دهانِ بستهی حیاطِ مدرسهی ما
همین فکرها توی سرم بودند که امروز ظهر یاد مدرسه افتادم. برق رفته بود. تنها بودم و حوصلهی غذا درست کردن نداشتم. بعد از کلی فکرهای خسیسانه خودم را متقاعد کردم که بهتر است ناهار مهمان خودم و یک رستوران باشم. تا غذا برسد نشستم کنار پنجره، که هم توی نورش کتاب بخوانم (این خانه واقعاً برای غارنشینی چیزی کم ندارد؛ به خصوص نور کم!) و هم اینکه حواسام به خیابان باشد و موتوری که غذا را میآورد. گفتم که، برق نبود.
گرسنگی بیش از حد سر به سرم میگذاشت و حوصلهی کتاب خواندن نداشتم؛ به خصوص که مطمئن بودم ترجمهاش هم میلنگد. ترجیح میدادم برق بیاید تا با نسخهی اصلی که توی کامپیوتر داشتم مقایسه کنم و اصل ماجرا را بفهمم (شاید خیلی موضوع مهمی نباشد؛ اما حتی این هم که مترجم مجبور شده به جای "بوسیدن" از "گپ زدن" استفاده کند حال آدم را میگیرد).
هنوز چشمام بیهدف روی کلمهها میلغزید و حواسام به خیابان بود که دیدم پیک موتوری رستوران جلوی خانه ایستاد. کتاب را بستم و رفتم غذام را تحویل گرفتم...
لب تخت نشسته بودم و بیحوصله به ساندویچام گاز میزدم. دوباره آن دلشورهی ناخوش آمده بود سراغام و حوصلهی خوردن هم نداشتم. نمیدانم چه شد که یادم افتاد به دیوارنوشتهای توی حیاط مدرسهمان...
کلاس اول بودم و تازه یاد گرفته بودم یک جملهی کامل بخوانم. از آخرین بمباران تهران نیم سال هم نگذشته و هرچند جنگ تمام شده بود، حال و هوای تلخاش را هنوز میشد همهجا حس کرد. نشانههاش همهجا بود... مثلاً توی حیاط مدرسهی ما نشانهی جنگ در ِ بزرگ فلزیای بود روی زمین؛ درست وسط حیاط. از برادر بزرگترم که قبلاً شاگرد همان مدرسه بود شنیده بودم که در پناهگاه است. موقع بمباران بچهها را میفرستادند آنتو. هرچند سالهای بعد یکی از بزرگترین آرزوهایم شده بود ورود به آنجا و منبع کلی از خیالات عجیب و غریبام همان زیرزمین بود، اما سال اول ترس از آن دهانِ عظیم و فلزیِ بسته کم پیش میآمد که دست از سرم بردارد.
برچسبها: در جستجوی...