گاهی پیش میآید که آدم دستاش را میزند زیر چانهاش و با صورتی که یکطرفاش شبیه بچهی بیحوصلهای شده و نیم دیگرش همان که بود باقی مانده، خیره میشود به روبروش و به کاری فکر میکند که دوست دارد انجام بدهد. اینطور وقتها توی سر من نوشتن چرخ میزند.
چیزی که این روزها پس ِ اینطور نشستنها آه از نهادم بلند میکند، این است که زیاد این حال و حالت برایم پیش میآید. هر کسی که حتی فقط یک ماه هر روزش را نوشته باشد، میداند این تکرار معنیاش چیست. خیلی ساده یعنی آدم نمیداند چه چیزی بنویسد... البته تند نروم! بقیه را نمیدانم، اما در مورد خودم علت این است که "نمیدانم" چه چیزی بنویسم. این خیلی با بلوکه شدن فرق دارد و همین فرقاش است که آه از نهادم برمیآورد.
بلوکه شدن، بلوکه شدن است. سختیها و ناراحتیهاش به کنار، حداقل سودی که دارد این است که آدم میداند "توان نوشتن" ندارد. هر بار همان ترس همیشگی «نکند دیگر نتوانم بنویسم» به جان آدم میافتد و کش میآید تا روزی که دیوار خراب شود... و چه لذت و دلشورهای دارد این ریزشی که صدایش توی سر آدم هیاهو راه میاندازد، اما یک وجب آنورتر هیچ پردهی گوشی را تکان نمیدهد. بههرحال، بلوکه شدن با تمام وحشتهایش، بهتر از این است که آدم نداند چه چیزی بنویسد.
این ندانستن، باز هم تاکید میکنم، خیلی با بلوکه شدن فرق دارد. مثلا، یکی از رویاهای قدیمی را به یاد بیاورید: بودن در یک شیرینی/شکلاتفروشی با این اجازه که «هر چیزی دلات خواست بردار!». اینطور وقتها آدم تا چند دقیقه حتی یک ذره قدرت انتخاب توی وجود خودش پیدا نمیکند... نگاهی به دور و بر میاندازی و تصمیم میگیری به طرف قفسهی شکلات سفیدها بروی که چشمات میافتد به خرسهای پاستیلی، میچرخی سمتشان که قهوهایـطلایی بادامسوختهها به چشمات میخورند و قبل از اینکه بهشان نزدیک شوی بستههای کیتکت جلوی چشمات به رقص در میآیند... اما این فقط روی خوش سکه است. روی دیگرش وقتی است که وسط شکلاتفروشی ایستاده باشی و معدهات سنگین باشد!
این ندانستن، دقیقا شبیه این قدرت انتخاب نداشتن یا آن بیمیلی بیمارگونه است. یا بدتر، شبیه یکجور خستگی که آدم را بیمیل کند (حتی تصورش هم خندهدار است: وسط شکلاتفروشی ایستاده باشی و حالاش نباشد که به طرف یکی از قفسهها بروی!). این بیمیلی ِ خسته شاید توی شکلاتفروشی خندهدار به نظر برسد، اما وقت نوشتن... نمیدانم چند نفرتان تجربه کردهاید. بههرحال باید بگویم آنهایی که تجربه کردهاند حتما میدانند که توضیحاش برای دیگران چقدر دشوار است. اینکه چیزی برای نوشتن باشد، حتی اینکه مشغول نوشتن چیزی باشی، اما ناگهان احساس کنی توانات برای ادامه دادن تحلیل میرود. قصه را ببینی که در ذهنات پیش میرود، اما نا نداشته باشی دستات را بلند کنی و بگیریش و بنشانیش توی صفحهی جلوی روت.
این ندانستن وحشتناکتر از بلوکه شدن است. ترس عقوبت یکجور ناشکری کفرآمیز در پیشگاه مقدس روایت و نوشتن را به جان آدم میاندازد. شاید ترس بلوکه شدن را...!
خلاصه که گاهی پیش میآید اینطوری، دست زیر چانه، مینشینم و به نوشتن چیزی فکر میکنم. اما هیچ موضوعی آنقدر وسوسهانگیز به نظرم نمیرسد. یا حتی اگر موضوعی تر و براق به چشم بیاید، حال آنکه دست دراز کنم و بگیرماش پیدا نمیشود. دقیقا مثل این میماند که دستام زیر چانهام باشد و دستکم از این حالت نشستن سرخوش باشم و فکر کنم باید چیزی بنویسم. بعد هوس سیگار کنم و فکر کنم برای نوشتن هر چیزی که به ذهنام برسد، قبلاش باید پکی به سیگارم بزنم... برای اینکار باید دستام را از زیر چانهام بردارم. باید آن حال خوش را رها کنم...
یکی (که لابد راست وسط آن چهارراه معروف ایستاده بوده!) میگفت این مرض بیدردهاست. ابلوموفیسم بیدرمان و کشندهایست که روی شکمسیری جانداری ایستاده. وقتی این را گفت فقط نگاهش کردم. حوصلهی جر و بحث نداشتم. از طرفی فکر میکردم اگر این حرف را آدم دیگری میزد، تهتهاش مخالفتی هم نمیکردم.
بله! شاید یکجور ابلوموفیسم باشد. اما چندان بیدردانه نیست و فقط کمی کندذهنی میخواهد که کسی فکر کند در مسیر انتخاب نوشتن به عنوان راهی/روشی برای گذران عمر، به سختی تقاطعهای "شکمسیری جاندار" به چشم میخورد. بههرحال، اصل مسئله این است که وقتی آدم بداند انتهای مسیر تختخواب سرد و بزرگی پهن است، رها کردن یک صندلی نسبتا راحت در برابر چشمانداز جنگلی مهگرفته، اگر رفتار معقولی باشد هم، چندان کار سادهای به نظر نمیرسد ( و برعکس!). این را قبلا هم نوشته بودم که، زندگی بانک نیست. دستکم برای من که نیست.
مسئله دیگر این است که گاهی هم، موضوعی، حکایتی، ماجرایی جلوی چشمام به رقص میآید. قصد میکنم که بنویسماش، اما فکری میشوم اگر نزدیک شدم و سراب از آب در آمد چه؟ یا اگر به محض تکان خوردنام این پروانهی زیبا پرید... بهتر نیست همینطور بنشینم و تماشایش کنم، شاید پسفردا توانستم دستکم در داستان دیگری به خوبی توصیفاش کنم؟ یا بدتر از همهی اینها... اگر زشت ثبتاش کردم چه؟
و...
پ.ن.: وقتی شروع کردم به نوشتن این یادداشت، دقیقا درگیر همین حسی بودم که توصیفاش کردم. نوشتماش چون شدیدا دلام میخواست چیزی بنویسم...
راستاش، وبلاگهایتان را که میخوانم و یادم که میافتد خودم مدت زیادیست منظم و مرتب اینجا نمینویسم حسرت غریبی به جانام میافتد. احساس کسی بهم دست میدهد که در مجلس رقصی گوشهای نشسته و نگاهی به گیلاس توی دستاش میاندازد و نگاهی به رقصندگان وسط سالن...