"پرسیدم: «کدام احمق؟»
«خب، همسرش دیگر! اغلب شوهرها احمقند، اما این یکی اصلا تو باغ نبود. خوشبختانه زیاد طول نکشید. از مال من بردارید.» فندکش را هم به من داد..." (صفحهی 155)
«زندگی واقعی سباستین نایت»
نوشتهی ولادیمیر ناباکوف
ترجمهی امید نیکفرجام *
روی صندلی پشت میز غذاخوری نشسته بودم که این سطور را خواندم. بهتر است بگویم روی صندلی معلق بودم؛ چون صندلی روی دو پایهی عقبش در هوا تاب میخورد، و من بلافاصله بعد از خواندن این سطور "آه"ی از سر تحسین گفتم و چنان از جا جستم که دو پایهی جلوی صندلی با صدای بلندی روی زمین فرود آمدند (مثل اسبی که از هیجانِ سوارش به هیجان آمده باشد. اسبسوار، به تماشای صحنهی حیرتانگیزی چنان دهنهی اسب را کشیده که اسب روی دو پای عقب بلند شده و درست در لحظهای که آن اتفاق هیجانانگیز به اوج رسیده، سوار تکانی خورده و اسب پاهای جلویش را روی زمین گذاشته و همراه صوتِ حیرت سوار، اسب هم شیههای بلند کشیده). لبخند گوشتاگوشی زدم و اطرافم را نگاه کردم شاید بتوانم کسی را پیدا کنم تا این صحنهی زیبا را با او شریک شوم. اما متاسفانه کسی نبود. با عجله بلند شدم تا در لحظه چیزی در اینباره بنویسم، و با آن کار، صندلی کوبیده شد به دیوار نزدیک میز و گمان میکنم این صدا بیشتر از حیرت من جلب توجه کرد.
* * *
از آثار ولادیمیر ناباکوف چیز زیادی نخواندهام و با اینحال، مدتها پیش از آنکه کتابی از او بخوانم، تحسینش میکردم (مشابه این حس را نسبت به آلن و برگمان داشتم. انگار که در وجودِ کسی، در نام او، طنینی احترامبرانگیز باشد و این پژواک عظیم، آدم را وادار به تعظیم کند).
ناباکوف برایم نامی بود که باید سر فرصت سراغش میرفتم و به تعویق انداختن این ملاقات، برایم حسی خوشایند داشت. حس اینکه آدم بداند قرار است با کسی/چیزی ملاقات کند که بیشک دوستش خواهد داشت، لذتبخش است: لذتی از نبود تردید و هراس پیش از ملاقات با یک ناشناس. ملاقات با آشنائی که تا به حال دیده نشده.
و ناباکوفخوانی (آن ملاقات) واقعا همانطور پیش رفت که انتظارش را داشتم: لذتبخش و سرشار از حیرت و هیجان... زندگی واقعی شوالیهی سیاه.
* * *
پیش از فصل شانزدهم هم بارها روایت حیرتانگیز ناباکوف و تسلطش بر کلمات، بر تصاویر و بر روایت، به وجدم آورده بود. اما آن چند سطر (که در آغاز یادداشت آوردم) برایم جلوهی خاصی داشتند؛ شاید مثل یک تیر خلاص بودند (تیر خلاصی که کار را تمام نمیکند! چون تازه جزو دو سوم اول کتاباند). به هرحال، گرچه «زندگی واقعی سباستین نایت» واقعا ارزش آن را دارد که سطر به سطرش با دقت خوانده شود، مزمزه شود، و میشود دربارهی هر تکهاش سطور فراوان نوشت، اما میخواهم در این یادداشت، بیشتر دربارهی همین چند سطر درخشان بنویسم.
دوباره این سطور را دقیقتر بخوانیم (تماشا کنیم):
"پرسیدم: «کدام احمق؟»
«خب، همسرش دیگر! اغلب شوهرها احمقند، اما این یکی اصلا تو باغ نبود. خوشبختانه زیاد طول نکشید. از مال من بردارید.» فندکش را هم به من داد..." (صفحهی 155)
یک دیالوگ ساده: نفر اول، راوی است، مردی به نام V.، و کسی که پاسخ میدهد، مادام لوسرف، زنی فرانسوی که به تازگی با راوی آشنا شده [اجازه بدهید حداقل در اینجا، داستان را زیاد لو ندهم؛ نمیخواهم لذت خواندن داستان را برای کسانی که نخواندهاندش از بین ببرم]).
و یک جملهی ساده بعد از پایان دیالوگ.
گرچه نظر شیطنتآمیز این شخصیت دربارهی "شوهرها" به اندازهی کافی جذاب بود، اما این چیزی نبود که به وجدم آورد. یک ایجاز بینظیر، تصویری سینمائی و درخشان، و یک حرکت استادانه و اشارهی ظریف، اینقدر هیجانزدهام کرده:
«... از مال من بردارید.» فندکش را هم به من داد...»
