شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۷ مرداد ۱۶, چهارشنبه

جایی گوشه‌ی سالن

گاهی پیش می‌آید که آدم دست‌اش را می‌زند زیر چانه‌اش و با صورتی که یک‌طرف‌اش شبیه بچه‌ی بی‌حوصله‌ای شده و نیم دیگرش همان که بود باقی مانده، خیره می‌شود به روبروش و به کاری فکر می‌کند که دوست دارد انجام بدهد. این‌طور وقت‌ها توی سر من نوشتن چرخ می‌زند.

چیزی که این روزها پس ِ این‌طور نشستن‌ها آه از نهادم بلند می‌کند، این است که زیاد این حال و حالت برایم پیش می‌آید. هر کسی که حتی فقط یک ماه هر روزش را نوشته باشد، می‌داند این تکرار معنی‌اش چیست. خیلی ساده یعنی آدم نمی‌داند چه چیزی بنویسد... البته تند نروم! بقیه را نمی‌دانم، اما در مورد خودم علت این است که "نمی‌دانم" چه چیزی بنویسم. این خیلی با بلوکه شدن فرق دارد و همین فرق‌اش است که آه از نهادم برمی‌آورد.

بلوکه شدن، بلوکه شدن است. سختی‌ها و ناراحتی‌هاش به کنار، حداقل سودی که دارد این است که آدم می‌داند "توان نوشتن" ندارد. هر بار همان ترس همیشگی «نکند دیگر نتوانم بنویسم» به جان آدم می‌افتد و کش می‌آید تا روزی که دیوار خراب شود... و چه لذت و دلشوره‌ای دارد این ریزشی که صدایش توی سر آدم هیاهو راه می‌اندازد، اما یک وجب آن‌ورتر هیچ پرده‌ی گوشی را تکان نمی‌دهد. به‌هرحال، بلوکه شدن با تمام وحشت‌هایش، بهتر از این است که آدم نداند چه چیزی بنویسد.

این ندانستن، باز هم تاکید می‌کنم، خیلی با بلوکه شدن فرق دارد. مثلا، یکی از رویاهای قدیمی را به یاد بیاورید: بودن در یک شیرینی/شکلات‌فروشی با این اجازه که «هر چیزی دل‌ات خواست بردار!». این‌طور وقت‌ها آدم تا چند دقیقه حتی یک ذره قدرت انتخاب توی وجود خودش پیدا نمی‌کند... نگاهی به دور و بر می‌اندازی و تصمیم می‌گیری به طرف قفسه‌ی شکلات سفیدها بروی که چشم‌ات می‌افتد به خرس‌های پاستیلی، می‌چرخی سمت‌شان که قهوه‌ای‌ـ‌طلایی بادام‌سوخته‌ها به چشم‌ات می‌خورند و قبل از این‌که به‌شان نزدیک شوی بسته‌های کیت‌کت جلوی چشم‌ات به رقص در می‌آیند... اما این فقط روی خوش سکه است. روی دیگرش وقتی است که وسط شکلات‌فروشی ایستاده باشی و معده‌ات سنگین باشد!

این ندانستن، دقیقا شبیه این قدرت انتخاب نداشتن یا آن بی‌میلی بیمارگونه است. یا بدتر، شبیه یک‌جور خستگی که آدم را بی‌میل کند (حتی تصورش هم خنده‌دار است: وسط شکلات‌فروشی ایستاده باشی و حال‌اش نباشد که به طرف یکی از قفسه‌ها بروی!). این بی‌میلی ِ خسته شاید توی شکلات‌فروشی خنده‌دار به نظر برسد، اما وقت نوشتن... نمی‌دانم چند نفرتان تجربه کرده‌اید. به‌هرحال باید بگویم آن‌هایی که تجربه کرده‌اند حتما می‌دانند که توضیح‌اش برای دیگران چقدر دشوار است. این‌که چیزی برای نوشتن باشد، حتی این‌که مشغول نوشتن چیزی باشی، اما ناگهان احساس کنی توان‌ات برای ادامه دادن تحلیل می‌رود. قصه را ببینی که در ذهن‌ات پیش می‌رود، اما نا نداشته باشی دست‌ات را بلند کنی و بگیری‌ش و بنشانی‌ش توی صفحه‌ی جلوی روت.

