"قلمها روی میز..."
این حس وقت نداشتن ِ دیوانهکننده چنان افتاد به جانام که میخواست خفهام کند. مثل از دست دادن چیزی خوب بود... مثل تکرار نشدن روزی خوب... مثل نگرانی تمام شدناش، با این سوال کودکانه که: «چرا تمام میشود؟»
"وقت ندارم!"
این جملهی نگرانکنندهای است، وقتی آدم در برابر خودش هیچ مانع و خط پایانی نبیند.
وقتی بدانی چیز خاصی سر راهات نیست و هنوز داری پیش میروی، میخواهی پیش بروی، "وقت ندارم" طنین شومی در سرت میاندازد... طنینی که هیچ شبیه مرگ نیست.
هنوز به اینکه "مرگ تا نیست، نیست" اعتقاد دارم. نگرانی این "وقت ندارم" اصلاً نمیتواند شبیه نگرانی برای مرگی که معلوم نیست کی سر میرسد باشد. شاید شبیه نگرانیای باشد، زیر شمشیر داموکلس... یا شاید شبیه نگرانیای که (شاید) توی دل رستم بود وقتی به چاه شغاد نزدیک میشد و در برابرش جز زمین امن چیزی نمیدید... یا شاید شبیه نگرانی سیزیف وقتی فکر میکرد اینبار سنگ سرجاش میایستد... یا شبیه نگرانی آدمی بدوی، غروبِ فردای روزی که برای اولین بار کسوف را دید... یا شبیه نگرانی کسی که... کسی که در خیابان راه میرود و قراری دارد. شبیه نگرانی کسی که بعد از مدتها با معشوقاش قرار ملاقاتی دارد و چیزی نمانده که برسد؛ آنوقت دلشورهای به جاناش میافتد...
برچسبها: در جستجوی...