V. در حال قدم زدن ("فکر میکنم از جایم برخاستم و شروع کردم به قدم زدن در اتاق.") از زن سوالی میپرسد و ما همراه پاسخ، تصاویری هم از کارهای V. (هنگام شنیدن پاسخ) دریافت میکنیم (بدون آنکه وقتی برای خواندن مشروح وقایع گذاشته باشیم. فقط با تماشای تصاویر پنهان در سطور).
چنین تصاویری:
V. همانطور که پاسخ مادام لوسرف را میشنود، کاری میکند که او بفهمد سیگار میخواهد: (احتمالا) در جیبهایش دنبال چیزی میگردد. پاکت یا قوطی سیگارش را نگاه میکند و با حرکت آرامی در چهره یا حرکتی با انگشتانش، به مادام لوسرف میفهماند که سیگار ندارد (مثلا ابروهایش را بالا میدهد، چشمانش را در طاق چشمخانه میگرداند و لبهایش را با تاسف به هم میفشارد. یا، بیتفاوت پاکت یا قوطی خالی را به جیبش برمیگرداند و به مادام لوسرف نگاهی خواهشمند (در تقاضای سیگار) میاندازد، بدون آنکه حرفش را قطع کند یا متوجه نشود. یا انگشت اشاره و انگشت میانیاش را، کشیده، به طرف لبهایش میآورد تا تقاضای سیگار کرده باشد. یا...). مادام لوسرف هم به او میگوید «...از مال من بردارید» و پاکت یا قوطی سیگارش را به طرف او میگیرد (میتوانیم حدس بزنیم که قوطی سیگار دارد. چون در چند صفحه قبل (149) خواندهایم که زن «چوب سیگار سیاه و بلندی در دست داشت» و میشود بر همین اساس، حدس زد زنی که (از گذر دیگر توصیفاتِ آمده در کتاب فهمیدهایم) مَنِشی اشرافی دارد، سیگارهایش را در قوطی نقرهای کندهکاری شدهای که احتمالا رویش با نگین تصویر یک قلعه کار شده، نگه میدارد)؛ بعد از آن، فندکش را هم به V. میدهد.
کاملا میتوانیم مطمئن باشیم که مرد، خودش سیگار مادام لوسرف را بر نمیدارد، چون نویسنده گفته «فندکش را "هم"...» به او داده، یعنی قبل از آن هم چیزی بین آنها رد و بدل شده.
و تمام این اتفاقات تنها در چند لحظه، با خواندن 10 کلمه، در ذهنمان به تصویر درمیآیند (حداقل در فارسی. احتمالا در انگلیسی یا فرانسوی هم این جملات خیلی بیشتر کلمه نمیبرند).
ناباکوف یک نمای سینمائی زیبا را به تصویر میکشد: نمای تقریبا نزدیک از دست ظریف زنی با پوستی سفید و شفاف، که قوطی سیگار و فندکی را به مردی میدهد. کمی پیش خواندهایم زن انگشتر یاقوتی** به دست دارد («حلقهی یاقوتم را فراموشم نکنید» (152)) و میتوانیم تصور کنیم این انگشتر در همان دستیست که سیگار و فندک را به مرد میدهد:
دستها در پس زمینهای شفاف و محو در ذهنمان نقش میبندند و بدون اینکه بفهمیم، اسیر ایجاز این جمله میشویم؛ حتی یک لحظه هم نگران آن جملهی ظاهرا بیربط پایان پاسخ زن نمیشویم و اصلا تعجب نمیکنیم از اینکه «فندکش را هم» به او میدهد. ***
﷼
ناباکوف / V.، برای اتفاقی به این سادگی، چنین ایجاز درخشانی را انتخاب میکند و کافیست در کتاب کمی به عقب برگردیم تا ببینیم او در شرح مبسوط جزئیات یک تصویر هم، کمال دقت و دستودلبازی را به خرج میدهد و استادانه مینویسد:
«با خود فکر کردم که انحنای ظریفِ گونه و کشیدگی آن ابروان شبحوار به سمت بالا بسیار روسیست. پرتوی ملایم بر پلک پائین، و پرتوی ملایم بر لبهای پُر و تیرهاش بود. حالت چهرهاش به نظرم آمیزهای غریب از رویا و زیرکی آمد.» (151)
یا در جائی دیگر، که تقریبا یک صفحهی کامل به توصیف پرترهای از سباستین نایت اختصاص میدهد:
«پلکها سنگین و قدری ملتهباند، و یکی دو مویرگ بر سطح براق تخم چشمها به چشم میخورد.»
و از استعارهها و تلمیحات بینظیر و زیبائی استفاده میکند:
«چشمها و صورت طوری نقاشی شده که گوئی چهرهی نارسیسوس بر آب آرام و زلال منعکس شده است ـ با چین و شکنی بسیار کوچک بر گونههای فرو رفته که آن هم از حضور عنکبوتی آبیست که تازه متوقف شده و به سمت عقب شناور است. برگی پژمرده بر پیشانی ِ چهرهی در آب آفتاده، پیشانیای که از دقیق شدن مرد در چیزی چین خورده است...» (119)
ناباکوف، استادانه تسلطش را بر دنیائی که ساخته به رخ میکشد؛ و میشود گفت این جمله که از زبان سباستین نایت، بعد از اتمام یکی از آثارش، جاری شده، در وصف خود ناباکوف است: «...ساختن دنیائی را تمام کردهام...» (93)
مثل هر استاد دیگری، ناباکوف به خوبی ابزار و مصالح کارش را میشناسد و هر چیز را سروقت به کار میبرد. سر ِوقتی، برای غافلگیری...
