شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۶ اردیبهشت ۶, پنجشنبه

در حال و هوای این‌روزهام (3)

این ترانه را گمان‌ام فقط من و چند تا از بر و بچه‌ها! نخوانده باشیم، احتمالا چون امکانات نبوده! (صدا خودش جزو امکانات به حساب می‌آید، لذا کماکان بهتان‌های نارسیسیستیک را نمی‌پذیرم!)

گمان‌ام دست‌کم 8 اجرایش را شنیده باشم! خوزه فلیسیانو، داستی اسپرینگ‌فیلد، استینگ، زنده‌یاد فرهاد، نانا موسوکوری و خیلی‌های دیگر.

اولین بار با صدای فرهاد این قطعه را شنیدم و کماکان به نظرم اجرای او از زیباترین اجراهاست (گمان‌ام خیلی‌هامان اول با صدای فراموش‌نشدنی فرهاد شنیده باشیم‌اش [در این آلبوم]، شاید برای همین زیباتر به نظر می‌رسد؛ دست‌کم نوستالژیک‌ترین که هست!).

اما اجرائی که این‌روزها خیلی زیاد گوش می‌کنم (چند بار ـ‌حتی در خیابان‌ـ نزدیک بوده اشک‌ام را در بیاورد! یک‌بار یک پراید را با زانوی‌ام مماس کرده و چند بار توی خانه تقریبا تا مرز جنون‌ام کشانده‌!!) اجرای فلیسیانوست (هم‌او که ترانه‌ی زیبای Rain را خوانده).

همچین انگار جناب فلیسیانو در سوزناکی خواسته با خانم هایده رقابت کند و حال کورس سرهنگ‌زاده را هم بگیرد!!!

جدا از همه‌ی این حرف‌ها، این ترانه حکایت ما نیست؟

(در همین صفحه‌ی لینک داده شده، می‌توانید قطعه را بشنوید یا ذخیره کنید)

Windmills Of Your Mind

Round

Like a circle in a spiral

Like a wheel within a wheel

Never ending or beginning

On an ever-spinning reel

Like a snowball down a mountain

Or a carnival balloon

Like a carousel that’s turning

Running rings around the moon

Like a clock whose hands are sweeping

Past the minutes of its face

And the world is like an apple

Whirling silently in space

Like the circles that you find

In the windmills of your mind

Like a tunnel that you follow

To a tunnel of its own

Down a hollow to a cavern

Where the sun has never shone

Like a door that keeps revolving

In a half-forgotten dream

Or the ripples from a pebble

Someone tosses in a stream

Like a clock whose hands are sweeping

Past the minutes of its face

And the world is like an apple

Whirling silently in space

Like the circles that you find

In the windmills of your mind

Keys that jingle in your pocket

Words that jangle in your head

Why did summer go so quickly?

Was it something that you said?

Lovers walk along a shore

And leave their footprints in the sand

Is the sound of distant drumming

Just the fingers of your hand?

Pictures hanging in a hallway

And the fragment of a song

Half-remembered names and faces

But to whom do they belong?

When you knew that it was over

You were suddenly aware

That the autumn leaves were turning

To the color of her hair

Like a circle in a spiral

Like a wheel within a wheel

Never ending or beginning

On an ever-spinning reel

As the images unwind

Like the circles that you find

In the windmills of your mind

پ. ن. بی‌ربط به مطلبِ ولی روزمربوط: امروز کلی خفت و خواری کشیدم به خاطر اینکه اینجا کم می‌نویسم :D ؛) :)) :P سعی می‌کنم بیشتر بنویسم. بااین‌حال وسوسه می‌شوم به این توهم دامن بزنم که اگر اینجا کم می‌نویسم، شاید دارم برای خودم زیاد می‌نویسم، اما حیف که راه ندارد و به نظر می‌رسد دست تنبلیّت‌ام کمی رو شده!!! ولی واقعا بیشتر برای خودم دارم می‌نویسم خب! البته امر اجتناب‌ناپذیر/پذیر و گاه‌به‌گاهِ بلوکه شدن را هم نباید ندیده گرفت. انصافا بلوکه‌شده را تخفیف نشاید!!!

