دو چیز توانستهاند به گونهای حیرتانگیز توده مردم را زیر یک پرچم متحد کنند: نان و عقیده.
کاش عقیده را هم میشد مثل نان خورد؛ آن وقت میفهمیدیم بیشتر از نان و عقیده، به آزادی و انسانیت نیاز داریم. (همانطور که روسها فهمیدند بیشتر از فولاد به آزادی نیاز دارند.)
(توضیح: برای بیان اصل حرف، اعتراف میکنم که به دلایلی مشخص یا شاید بیشتر موهوم! مجبور شدم خودسانسوری کنم و واژهای مشخص را تغییر دهم. با اینحال احساس میکنم کلمه جایگزین نه تنها جمله اصلی را خیلی تغییر نداده، بلکه میتوانسته از اول به صورت مورد سوم در جمله قرار بگیرد.)
میشود گفت
آزادیئی که در عقیدهای متجلی شود، آزادی نیست، "عقیدهٔ آزادی" است که مسیرش استبدادست (یک نمونه اثبات شدهاش، استالین و نمونههای مشابه دیگر) و مقصدش مرگ و اسارت (/بندگی آزادی). آزادی امر انتزاعی نیست؛ معنای خاص (مشخص اما متکثر؛ که همین آن را شبیه امر انتزاعی میکند) خودش را دارد.
تعریف آزادی در/با عقیدهای، تعریف "آزادی ِ آن عقیده" است (عقیده به شکل موجود واحد جاندار!). عقیده تعریف آزادی ِ خود را در پوستهٔ خالی شدهٔ آزادی میریزد و آزادی را تبدیل میکند به بستر ِ حیات خود (هیئتِ خود، تن ِ خود)، حتی به قیمت نفی حیات موجودات واقعا جاندار.
آزادی ِ اسطوره شده (پوستهٔ آزادی بر تن ِ عقیده)، به زعم من چیزی جز نقض غرض نیست. آزادی ِ برهنه شاید چیزیست شبیه نیاز به نان، نیاز به عشق و نیاز به زنده بودن در زندگان، نه نیاز به زندگانی ِ زندگان. آزادی امر موجودیست که نادیده گرفته میشود، حذف میشود، پوشانده میشود، توسط کسانی که میخواهند آزادی را بدهند / باز پس بدهند!
آزادی داشتنی است، نه دادنی.
بودنی است.