شوق غریبیست این اشتیاق نوشتن... اشتیاقی نوشتن...
گوشهی دسکتاپ یک فایل متنی درست کردهام به نام «کاغذ روی میز». معمولاً نمیتوانم صبر کنم تا برنامهی سنگینتری باز شود برای نوشتن. حتی نمیتوانم صبر کنم برای نوشتن روی کاغذ. باید در اسرع وقت و با بیشترین سرعتی که در توانام هست بنویسم، وگرنه همهچیز از بین میرود، میپرد به قولی.
و دلام میخواهد بنویسم. ناگهان دلام میخواهد بنویسم. مثل همین حالا...
فیلم «دانش خواب» را دیدم. تیتراژ پایانی که بالا میرفت، با موسیقی دلنشیناش تکیه دادم به پشتی صندلی؛ حلاوتِ تماشای قصه و اجرای عالی هنوز توی ذهنام جاری.
روی دیوار ِ پشت و کنار مانیتور تکهای کاغذ گلاسهی سفید چسباندهام. پشتاش دیوار کمی ریخته بود از ضربههای مانیتور و سیاه شده بود. کاغذ حالا آنجاست، روش چند جمله نوشتهام که الآن توی تاریکی درست خوانده نمیشوند. روزی نوشتهام ده سال بعد (با تاریخ و ساعت دقیق) در این زمان چه میکنم. این کاغذ را بیشک گم نخواهم کرد. کاغذهای سفیدتر از این را هم سالها توانستهام نگه دارم.
آنروز هم تکیه داده بودم به پشتی صندلی و خیره شده بودم به کاغذ روی دیوار و حال خوبی داشتم. فیلم هم که تمام شد حال عجیب و خوبی داشتم. شبیه وقتهایی که ناگهان عشقی برمیگردد به لحظاتِ اولاش. اسماش را میگذارم بازیابی عشق... نه عشقی از دست رفته یا تمام شده، نه! عشقی که یک لحظه مثل یک دژاوو برمیگردد به لحظهی اولاش. بازیابی همان لحظات اولیه، همان دلتُپّهها و لرزیدنهای زانو که هنوز نامفهوماند برای خودِ آدم...
خیره شده بودم به کاغذ و روش سایهی یک خرگوش دیدم. درست مثل سر خرگوشی خیالی. معمولاً وقتی از جایم تکان میخورم اینطور تصویرها بههم میریزند، اما این خرگوش هنوز، حتی همین حالا که مینویسماش، سرجایش هست. گوشهای کوتاه و تپلی دارد و بینیاش زیادی تخت است و همین هم بامزهاش کرده. کوچولو و چاق است. هرچند چاق واژهی مناسبی نیست برای دلنشینیاش؛ بهتر است بگویم کوچولو و تپل است خرگوش سایهایِ کاغذ روی دیوارم.
وقتی دیدماش فکر کردم از کجا آمده. دو راه برای آمدن داشته: صاف از توی سوراخ گوش من یا از پنجرهی پشت سرم، روی نور هال. از آنجا باید میآمده و میخورده به دستمال کاغذیای که نصفهنیمه فرو کردهام توی لیوان خالی از چای بعد از ظهر. تنهی مربعیاش، یا دیواری که از پشتاش سرک کشیده، هم خورده به جعبهی بزرگ گوش پاککنی که عصری خریدم.
این خرگوش سایهای بانمک را دیدم که روی کاغذ روی دیوار نشسته و خودم هم تکیه داده بودم به صندلی و به موسیقی دلنواز پایان فیلم گوش میدادم. احساس کردم باید یکجوری این خرگوش را نگه دارم. فکر کردم اگر انیماتور بودم میتوانستم نگهاش دارم، یا اگر عکاس. اما من نه انیماتورم و نه عکاس. دلام میخواست و میخواهد که باشم، اما هنوز نیستم. فکر کردم میتوانم بنویسماش...
از خودم پرسیدم همهچیز را میخواهی بنویسی؟ میتوانی؟ میتوانی تصویر پشت پنجرهی هال را بنویسی؟ شعلههای نور بالای پردهی اتاقات را چطور؟ نور صبحگاهی پیش از خواب که از پشت پردهی کلفت و سبز رنگ تو آمد و نشست پشت گردن معشوقات، که موهایش را فرستاده بود بالای سرش، و تارهای نرم و نازک مانده پشت گردناش را روشن کرد و انحنای گردن و شانه را آنقدر زیبا، و هر کاری کردی نتوانستی با دوربین گوشی سلفن ثبتاش کنی را هم میتوانی بنویسی؟ میتوانی حس اولین بوسهی ناشیانه را بنویسی یا لذتی که از این موسیقی میبری... چطور میتوانی یک خرگوش سایهای را از روی دیوار بکشی به دلِ کاغذ؟
به خودم گفتم همین الآن هم روی کاغذ هست... امتحان میکنم، شاید از کاغذ روی دیوار آمد به کاغذ روی میز...
اصلاً، چهکار میتوانم بکنم غیر از نوشتن؟
17/12/1387