این ندانستن وحشتناک‌تر از بلوکه شدن است. ترس عقوبت یک‌جور ناشکری کفرآمیز در پیشگاه مقدس روایت و نوشتن را به جان آدم می‌اندازد. شاید ترس بلوکه شدن را...!

خلاصه که گاهی پیش می‌آید این‌طوری، دست زیر چانه، می‌نشینم و به نوشتن چیزی فکر می‌کنم. اما هیچ موضوعی آن‌قدر وسوسه‌انگیز به نظرم نمی‌رسد. یا حتی اگر موضوعی تر و براق به چشم بیاید، حال آن‌که دست دراز کنم و بگیرم‌اش پیدا نمی‌شود. دقیقا مثل این می‌ماند که دست‌ام زیر چانه‌ام باشد و دست‌کم از این حالت نشستن سرخوش باشم و فکر کنم باید چیزی بنویسم. بعد هوس سیگار کنم و فکر کنم برای نوشتن هر چیزی که به ذهن‌ام برسد، قبل‌اش باید پکی به سیگارم بزنم... برای این‌کار باید دست‌ام را از زیر چانه‌ام بردارم. باید آن حال خوش را رها کنم...

یکی (که لابد راست وسط آن چهارراه معروف ایستاده بوده!) می‌گفت این مرض بی‌دردهاست. ابلوموفیسم بی‌درمان و کشنده‌ایست که روی شکم‌سیری جان‌داری ایستاده. وقتی این را گفت فقط نگاه‌ش کردم. حوصله‌ی جر و بحث نداشتم. از طرفی فکر می‌کردم اگر این حرف را آدم دیگری می‌زد، ته‌ته‌اش مخالفتی هم نمی‌کردم.

بله! شاید یک‌جور ابلوموفیسم باشد. اما چندان بی‌دردانه نیست و فقط کمی کندذهنی می‌خواهد که کسی فکر کند در مسیر انتخاب نوشتن به عنوان راهی/روشی برای گذران عمر، به سختی تقاطع‌های "شکم‌سیری جان‌دار" به چشم می‌خورد. به‌هرحال، اصل مسئله این است که وقتی آدم بداند انتهای مسیر تخت‌خواب سرد و بزرگی پهن است، رها کردن یک صندلی نسبتا راحت در برابر چشم‌انداز جنگلی مه‌گرفته، اگر رفتار معقولی باشد هم،‌ چندان کار ساده‌ای به نظر نمی‌رسد ( و برعکس!). این را قبلا هم نوشته بودم که،‌ زندگی بانک نیست. دست‌کم برای من که نیست.

مسئله دیگر این است که گاهی هم، موضوعی، حکایتی، ماجرایی جلوی چشم‌ام به رقص می‌آید. قصد می‌کنم که بنویسم‌ا‌ش، اما فکری می‌شوم اگر نزدیک شدم و سراب از آب در آمد چه؟ یا اگر به محض تکان خوردن‌ام این پروانه‌ی زیبا پرید... بهتر نیست همین‌طور بنشینم و تماشایش کنم، شاید پس‌فردا توانستم دست‌کم در داستان دیگری به خوبی توصیف‌اش کنم؟ یا بدتر از همه‌ی این‌ها... اگر زشت ثبت‌اش کردم چه؟

و...

پ.ن.: وقتی شروع کردم به نوشتن این یادداشت،‌ دقیقا درگیر همین حسی بودم که توصیف‌اش کردم. نوشتم‌اش چون شدیدا دل‌ام می‌خواست چیزی بنویسم...

راست‌اش، وبلاگ‌هایتان را که می‌خوانم و یادم که می‌افتد خودم مدت زیادی‌ست منظم و مرتب این‌جا نمی‌نویسم حسرت غریبی به جان‌ام می‌افتد. احساس کسی به‌م دست می‌دهد که در مجلس رقصی گوشه‌ای نشسته و نگاهی به گیلاس توی دست‌اش می‌اندازد و نگاهی به رقصندگان وسط سالن...



  Comments:  ارسال یک نظر
<< Home

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter