قرارم با خودم این است که اینجا مثل محل کارم باشد و حتی اگر از خودم مینویسم، آنچه مینویسم ربطی به حال و هوایم نداشته باشد. گاهی وسوسه میشوم این قرار را به هم بزنم، یکی دو بار هم این کار را کردهام. به خودم میگویم اصلا مگر فرقی هم میکند؟ مگر مرز مشخصی هست برای یادداشتهای شخصی و «حال و هوائی» و غیر از آن؟ مگر یک داستان یا شعر، همانقدر گویای حال و هوای روزت نیست که یک صفحه حالنوشت؟
جواب میدهم که، نه! توفیر خاصی که ندارد. انصافا گاهی در یک شعر یا داستان، خیلی بیشتر این حال و هواهایم تاثیر میگذارند تا حتی در یک صفحه حس و حال نویسی.
یادم میآید سالها پیش که دفتر خاطرات داشتم، خیلی صفحهها با جملاتی نظیر اینها پر میشدند: «امروز هم هیچ اتفاق خاصی نیفتاد / خبری نبود / هیچ!». هنوز هم وقتی دوستانم میپرسند «چه خبر؟»، ناخودآگاه میگویم «هیچ!» و تازه چند لحظه بعدش یادم میافتد که اگر خبری هست بگویم!
آخرین دفترچهی خاطراتم مربوط به ترم دوی دانشگاه میشد. این بخش ِ یکی از روزها را هر وقت میخوانم خندهام میگیرد:
«رفتم دانشگاه! (نمیدانم چرا خجالت نمیکشم از اینکه هر روز به این واقعه! اشاره میکنم... شاید میخواهم سالها این خاطرهی فجیع را با خود حفظ کنم.) خب؛ مثل هر روز بود...»
میخواهم بگویم، به گمانم خاطرهنویسیهایم کمتر از داستان یا شعر، حس و حالم را به خود میگرفتهاند و میگیرند.
اما مسئله این است که خیلی خوشم نمیآید از حال و هوای روزم بگویم؛ زیاد بگویم... مگر برای چند دوست صمیمیام فقط. چه میدانم... شاید بدذاتانه از اینکه بعد از چند ماه کسی سراغ ماجرائی مربوط به مدتها قبل را بگیرد، لذت میبرم!
از این حرفها گذشته، هر کاری هم بکنم، نمیتوانم وقتی وارد محل کار هم میشوم، همیشه کاملا خودم را از آنچه در لحظه هستم و حس میکنم، جدا کنم. در قوانینی که برای خودم چیدهام، اشکالی ندارد بیایم اینجا و از کارهای روزانه بگویم یا از حوادث روز (یا چیزهائی مثل همینی که الآن دارید میخوانید)؛ اما ترجیح میدهم، آن چیزی که مینویسم، شکل خوشحالی یا ناراحتیام نباشد... حداقل مستقیم نباشد؛ و خب! گاهی دشوار است. مثل گرما یا سرماست. وقتی از فضای باز، وارد محل کار میشویم، حداقل کمی طول میکشد تا به محیط تازه عادت کنیم. گاهی هم اصلا آدم احساس میکند حتما باید چیزی را بگوید، مثل وقتی پنجرهی اتاقی را باز میکنیم تا هوای بیرون، داخل بیاید. یا وقتی شیشهی عطر را برداریم تا هوای اتاق را با عطری خاص پر کنیم.
﷼
مثلا الآن... مدتیست که تقریبا بهتزدهام. سعی میکنم سرم را به کار گرم کنم. دوباره شروع کردهام روی داستانهای قدیمیام کار کردن و گاهی بیوقفه یکی دو ساعت و بیشتر، بدون اینکه از گذشت زمان باخبر شوم، سرم به داستانهایم گرم است. همین برایم عجیب است. همین که به این سادگی سرم به کار گرم میشود. بعد ناگهان بلند میشوم و روی قُطر اتاقم شروع میکنم به قدم زدن...
