آن محبوب نبودن هرچه سنام بیشتر میشد نمود بیشتری پیدا میکرد، تا جاییکه میتوانم بگویم سالهای آخر دبیرستان معلمها و بچهها به یک اندازه از من خوششان نمیآمد. حتی اگر بخواهم خوشبین باشم فوقاش میتوانم بگویم هیچکدام دستکم در ظاهر هیچ حس مثبتی به من نداشتند. چون نه آنقدر اهل بازی و شیطنت بودم که بین بچهها جا باز کنم و نه آنقدر درسخوان که سوگلی معلمها بشوم.
برچسبها: در جستجوی...