یادم هست، از دوران کودکیام، مادربزگام چیزی که گم میکرد برای پیدا شدناش بخت دختر شاه پریان را گره میزد. یک تکه نخ یا پارچه گیر میآورد، گرهی نرمی به آن میزد و از شاه پریان میخواست شیء گمشده را برایش پیدا کند تا او هم گره از بخت دخترش بردارد؛ بهاصطلاح بختِ دختر شاه پریان را گره میزد. البته این ابداع مادربزرگام نبود؛ گمانام تمام همنسلاناش این طلسم را بلد بودند.
البته خیالِ بد برتان ندارد که این طلسم جزو طلسمهای جادوی سیاه به حساب میآمده. نه! آن گره شل جادوشان را سفید میکرده. مادربزرگام و همهی جادوگرانِ سفیدِ همنسلاش همیشه به عهدِ خود وفادار میماندند و وقتی به گمشده میرسیدند گره را باز میکردند. در واقع این عهدی بوده بین آنها و شاه پریان، و اگر جادوگر سیاهدلی بدعهدی میکرد یا جادوگر سفیدی، از سر ندانمکاری، گره کوری به طلسماش میزد شاه پریان بدبختی سرش میآورد.
و این یکی از قصههای پریان زندگی من بود، وقتی که بچه بودم.
*
حالا، تازگیها، درگیری عجیبی پیدا کردهام با دنیای اطرافام. وقتی یکی از وسایلام گم میشود، که البته این اتفاق کم نمیافتد، آنی به سرم میزند بروم سراغ تلفن و شمارهاش را بگیرم تا ببینم کجا افتاده... مبدع این راهحل مطمئناً مخترع سلفن نبوده، اما بیبروـبرگرد باید بخشی از مسئولیتاش را گردن بگیرد. دستکم وقتی دنبال جورابهای سرمهایام میگردم و، به جای رفتن سراغ کشوی جورابها، راهام یک لحظه کج میشود به سمت تلفن.
و این یکی از داستانهای علمیتخیلی این روزهای زندگی من است.
برچسبها: داستان