برای این حس و حالم بهترین واژه بهتزدگیست. وقتی نمیدانم دقیقا باید چه حالی داشته باشم یا وقتی حالی دارم و ندارم، بهتزدهام. حسی مثل بیخوشی... به گمانم آدم وقتی بهتزده میشود که حوادث با کیفیاتی دور از انتظارش رخ میدهند، اما شوکهاش نمیکنند. فکر کنم بهتزده بودن اینسوی مرز شوکه شدن است.
وقتی آدم شوکه میشود، یعنی قادر به درک و پذیرش حادثه نیست. شوکه که میشویم، ناگهان تکان میخوریم، کمی پس میرویم و بعد مات میمانیم. مثل وقتی جریان برق به بدن وصل میشود، ذهنمان میلرزد و منقبض میشود.
اما بهتزدگی حال و هوای دیگری دارد. به گمانم بهتزده از کار باز نمیایستد. حادثه را درک میکند و میپذیرد، اما از شکلش در شگفت است. آنچه اتفاق افتاده برخلاف انتظارش بوده، ولی فلجش نکرده. مثل وقتی چلهی زمستان، لای برف، یک غنچهی تازه ببینیم.
و من دو بار بهتزدهام. اتفاقی که بدون شک برایم ناراحتکننده بود (کابوسم بود) آنقدر ظریف پیش آمد که نتوانستم شوکه بشوم. یکبار به خاطر خودِ اتفاق بهتزده شدم و بلافاصله به خاطر آنچه باعث شد شوکه نشوم. در اصل، آنچه به نظرم خیلی دشوار میآمد، وقتِ اتفاق، آنقدر منطقی و پذیرفتنی پیش آمد، که دیدم شوکه شدن چیزی جز حقناشناسی و لوس شدن نیست! همانطور که ساده و آرام پیش آمد، ساده و آرام هم پذیرفتماش (در واقع امیدوارم به همان سادگی و آرامی انجامش داده باشم. میتوانم این امیدوار بودنم را به امیدوار بودن پژواکی تشبیه کنم که دلش میخواهد صدائی خوب را همانقدر خوب برگرداند).
ماجرا خوب رقم زده شد. چیزی که در ذهنم کابوس مینمود، در واقعیت، بدون هیچ توفان و سیل و ویرانی، کاملا آرام، پیش آمد. خب... گرچه این دیگر خیلی یادداشت را خصوصی میکند، اما از این بابت باید بسیار سپاسگزار یکی از بهترین دوستانم باشم. کسی که میتوانست و حقش بود، بدون اینکه زحمتی به خود بدهد، خیلی ساده اتفاق شوکهکننده را در برابرم قرار بدهد؛ اما دوستانه، واقعیتی سخت را خیلی آرام و نرم پیش رویم گذاشت. آنقدر که پذیرشش سادهتر از آنچه تصور میکردم شد برایم.
همین است که بهتزدهام کرده: همیشه میدانستم زندگی را به هیچوجه نمیشود پیشبینی کرد. اما با چگونگی و شدت این "به هیچوجه"، کاملا آشنا نبودم. حالا فکر کنم کمی بیشتر عمق و شدت این "به هیچوجه" برم آشکار شده. قاعدتا الآن نباید حس و حالی برای نوشتن این یادداشت داشته باشم، اما مشغول نوشتناش هستم. همین، یعنی "به هیچوجه" نمیتوانم حتی یک لحظه بعد را حدس بزنم و از این در عجبم که بارها و بارها این "به هیچوجه"، واضح و روشن در برابرمان قرار میگیرد و اغلب ندیدهاش میگیریم.
بهتزدهام.