برچسب‌ها:

Comments


۱۳۸۶ اردیبهشت ۳, دوشنبه

در حال و هوای این‌روزهام (2)

نام خواننده‌ و آهنگساز این یکی ترانه، نمی‌دانم چرا اصلا برایم مهم نیست! خب، همین هم مهم نیست. به‌هرحال، این یکی را در Soundtrack فیلم بسیار دیدنی In the Mood for Love شنیده‌ام و به شدت دوست‌اش دارم (هم فیلم [این فرق می‌کند! صفحه‌اش در ویکی‌پدیاست!]، هم موسیقی‌اش و هم این قطعه را). ظاهرا برای خودش قطعه‌ی خیلی معروفی است و همین‌طور مستقل از فیلم، و کلی هم اجراهای مختلف دارد. به‌هرحال گذشته از تمام اینها، باز هم به شدت، دوست‌اش دارم؛ چیزی در مایه‌های "اصل ِ جنسه!".

و به شکل عجیبی متن اسپانیائی‌اش (اگر اشتباه نکرده باشم) را دوست‌تر دارم؛ لطافت خیلی غم‌انگیز غریبی دارد.

خلاصه که به شدت پیشنهادش می‌کنم. (عجب پست شدیداللحنی شد. شاید بد نباشد بفرستم‌اش برای کیهان!)

(در همین صفحه‌ی لینک داده شده، می‌توانید قطعه را بشنوید یا ذخیره کنید)

)اجرا‌ی انگلیسی‌اش: Perhaps, Perhaps, Perhaps)

Quizás, quizás, quizás

Siempre que te pregunto

Que, cuándo, cómo y dónde

Tú siempre me respondes

Quizás, quizás, quizás

I am always asking you

When, how and where

You always tell me

Perhaps, perhaps, perhaps

Y así pasan los días

Y yo, desesperando

Y tú, tú contestando

Quizás, quizás, quizás

The days pass this way

And I am despairing

And you, you always answer

Perhaps, perhaps, perhaps

Estás perdiendo el tiempo

Pensando, pensando

Por lo que más tú quieras

Hasta cuándo? Hasta cuándo?

You are wasting time

Thinking, thinking

That which you want most

Until when?

Until when?

Y así pasan los días

Y yo, desesperando

Y tú, tú contestando

Quizás, quizás, quizás

The days pass this way

And I am despairing

And you, you always answer

Perhaps, perhaps, perhaps

<Instrumental Interlude>

Y así pasan los días

Y yo, desesperando

Y tú, tú contestando

Quizás, quizás, quizás

The days pass this way

And I am despairing

And you, you always answer

Perhaps, perhaps, perhaps

Estás perdiendo el tiempo

Pensando, pensando

Por lo que más tú quieras

Hasta cuándo? Hasta cuándo?

You are wasting time

Thinking, thinking

That which you want most

Until when ?

Until when ?

Y así pasan los días

Y yo, desesperando

Y tú, tú contestando

Quizás, quizás, quizás

The days pass this way

And I am despairing

And you, you always answer

Perhaps, perhaps, perhaps

برچسب‌ها:

Comments


۱۳۸۶ اردیبهشت ۲, یکشنبه

در حال و هوای این‌روزهام (1)

این‌روزها دیگر برایم خبری از فستیوال‌های شخصی/موسیقی فصلی‌ام نیست. بیشتر وقت‌ام را با چند ترانه می‌گذرانم و هی باز می‌گذرانم! حتما تجربه‌ کرده‌اید چه حس غریبی دارد وقتی یک ترانه‌ای تمام حس و حال لحظاتی از زندگی آدم را می‌ریزد از خودش‌ـ یا شاید بهتر باشد بگویم می‌ریزاند از خودش... و خب! چند هفته‌ای‌ست دارم با چند ترانه و به خصوص سه‌تاشان عجیب وقت می‌گذرانم؛‌ شب، نیمه‌شب، صبح، سر ظهر، عصر، هر وقت، همه‌جا... انگار که "زبل‌خانِ زمان" باشند!!! (به این سطر که نگاه می‌کنم، می‌بینم انگار واقعیت دارد این قول که، روز من از شب شروع می‌شود!)

