دلشورهی نفتالینی
نمیدانم فراموش کردن بعضی چیزها دردسری نفرینی و حادثهای تلخ است یا موهبتی دردناک... قضاوت در اینباره برای من کاملاً بستگی دارد به این که یادآوریها (و البته یادناوریها) کی و در چه حالی صورت بگیرند...
مثلاً اینروزها... حال و هوای عجیب و کاملاً غریبی مدام سراغام میآید؛ حال و هوایی قدیمی.
بیشتر دوستانام از نوستالژی فصلی من با خبرند. به اواخر هر فصلی که نزدیک میشوم دلام غنج میزند برای فصل ِ در راه، و کمی بعد از رسیدن آن، هوای فصلی که گذشت به سرم میافتد. این حالت را همیشه نداشتهام. بیشک از این حس و حال در دوران تحصیلام خبری نبود. از دورهی کوتاه دانشگاه که بگذرم، شک ندارم قبل از آن هیچ تابستانی نبود که افق ِ پاییزیش به وجدم بیاورد. شهریور که سر میرسید خیلی بیشتر از شوق (شوقی که میشود گفت اصلاً نبود) دلشوره با خود میآورد.
حالا، اینروزها، گاهی همین دلشوره سراغام میآید. همین هفتهی پیش که هوای تهران کمی خنک شده بود و شهر بادی توی آستینهاش انداخته بود و انگار داشت تکانی به لباسهای پاییزی توی بقچهاش میداد تا بوی نفتالینشان برود، این دلشوره به جانام افتاد.
اول نمیفهمیدم ریشهاش کجاست. به در و دیوار نگاه میکردم، از اتاقام بیرون میرفتم، توی خانه مثل کِلیج سردرگم دور خودم میچرخیدم و چشمام به ساعت و تقویم که میافتاد انگار در ِ قفس یک مشت گربهی خیابانی را توی سینهام باز میکردند. دلشوره بیشتر میشد و هرچه دنبال منبعاش میگشتم پیداش نمیکردم.
یک روز همینطور که جلوی پنجره ایستاده بودم، باد که پیچید توی درختها و زرورقهایی که هنوز بالاسر خیابان ولو بودند، انگار با عطری که توی خودش اینطرف آنطرف میکشید چیزی یادم انداخت... یاد پاییز افتادم و یاد وقتِ نداشتن... یاد تمام شدن. از اینکه تابستان دارد تمام میشود نگران شدم. بعد از سالها دم ِ پاییز نگران آمدناش شدم. حس کردم آنطور که باید تابستان را نگرفتهام. با اینکه به نسبت دو سال پیش (که تقریباً تماماش به غارنشینی گذشت!) بیشتر از غارم بیرون رفته بودم (از خیابانگردیهای اندکِ تنهایی یا با دوستان گرفته تا سفر دلنشینام به شیراز) اما حس کردم آنطور که باید نفهمیدم تابستانی که گذشت را... نگرانی و حس حِرمان عجیبی بود، مثل وقت مدرسه و این فکر که سه ماه تابستان در برابر نه ماه شکنجه واقعاً کافی نیست!
برچسبها: در جستجوی...