دلم میخواهد بیشتر راجع به این بهتزدگیام بنویسم... اما درست نمیدانم چطور. چند روز پیش هم چیزی نوشته بودم راجع به همین بهتزدگی و بعضی قسمتهایش را اینجا میآورم (کلش آنطور که میخواستم نشد، اما این قسمتهایش، حال و هوایم را خوب ثبت کردهاند):
«گاهی اتفاق [آنکه باید مثل کابوس باشد، مثل سقوط] میافتد، و آنقدر ظریف و حیرتانگیز، که ما نمیتوانیم (و نباید) کلیشهای برخورد کنیم. احساس زمین خوردن نمیکنیم. احساس میکنیم بلند شدهایم. گریه نمیکنیم، لبخند میزنیم؛ چون میبینیم اینکه اتفاقات آنطور که ما میخواستیم پیش نرفته، طبیعی است. واقعا در مییابیم واقعیت را ما به تنهائی رقم نمیزنیم (همین باعث میشود مطمئن شویم تنها نیستیم). واقعیت را میبینیم و میفهمیم تلخ هم اگر باشد، تلخ شراب است و باید لبخند بزنیم و خوشحال باشیم، با تمام وجود خوشحال باشیم که میتوانیم واقعیت را ببینیم؛ شانس دیدن واقعیت را داریم.»
« گاهی یک دوست خوب، میتواند کاری کند تا چیزی که برای آدم مدتهای طولانی یک کابوس بوده (هراسی که حتی از فکر کردن به آن بترسیم، اتفاقی که حاضر باشیم برای نیفتادنش هر خطر و هر تلاشی را به جان بخریم)، چیزی که آدم را مدتهای مدیدی ترسانده و خواب را از چشمانش ربوده، تبدیل شود به اتفاقی خوشایند. یک دوست خوب، به تجربه میگویم، میتواند اتفاقی که کابوس به نظر میآمده را، تبدیل به یک سرخوشی کند؛ یک تجربهی یگانه... و این دوست، ستودنیست.»
«...گاهی، همهچیز کاملا برخلاف تصور آدم پیش میرود، و این اتفاق، همزمان، مکرر میافتد: چیزی بر خلاف پیشبینی آدم پیش میآید و در ادامهاش چیز دیگری کاملا برخلاف پیشبینی آدم پیش میرود. منتظر اتفاقی بودهایم و ناگهان اتفاق دیگری میافتد و انتظار داشتهایم که اگر روزی آن اتفاق دیگر افتاد، حس مشخصی داشته باشیم و ناگهان میبینیم که آن اتفاق ِ دیگر طوری افتاده که همهچیز را (به خصوص حسها را) طور دیگری پیش ببرد. این مواجههی پراکتیک با عدم قطعیت، آن هم درست وسط زندگی، به شکل عجیبی حیرتانگیز است.»
این شعر را هم دو شب پیش نوشتم؛ بعد از آنکه یک شبانهروز تمام، ناخودآگاه مدام زیرلب گفتم «شگفتا انسان!»:
پروازش نام بود
آنچه سقوط، مینمود...
شگفتا انسان!
و خب... اینکه در این یادداشت چند بار به دوست اشاره کردم، به این دلیل بود که این نام اصلی را، دوستی به من نشان داد و این شگفتی را هم.
کماکان بهتزدهام و باید بگویم این یادداشت، گرچه خیلی خصوصی شد، اما خارج از قواعدم نبود. اینجا در ستایش خیلی چیزها نوشتهام.
این یادداشت هم در ستایش دوستی بود و یک دوست.
پ.ن.: باید این یادداشت را مینوشتم. میدانستم اگر ننویسماش، تا مدتها نمیتوانم چیز دیگری اینجا بنویسم. امر واجب شده بود برایم، دلم میخواست نوشتنش را و گرچه نمیدانستم چطور انجامش بدهم، اما باید انجامش میدادم.
همین...
و اینکه:
ممنون که به آن ظرافت و مهربانی کاری کردی که واقعیت به آن سختی را به این نرمی بپذیرم و واقعیت واقعی را ببینم.
سپاسگزارم دوست خوبم :)