خلاصه، چند وقت بود می‌خواستم این ترانه‌ها را به شما هم پیشنهاد کنم. فکر کردم الآن بهترین وقت است، چون همه‌چیز سرجایش است و اوضاع و احوال همه‌مان خوب است و ملالی نیست جز مقادیر کاملا معتنابهی خفقان و مصائب حاضر و مصائبِ یحتملْ غریب‌الوقوع ِ جمعی و...

به‌هرحال، هر کدام را در یک پست جداگانه می‌گذارم، با متن ترانه‌هاشان، چون متن‌شان را خیلی دوست‌تر دارم؛ همین‌طور به خاطر اینکه، پیشنهاد کنم دست‌کم بخوانید اگر گوش نکردید، که شعرها خودشان به‌طور مستقل کلی خاصیت دارند!

* * *

اولی Time In A Bottle جیم کروچه است. بین کارهائی که از کروچه شنیده‌ام ـ می‌توانم با کمی جرٱت بگویم! ـ هیچ‌کدام به زیبائی و سحرانگیزی این ترانه نیست. عجیب موسیقی‌اش را دوست دارم و شعرش را هم چندچندان بیشتر. از آن شعرهائی که هم‌زمان چند حس به آدم می‌دهند، طوری که آدم هم‌زمان شبیه جفتْ صورتک‌هائی بشود که معمولا به عنوان نماد تئاتر به کار می‌روند!

(در همین صفحه‌ی لینک داده شده، می‌توانید قطعه را بشنوید یا ذخیره کنید)

Time In A Bottle

If I could save time in a bottle

The first thing that I'd like to do

Is to save every day

Till Eternity passes away

Just to spend them with you

If I could make days last forever

If words could make wishes come true

I'd save every day like a treasure and then

Again, I would spend them with you

But there never seems to be enough time

To do the things you want to do

Once you find them

I've looked around enough to know

That you're the one I want to go

Through time with

If I had a box just for wishes

And dreams that had never come true

The box would be empty

Except for the memory

Of how they were answered by you

But there never seems to be enough time

To do the things you want to do

Once you find them

I've looked around enough to know

That you're the one I want to go

Through time with

پ.ن.: رفیق شفیق‌ام مهرداد عزیز، Panic Room را نوشته درباره‌ی اتاق من و کلی چوبکاری و لطف کرده!

خیلی خیلی ممنون‌ام استاد! و بی‌تردید مخلصیم دربست ؛) :)

توضیح آنتی شبهاتِ نارسیستی!: به همان دلیلی که پشتِ دو نقطه آمد، یعنی برای اینکه به نظر نرسد خیلی با خودم حال می‌کنم، لازم است این توضیح را (به پیشنهاد و از طرف مهرداد) اضافه کنم که: چون مهرداد خیلی زیاد می‌نویسد! و برای همین وبلاگ‌اش خیلی خلوت است، قرار است من به عنوان خبرگزاری وبلاگ‌اش کار کنم.

در نتیجه ممکن است من نارسیسیست باشم (سرقفلی کامیونیتی‌ش در اورکات دست‌کم تا آن‌موقع‌ها، به نام خودم بود اصلا!) اما دلیل‌اش می‌تواند حتما هم این لینک نباشد!!! :P ؛)

باز هم مرسی استاد :)

برچسب‌ها:

Comments


۱۳۸۶ فروردین ۲۳, پنجشنبه

بدرود آقای ونه‌گات عزیز!

آقای ونه‌گات عزیز، حیف که هرجور حساب می‌کردیم نمی‌توانستید این یادداشت را بخوانید؛ و حیف که الآن یک‌جور بیشتر نمی‌توانیم حساب کنیم که مرده‌ها اگر بتوانند بخوانند و اگر ونه‌گات باشند و اگر فارسی بلد باشند و اگر یادداشت‌های من را هم بخوانند، هیچ‌وقت عینک همراه‌شان نیست.

بله آقای ونه‌گاتِ عزیز... "رسم روزگار چنین است!"

خبر مرگ شما خیلی ناراحت‌ام کرد، اما به قول خودتان "آدمی که می‌میره دیگه مرده!"

پس چون قاعدتا تا الآن حسابی مرده‌اید، همین‌قدر که برای تخلیه‌ی روانی نوشتم، کافی است. شما هم که دیگر نمی‌توانید بخوانید آقای فوندر گارتن ِ خوب...

