دیشب توی خیابان حال و هوای غریب و قریبی بود (از این ترکیب قبلاً اینجا زیاد استفاده میکردم). حس و حال یکی از آن پاییزهای مستعجل را داشت (دربارهی این هم قبلاً اینجا بیشتر مینوشتم)...
ظهر، که ایستاده بودم محسن بیرون برود تا در پارکینگ را برایش باز کنم، نگاهی انداختم به پنجره... کوچه را با زرورقهای زشتی آذینبندی کردهاند. گاهی همینطور که توی باد میپیچند نور تندی را میاندازند به چشمام... غر میزنم. میگویم «ببین این هفته چند تا تصادف تو این کوچه بشه!»؛ محسن میخندد. با نگاهی به بادِ توی زرورقها میگویم «هوا پاییزی شده». محسن میگوید «گرمه!».
ـ پاییز مستعجله.
ـ بیست مردادهها.
ـ هر سال اینطور وقتا یه حس و حال پاییزی میآد و میره.
ـ بیرون بههرحال جهنمه.
ـ گرمْ اهوازه.
سری تکان میدهد انگار که بگوید «جهنمه!» و از پلههای پارکینگ میرود پایین. فکر میکنم این پاییز مستعجل واقعاً جایی تعریفی دارد یا خودم دارم به زور میگذارماش وسط حال و هواها و آب و هواها. یادم میافتد دیشب واقعاً هوا پاییزی بود.
رفته بودم سیگار بخرم؛ یازده و نیم شب. باد توی زرورقها میپیچید و خشخش ِ تو تاریکیشان تنها چیزی بود که در ذهنام ربطشان میداد به زیبایی. فکر کردم چند سال پیش اگر بود وقتی برمیگشتم چیزی دربارهی پاییز مستعجل مینوشتم.
فکری شدم که چقدر وقت است دربارهی فصلها ننوشتهام. «یعنی نوستالژی فصلیم کم شده؟». فکر کردم حساسیت آدم ممکن است کم بشود. دلخور شدم. «خب، فصل تو اتاق سروقت آدم نمیآد». فصل را باید دید و روی پوست کشید. آدم توی فصلْ خوب تغییر میکند. به ذهن من یکی که خوب میسازد. به خودم گفتم «نکنه این سختی نوشتن بابت همین باشه!». قبلاً تابستان فصل راک بود، اما الآن صبحها موتسارت بیشتر از موریسون سرحال میآورد. اصلاً چند وقت است موریسون گوش نکردهام؟... «اون بیرون یه چیزی هست غیر از دود و هیاهو، که پوست آدم رو ترک میاندازه فصل به فصل». آدم را پوست میاندازاند. «اما این هفته باید کمتر پول خرج کنی که آخر هفته بتونی «اسپایدرویک» رو بخری»... تا بخوانم.
نگاهام افتاد به کف خیابان. یک پر روی زمین بود. کمی جلوتر تکهای پلاستیک با هویت نامعلوم (فکر میکنم هویت نامعلوم داشتن با هویت نداشتن حتماً فرق دارد. تکهای پلاستیک نمیتواند هویت نداشته باشد، چون بههرحال پلاستیک است و گور پدر اینکه مال چی و کجا باشد). جلوترک تکه چوب کوچکی که شبیه استخوان بود. جلوتر نور مغازهی آنطرف خیابان... فکر کردم اینها همه میتوانند توی یک قصه بنشینند و رنگ و بوش بدهند؛ مثل زردچوبه و آویشن توی غذا...
20/5/1387
پ.ن.: میگردم که ببینم این یادداشت را دقیقاً چه روزی نوشتهام. تو مشخصات فایلاش ثبت شده دهام آگوست... نگاه میکنم به تقویم رومیزی، هرچند میدانم دهام آگوستاش را قبلاً کندهام. چشم میگردانم تا فکر کنم چندم مرداد بود، روی میز تکه کاغذ مربعی کوچک تقویم را میبینم که روش نوشته یکشنبه، بیست مرداد 1387، دهام آگوست 2008، هشتام شعبان. لبخند میزنم به این کاغذ هنوز دور ریخته نشده و به خیالی که به ذهنام میاندازد. فکر میکنم بار اول نیست در زندگیام که یک تکه کاغذ کوچک مربعی نقش برای خودش پیدا کرده... یک بار دیگرش که هیچوقت یادم نمیرود تیر ماه 1379 بود...