آخ که چه لذت سادومازوخیستی غریبی دارد این هر شب کندن یک برگ از تقویم کوچک رومیزی و لاغر و لاغرتر کردناش؛ بین دو انگشت لمس کردن نحافتِ روزهای مانده از سال و خود. این تماشای ذوقزدهی ورق ورق شدن، همراه دلهرهی دیر کردن. آخ که چه هیجان مریضی دارد!
پ.ن.: حالا فقط سه برگ مانده از آن عظمت یک سال پیش. هیکل پهلوانیاش رفته، اما هیبت ققنوسیاش پیش چشمام است و نَسَق میگیرد.