Comments


۱۳۸۶ فروردین ۱۲, یکشنبه

دیالکتیک لذت

دکمه‌ی اسپیس (Space bar) کیبوردم شکسته. من شیفته‌ی صدای "شَتَرَنگ" اسپیس هستم.

وقتی دارم حروف دیگر را تند تند فشار می‌دهم و چند لحظه یک‌بار، محکم با انگشت شست می‌کوبم روی اسپیس، احساس می‌کنم دارم کار مهمی انجام می‌دهم.

اسپیس به مثابه ناقض غیر دائم عدم قطعیت:

اسپیس قطعی است. کمتر چیزی به اندازه‌ی اسپیس قطعی است و آنچه قطعی است حضور (به‌هم رساندن) اسپیس است. اسپیس مغرورانه سرجایش نشسته و می‌گوید «اگر می‌خواهی سالم ـ‌به آن معنای عام و پذیرفته شده‌ و خوانده شده ـ بنویسی، باید و "باید" از من استفاده کنی.»

* * *

اگربخواهمبااسپیسلجکنمرسمامتنمبهگندکشیدهخواهدشد. وقتیبدوناسپیسمینویسمبهسختیمیشودآنچهنوشتهامراخواندوبهاحتمالقریببهیقیننهتنهامخاطببلکهخودمهم(ازدوباره)خواندنآنچهنوشتهامصرفنظرخواهمکرد.وقتیبدوناسپیسمینویسمتقریبامیتوانماینطورحسابکنمکههیچچیزننوشتهام.

* * *

اسپیس راست می‌گوید. اسپیس باید باشد و از معدود چیزهای قطعی است که نه تنها به سادگی، بلکه شاید حتی به دشواری هم نمی‌توان منکر حضورش (، نیاز مبرم به حضورش در متن،) شد. اسپیس گاهی این شبهه را به وجود می‌آورد که خداوندگار متن (تایپی/چاپی) است. اگر قرار باشد روزی تمام متون تایپ بشوند، بدون اسپیس هیچ متنی وجود نخواهد داشت (حداقل‌اش این است که بحران بزرگی به وجود می‌آید تا همه عادت کنیم متون را بدون اسپیس بخوانیم؛ آن‌هم چه متون آشفته‌ای را!) بدون اسپیس، متن (تایپی/چاپی؛ کتاب، مطالبی که در دنیای مجاز می‌خوانیم، روزنامه‌ها و مجلات و...) ناقص است؛ معنا ندارد و یا حداقل چنان درهم گوریده و به خود پیچیده است که کاملا بی‌معنا به نظر می‌رسد.

و هر بار کوبیدن روی دکمه‌ی اسپیس یعنی شنیدن صدای قطعیت...

و نکته‌ی بدیهی‌ای در دل پاراگراف بالا جاخوش کرده: اسپیس/فاصله، برای تمام "متون" قطعی است. برای همین دوباره باید تکرار کنم:

بدون اسپیس هیچ "متنی" وجود نخواهد داشت (حداقل‌اش این است که بحران بزرگی به وجود می‌آید تا همه [شاید] عادت کنیم با "متون" بدون اسپیس/فاصله مواجه شویم؛ آن‌هم چه "متون" آشفته‌ای!) بدون اسپیس، "متن" (نوشتاری، گفتاری، دو خانه، چند آدم، دو رنگ، و...) ناقص است؛ معنا ندارد و یا حداقل چنان درهم گوریده و به خود پیچیده است که کاملا بی‌معنا و گم و گنگ به نظر می‌رسد.

و هر بار مواجهه با اسپیس/فاصله، یعنی مواجهه با قطعیت...

* * *

شاید روزی برسد (روزی که چندان دور از امروز نیست. شاید دیروز بوده حتی... و به‌هرحال یا شبیه امروز است یا شبیه‌تر از امروز به خودش) که ما در آستانه‌ی فراموش کردن صدای بلبل باشیم. صدای بلبل نجوای گنگی باشد در پس‌توهای هزارتوی ذهن ما...

