کتابها یا آدمها؟ ما یا درسها؟ این همه مسئله!
بله، گوشهگیر بودم و هر چه به سالهای آخر تحصیل نزدیک میشدم بیشتر ترجیح میدادم توی کلاس بنشینم و کتاب بخوانم و گفتن ندارد که هر کتابی را هم به کتابهای درسیام ترجیح میدادم (مثلاً چهارگانهی "راما"ی سی. کلارک و جنتری لی را سال سوم دبیرستان طی یک ماه خواندم و بیشترش را هم توی مدرسه!). دوران دبستان هم (به خصوص سال اول) هرچند وقت زیادی برای کتاب خواندن توی مدرسه نمیگذاشتم (البته خودم هم میخواستم بدنام نمیکشید!) با اینحال با بچهها هم زیاد قاطی نمیشدم.
سال اول، یادم هست، همیشه گوشهی حیاط درست کنار پلکان ورودی ساختمان اصلی مدرسه میایستادم. تغذیهام اغلب یک شکلات بود (آن شکلاتهای شیری که عکس گاو روی جلد آبی و سفیدشان داشتند؛ اسمشان را به یاد نمیآورم) میوه و ساندویچی کوچک. یک قمقمهی کوچک آب هم داشتم، چون از شیرهای آب مدرسه بدم میآمد. زنگ تفریح که میشد میرفتم و سر جای همیشگیام میایستادم، شکلات و ساندویچ و میوهام را میانداختم توی سطل آشغال (چون خجالت میکشیدم جلوی غریبهها چیزی بخورم؛ عادت خندهداری که هنوز هم گاهی سراغام میآید) و آرامآرام ته قمقمهام را بالا میآوردم (این هم خندهام میاندازد. یاد کابویی خجالتی میافتم که گوشهی بار میایستد و نمنم ویسکیاش را میخورد و استیکاش را میاندازد زیر میز).
خب! با این اوصاف، چه انتظاری ازم میرفت برای درک "به مدرسه آمدن و درس نخواندن"؟ درست که بچهی خرخوانی نبودم، اما دستکم چهار سال اول تحصیل را طبق سنت خانوادگی حتماً باید با معدل بیست تمام میکردم!
بههرحال، مدت زیادی ذهنام مشغول آن جمله بود. هنوز هم نفهمیدهام کداممان حرام شدهایم؛ ما یا درسها؟
برچسبها: در جستجوی...