مجموعهداستانِ
انتخابی بد همیشه باعث تعجبم میشه، بهخصوص وقتی کار ناشر و مترجم خوب باشه.
جداً سر بعضی از داستانها میمونم که مترجم از کجای این داستان خوشش اومده و
گاهی وقتی حدس میزنم لابد قرار بوده فلانجا غافلگیرکننده و بهمانجا خندهدار
باشه میخوام کتاب رو بکوبم توی سرم. به انبوه نویسندهها و کتابهای خوب ترجمهنشده
فکر میکنم و اینکه مترجم و ناشر میتونستن برن سراغش. بدیهیه که چنین مشکلی با
ترجمههای بد ندارم، حساب اونا که معلومه. ولی وقتی بهوضوح میشه رد زحمت مترجم
رو تو کار دید، وقتی آدم با جملههای تمیز و شستهرفته روبهرو میشه دلش میسوزه.
گفتن نداره که الآن مشغول خوندن دو تا از این مجموعههای کسلکنندهم، هر دو از نویسندهها
و ناشرهای صاحبنام و هر دو با ترجمههای خوب. لحظهشماری هم میکنم که تموم بشن و
بارشون از رو دوشم برداشته بشه... راستش به این هم فکر میکنم که نویسنده با
خودش چی فکر میکرده؟ فقط تپوندن یه غافلگیری یا صحنهی عجیب تو داستان؟
اینم
بگم که میترسم روزی کسی دربارهی داستانهای خودم هم این حرف رو بزنه... و خب
شاید حق هم داشته باشه. داستان بد دروغ که نیست. دستکم امیدوارم رد زحمتی که
روشون کشیدهم به چشم بیاد و حداقل خواننده بگه حیف این همه زحمت!
*
دیروز
بالٱخره خوندن ارباب حلقهها تموم شد. میخواستم بلافاصله «فرزندان هورین» رو
بخونم، بیستصفحهیی هم خوندم اما نکشیدم، بیش از اونکه تو حال و هوای سرزمین
میانه باشم اسیر شخصیتها بودم و... راستش دلام نمیرفت داستانی بدون هابیت
بخونم و تا اونجا که جلو رفتم هابیتی به چشمم نخورد. از این حرفها گذشته، دلام
میخواد تالکین رو بذارم روی سرم و حلوا حلوا کنم. چه ساختمان شگفتانگیزی ساخته،
چه جهان بینظیری. به جرٱت میتونم بگم تا امروز هیچ جهانسازییی به این عظمت
ندیده بودم... هی میخوام اضافه کنم مگر تو اساطیر، اما میبینم من که تا امروز
داستان اساطیری با چنین جزئیات و شخصیتپردازی بینقص نخوندهام (و روی اون "من
که" خیلی تٱکید میکنم. رامایانا و ایلیاد و اودیسه و شاید مهمتر از همه
شاهنامه رو هنوز نخوندهم متٱسفانه).
باید
بگم یهجاهایی خوندن ارباب حوصلهم رو سر میبرد؛ همون جزئیات فراوان و شرح دقیق
سرزمین میانه... بیشترین خستهگی رو زمانی داشتم که شرح آغاز سفر سام وایز و فرودو
رو توی موردور میخوندم (از نیمهی دوم «دو برج» آغاز میشه). ولی تو بخش دوم همین
سفر بود که متوجه نکتهی جالبی شدم. بهنظر میرسید، و خیلی زیاد بهنظر میرسید،
که تالکین خواسته حس مصیبتبار و پر از خستهگی سفر سام و فرودو رو به من خواننده
هم انتقال بده. این دو دارن از یه سرزمین بی آب و علف و بدون هیچ زیبایی یه سفر بینهایت
خستهکننده رو بدون آذوقه و آب کافی پیش میبرن و برخلاف وضعیت باقی یاران حلقه،
سفر اینها نه هیجان داره و نه تا پایانش پیروزی و امید قابل عرضی، فقط خطر،
ناتوانی که دمبهدم افزایش پیدا میکنه و تلاش برای از پا نیافتادن. و میتونم
بگم احساس کردم تالکین همین وضعیت رو داره برای من خواننده هم درست میکنه. داستان
خسته میکرد اما خستهکننده نمیشد، باید افتان و خیزان میخوندم و همراه سام و
فرودو پیش میرفتم توی موردور. نیمههای دوم «دو برج» و «بازگشت شاه» خودِ موردور
بودند، همونقدر خشک و سوزان و همونقدر پر فراز و نشیب. دلام میخواد در مورد
این حس ساعتها حرف بزنم.
پایان
داستان هم برام خیلی لذتبخش بود. وقتی به فرجام کار سارومان رسید تو هوا مشت تکون
میدادم و هیجانزده بودم و با اینحال ناراحتی فرودو رو هم درک میکردم.
خوندن
ارباب رو که شروع کردم مثل خیلی دیگه انتظار داشتم یه شاهکار بخونم. اواسط کار کمی
حوصلهم سر رفت و کم نق نزدم بهخاطر چیزی که اونزمان پرگویی بهنظرم میرسید...
و حالا که تموم شده و کمی از دور نگاهش میکنم میبینم هیچچیزش اضافه نبود. همونطور
که گفتم یه ساختمان بینظیر و شگفتانگیز و قرص و محکم که تردید ندارم سالهای سال
خاطرهی ملاقاتش رو از یاد نمیبرم.
برچسبها: یادداشتک