من بدون صدای بلبل هم زنده می‌مانم. اگر بنابر انتخاب بین صدای بلبل و صدای کالاس باشد در حال خواندن "آوه‌ماریا"ی باخ (یا صدای شجریان، یا صدای ویلن هایفتز یا صدای گیتار ناپفلر یا...!)*، تقریبا بی‌شک، من صدای کالاس (و آن دیگرانی که گفتم) را انتخاب می‌کنم (اگر بنا باشد بین آواز بلبل و صدای حرف زدن دوستی عزیز یکی را انتخاب کنم، باز ترجیح می‌دهم صدای دوست‌ام را بشنوم).

با این‌حال... چیزی غریب... حسی غریب و انسانی؛ همان حسی که مرا وامی‌دارد صدای کالاس (یا دوست‌ام) را انتخاب کنم، دل‌اش برای صدای بلبل هم تنگ می‌شود.

من بدون صدای بلبل هم زنده می‌مانم، اما شنیدن صدای بلبل خوشحال‌ام می‌کند. از آن لذت می‌برم؛ و چه‌بسا، روزی هم برسد که نشنیدن صدای بلبل بتواند زندگی آدم را مختل کند. روزی که شاید مدت‌هاست رسیده...

* * *

من بدون قطعیت هم زنده می‌مانم. یعنی همین قطعیت که "من احتمالا زنده‌ام"، کافی‌ست تا تقریبا زنده به‌حساب بیایم! و ــ ‌تقریبا بی‌شک ــ عدم قطعیت را ترجیح می‌دهم. ترجیح می‌دهم در جمله‌ای راجع به قطعیت هم غیرقطعی نظر بدهم (و به زعم من این تنها راه ممکن برای حرف زدن درباره‌ی قطعیت است. گزاره‌های غیرقطعی و پارادوکس‌ها، شاید، پنجره‌های کوچکی باشند که از آنها می‌شود قطعیت را دید زد).

من بدون قطعیت هم زنده می‌مانم؛ و در عدم قطعیت زنده‌ترم. با این‌حال، گاهی به شدت نیاز به چیزی قطعی دارم (مثلا همین‌که بدانم من قطعا احتمالا زنده‌ام و اینجایم. شاید، این از اخلاف همان مرضی است که دکارت بیچاره را وادار کرد سرخوشانه بگوید من فریب می‌خورم پس هستم).

"دلِ من برای قطعیت تنگ می‌شود" جمله‌ی شاعرانه‌ی مسخره‌ای نیست. دل ما گاهی برای چیزهای کاملا قطعی تنگ می‌شود و چیزی که قطعیت را به یاد ما بیاورد برای ما خوشایند است (به همین دلیل بوسیدن معشوق از خوشایندترین چیزهایِ به غایت خوشایند می‌تواند باشد؛ در آن لحظه چیزهائی کاملا قطعی وجود دارند؛ مثلا بوسه!).

* * *

صدای اسپیس صدای قطعیت است و همین خوشایندش می‌کند. هرچه کوبان‌تر بهتر. اسپیس مدام تکرار می‌کند اگر من نباشم جملات تو آن‌قدر به هم می‌پیچند که همدیگر را خفه می‌کنند و بی‌معنی و دست‌کم مضحک و زشت...

می‌گوید: «اگر تصمیم بگیری چیزی را کاملا بداهه بنویسی، نمی‌توانی پیشاپیش مطمئن باشی چه خواهی نوشت. نمی‌توانی به طور قطع بگوئی از چه حروف/کلیدهائی استفاده خواهی کرد (هرچند بدانی بالاخره اغلب‌شان مورد استفاده قرار خواهند گرفت. اما این کتره‌ای‌تر از آن است که بتوانی قطعا به آن تکیه کنی)؛ با این‌حال، به طور قطع می‌توانی بدانی از یک کلید حتما استفاده خواهی کرد: من!»: اسپیس.

* * *

اسپیس/فاصله فضای خالی هست و نیست. فضای خالی‌ست؛ اما نه یک فضای خالی معمولی.

اسپیس/فاصله ناگهان من را به یاد خیلی چیزهای عاشقانه می‌اندازد: مثلا دو معشوق که همدیگر را می‌بوسند:

دو بدن داشتن و دو نفر بودن، بدیهی‌ترین و اصلی‌ترین چیزی است که دو معشوق باید برای بوسه رعایت کنند؛ آن‌قدر که می‌شود پیش‌تر رفت و گفت: فاصله اصلی‌ترین اصل عاشق بودن است.

