صخرهای عجیب پس ِ لبخندت پیداست خورشید
نخندیدی
لرزیدم
بخند و ویرانم کن.
عجیب دلم بستهات
مثل آبشار
روزی هزار بار فرو میریزم در خیالت
لبخند...
﷼
صخرهای عجیب پس ِ لبخندت پیداست خورشید
نخندیدی
دیدم
روزگار سختی شده بانو
روزگاری سخت...
بیا به دشتی برویم
آنجا خاطرهها را پهن کنیم روی زمین
تلخیها را به باد بدهیم
چیزی اگر نماند
با گلهای وحشی دستِ پُر برگردیم
تو بخند
من دلقکت میشوم
نمیخندی عجیب بر باد میروم
مثل خاکستر مردهای هزار ساله
انگار نه انگار ِ اینهمه سالم
تازگیها به دنیا آمدهام
با اولین نشانت
﷼
صخرهای عجیب پس ِ لبخندت پیداست خورشید
بمیرم
بمیرم
بمیرم
روزی هزار بار از غمت...
نمیشود من بمیرم تو بخندی؟
تو که میخندی
آخ که میمیرم از شوق!
﷼
لبخندت که نیست
غمی بزرگ میشوم
غمی ترسو...
نترسانم
مگر میشود چقدر در هیچ غوطهور باشم...
بدون لبخندت هیچ!
﷼
پس ِ لبخندت خورشید، صخرهای عجیب پیدا بود
میگذاری درختت شوم؟
از این همه راهْ
مهربانیات چشمنوازم
گفته بودم میپرستم صخرهها را
خورشید را
نگفته بودم بندهٔ لبخندت شدم؟
بخند
آمدهام نیایشت کنم...
22/12/1384
این شعر را برای مسابقهای هم فرستادم؛ اینجا هم گذاشتم که اینجا باشد (طبق همان مثلا قرار خودم که چون اینجا را امضا میکنم، هر چیزی که در دنیای مجاز امضایم پایش باشد، قاعدتا باید اینجا هم باشد. چیزی شبیه رسمی کردن اینجا یا رسمی کردن امضا یا رسمی نه چندان مهم!).
اما راستش (علیرغم اینکه نوشتن یادداشت اضافهای ـکه هیچ ربط مستقیمی هم نداشته باشدـ پای شعر چندان برایم جالب نیست، آنها را نوشتم که این را اضافه کنم) حسهای جالبی را در پی همین فرستادن این دو شعر (این و یکی دیگر) تجربه کردم که بدم نمیآید بنویسمشان اینجا... و جدای از شوخی بگویم منظور رسمی شدن نیست (راستش به نظرم رسمی بودن چیز چندان جالبی هم نیست. یاد نیمکت مدرسه میاندازدم و دفتر مشق خط خورده!). چیزیست شبیه این صدا "هی آدم! تو اینطرفها بودهای!"...