میداند ایجاز کجا به کارش میآید و کجا اگر بنشیند مثل خورشیدی میدرخشد و در کجا پرداختن به جزئیات، خواننده را سِحر میکند.
از آنهائی نیست که به خودشان میگویند «خب دیگر! بس است! فکر کنم خواننده حوصلهاش سر برود. بهتر است همینجا تمامش کنم و کوتاهتر بگویم»، یا «نه... اینطوری اصلا کسی نمیفهمد من چقدر خوب این صحنه را میشناسم؛ باید بیشتر توصیفش کنم!»
ناباکوف از خسته شدن یا نفهمیدن خوانندهاش نمیترسد. به خوبی میداند چطور باید خواننده را دنبال خودش بکشد. به موقع سر میرسد و هر جائی که انتظارش را داشته یا نداشته باشیم، اتفاق تازهای برایمان رو میکند، آن هم نه فقط در ماجراهای داستان... ناباکوف دنیایش را میشناسد و میداند در چه چیزی باید غور کند و چه چیزی را باید ناگفته بگذارد و این، یکی از دلایلی است که ما را وامیدارد تحسینش کنیم و نامش را به بزرگی بر زبان بیاوریم. ناباکوف یک خالق است.
پ.ن.: بیشک خیلی بیشتر از اینها میشود دربارهی این کتاب نوشت. مثلا (نکتهای که بیش از هر چیز برای من جذاب بود): شباهت حوادثی که در نیمهی دوم داستان برای V. پیش میآیند با داستانهای خود سباستین نایت؛ البته در نقد چاپ شده در پایان کتاب، به این قضیه پرداخته شده با اینحال، در آن نقد، جای خالی اشاره به یک شباهت (و به زعم من از جذابترین شباهتها) خیلی به چشمم آمد، چون میتوانم بگویم درست همین شباهت است که پایان اصلی ماجرا را رقم میزند:
V. هم مثل کارآگاه خصوصی داستان «نگیندان درخشان» (95) به خاطر مشکلات مسخرهای، خیلی دیر به مقصد میرسد (نیمهی اول فصل بیستم)، یعنی درست وقتی که ماجرا تمام شده؛ و همین انگار، به ما میگوید پایان ماجرا مرگ سباستین نبوده: درست مانند داستان «نگیندان درخشان»، که در آن کارآگاه وقتی میرسد که مشخص میشود نوزبَگ همان ج. ایبسون است (نوزبگ به دیگریِ واقعی خودش تبدیل شده)، V. هم وقتی، پس از آن همه تاخیر، به مقصد میرسد (راوی/خودش) تبدیل به سباستین نایت میشود.
و خیلی جادوگریهای نایتی / ناباکوفی دیگر.
واقعا همانطور که خود V. / ناباکوف گفته، «قهرمانان این کتاب، همان «شیوههای نگارش»اند» (97).
* انتشارات نیلا، چاپ نخست 1380
** با همین انگشتر، در چند پاراگراف قبل، ناباکوف بازی زیبای دیگری میکند و استادانه تصویر زن را کاملتر و شخصیت او را در ذهنمان جذابتر میکند. و تمام اینها، پیشزمینهای زیباست، برای یک "چرخش نایتی"؛ یک غافلگیری برای به هم ریختن هر ستایشی که از این نکته شده؛ تا جائی که بگوئیم: "کدام شخصیتپردازی؟ کدام زن؟".
در واقع در تمام این لحظات، ناباکوف دامی برای ما پهن میکند، مادام لوسرف دامی برای V. و V. دامی برای خوانندگان کتابش!
*** در دیالوگهای مربوط به مادام لوسرف، بارها با چنین بازیهائی مواجه میشویم که جدای از درخشش و قدرت محرک تصویری که دارند، به ما برای رسیدن به نکتهی دیگری هم کمک میکند: هر چند ما کاملا از V. و مادام لوسرف فریب میخوریم، با اینحال، انگار مادام لوسرف در حرف زدنش دارد آن خودِ واقعی پشت نقابش را رو میکند: مادام لوسرف، حتی به جملاتش هم زیاد وفادار نمیماند و بازیگوشانه، از موضوعی به موضوع دیگر میپرد. با کمی زیرکی، ما حتی پیش از V. میتوانیم نقاب را از صورت مادام لوسرف برداریم و به قول "مایکل ه. بگنل" (نویسندهی نقدی که در پایان این نسخه از کتاب چاپ شده)، انگار ناباکوف اینجا هم از ما انتظار دارد این قضیه را دریابیم (208).
6/7/1385