اما حرف‌ام از یک فاصله‌ی بعید نیست (زورگویانه در متن دخالت می‌کنم و می‌گویم این مضحک‌ترین برداشتی‌ست که می‌شود از این جمله‌ام داشت!)**.

برای عاشق ِ دیگری بودن، باید دیگری نبود و این فاصله‌ی بدیهی و همان‌گویانه، همان اصل اساسی است: برای بوسیدن معشوق، باید او نبود، اما به او وصل شد. این بوسه، هم‌زمان بر فصل و وصل تاکید دارد. هم‌زمان فاصله‌ را حفظ می‌کند و آن‌را از بین می‌برد: بودنِ فاصله باعث نابودن‌اش می‌شود...

اسپیس، فاصله‌ی واجبی است که هم‌زمان بر فصل و وصل تاکید دارد. اگر اسپیس/فاصله نباشد، جمله‌ی «منجملهیخواندنیایهستم» آن‌قدر زشت و دشوار به نظر می‌رسد که خوانده نمی‌شود؛ شاید ناعادلانه به‌نظر برسد، اما به‌سادگی نادیده گرفته می‌شود، چون ناخواناست! انگار اصلا نباشد، و به محض آمدن فاصله، «من جمله‌ی خواندنی‌ای هستم»، تازه خواندنی می‌شود.

اسپیس ِ جداکننده، فضائی‌ست برای حضور به هم رساندن. من برای اینکه در اتاقی باشم، باید جائی باشم بین دیوارهایش و چه بهتر که بین دیوارهایش فاصله‌ای باشد، تا من در اتاقی باشم.

من برای آنکه معشوق‌ام را ببوسم، باید بدن مستقلی داشته باشم؛ باید لب‌هائی جدا از لب‌های او داشته باشم، تا با وصل آنها، بتوانم او را ببوسم.

قصه‌ای در ذهن من شکل می‌گیرد. من آن را برای مخاطب‌ام می‌گویم (بی‌واسطه و بی‌فاصله تعریف می‌کنم: با صدا، گفتاری)؛ مخاطب‌ام آن را می‌شنود. این سنتی‌ترین شکل قصه‌گوئی است. مخاطب‌ام همان‌چه من می‌گویم را می‌شنود و بختی ندارد برای نفهمیدن آنچه من می‌خواهم بفهمد، و دنبال فهم شخصی رفتن.

وقتی من قصه‌ام را می‌نویسم و مخاطب آن را می‌خواند، جادوی اسپیس/فاصله، دنیای ما را نو می‌کند.

از آن دنیای کهن قصه گفتن/شنیدن به دنیای نوی قصه خواندن قدم می‌گذاریم؛ من و مخاطب.

نمی‌گویم کدام یک بهتر است. اما شک ندارم، دنیائی که در آن ناباکوف و ونه‌گات و کالوینو را بشود خواند، دنیای دل‌انگیزی است، به نسبت دنیائی که در آن باید هربار شنید "گل‌ خندان" از چشم‌هایش مروارید می‌ریزد، و هیچ‌وقت فاصله‌ و فرصتی پیدا نکرد برای نشستن و تصور کردن چشمانی مرواریدبار...

دل‌انگیز... تر؟

* * *

برای غرق شدن، در آغوش کشیدن، یکی شدن، باید فاصله را پاک کرد؛ پس فاصله هست.

فاصله می‌آید که خودش باشد و نافی خودش، تا واصله شود.

اینجاست که می‌شود صریح گفت: فاصله، تز و آنتی‌تز ِ دیالکتیک لذت است.

* Maria Callas - Mark Knopfler - Jascha Heifetz

** درواقع این دخالتِ زورگویانه، مثل فاصله‌ای اجباری عمل می‌کند: تلاشی‌ست در دور کردن ذهن (وقتی تعمیم‌دهنده‌ و زود‌نتیجه‌گر می‌شود)، از تعمیم دادن و نتیجه‌گیری زودرس، فقط برای جلوگیری از حاشیه‌های بیهوده! در واقع برای لذت بردن از آنچه متن در اصل به دنبال‌اش است، یا شاید هم لذت بردن از آنچه من فکر می‌کنم در این متن باید لذت‌بخش باشد!!!

اسفند 85 و فروردین 86

برچسب‌ها: ,

Comments

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter