البته این یک شعر قدیمی است که برای آن روزهای پر اضطراب نوشته بودم و برای همیشهٔ... امروز خوشبختانه بخشی از آن اضطرابها دیگر نیستند و البته...
خب! فکر کردم برای خوشحالی از این آزادی دوباره این شعر را اینجا بگذارم که یادم بیاید و ببینم چه خوب که یکی از کاشها بالاخره شدند. آن روزها گفته بودم که اگر شد روزی بیشتر درباره این شعر بگویم. راستش هنوز انگار نشده... اما فکر کنم خیلی حرفهائی که میخواستم و میخواهم بگویم را در خود شعر گفتهام که امیدوارم گویا باشند.
آرزو میکنم این آزادیها برای آقای گنجی که ثابت کردند انسان میتواند خود تقدیر خودش را رقم بزند همیشگی باشند دیگر. آرزوی آزادی دارم برای آقای زرافشان و آرزوی آزادی دارم برای همه کسانی که هنوز به خاطر عقیدهشان و آزادی و انسان و کلمه در بندند...
برای اکبر گنجی
تیشه نیستی...
نه!
که تنها به ریشه نیفتادهای.
معرکه تلخیست
اینکه آتش به جان گرفتهای
چون ققنوسی شاید
به عریان کردن این بیشهزار نحس
که هر بته بیبتهاش
خون عزیزی به ماندن خود ریخته...
تو خود فرشته انتقام خود شدی!
وین سوختنات
نمیدانم...
جزای دیروز مکدر خویش ساختهای
یا فانوس فردای روشن ما...
نمیدانم...
خورشیدی در وجود خویش مگر پنهان داری
که اینگونه آب میشوی؟
نمیدانم...
چیست راز ایمانت
که هر چه خاموشترت میخواهند
به تیغ کین
به تیغ هراس
به تیغ شکنجه
به تیغ مرگ
فریادت آسمانشکافتر میشود دمادم
نشناختهام تو را...
نخواهم شناخت شاید...
جوانی من کفترک آشتی میخواهد
و فریاد تو
خون در رگ هر انسان که نام انسان بشاید به جوش آورده
فصل مشترک ما
رهایی است و بس...
که سبزای آرمان من
با سرخی حرکت تو
اینگونه پیوند خورده
رفاقت ما همین است
رفاقت من...
هزاران تن
و تو
یک تن حریف هزار دشمن
هر کدام شاید
دیروزی مکدر...
هر کدام
پی فردایی روشن...
دلم تنها از این گرفته
تویی که میسوزی
به خواستاری روشنای فردایمان
چنانکه سوختند
و سوختند
بهر فردایی روشن
آنها که تو
و پاسدار عدالت
کهاو نیز دونده راه مرگ شد
(زرافشان را میگویم)
به خونخواهیشان قد علم کردید
و برانگیختید خشم شبزدگان را...
باری
فرزند آفتابکارانیم همه
پرورده آغوش انسانیت بزرگ زنان و مردانیم
خاموش نخواهیم شد.
تو نیز
کاش خاموش نشوی
کاش طلوع را کنار هم به تماشا نشینیم
فردا که بذر خورشید جوانه زد.
25 تیر ماه 1384
پ.ن: شاید روزگاری (امیدوارم روزی بعد از آزادی اکبر گنجی) بیشتر درباره علت نوشتن این شعر گفتم.
باقی حرفها را خود شعر میگوید.