تهتهاش... [این "تهتهاش" نمیدونم چند وقته افتاده توی دهنام. اهمیتاش در زبانِ خودم شبیه «رک و روراست»هائیه که میگم. تهتهاش میدونم گفتنشون قطعا بیشتر رو خودم تاثیر میذاره تا کس دیگه؛ در اصل، شاید به خاطر حسی که به خودم میدن میگمشون... خوب هم که فکرشو بکنم میبینم عملا نقشائی که بهعنوان یه تئاتری بازی یا تمرین کردم، گاهی بیشتر ازونکه بازی باشن در برابر دیگران، یه بازی شخصی بودن... ازون اولش هم اگه خوب نگاه کنم، شیفتهی هلپرین بودم و آرتو و گروتوفسکی... حتی اینروزا که متوجه کرامات استانیسلاوسکی کبیر شدم، نمیتونم انکار کنم تو تمام گوشههای تئاتری مغزم رسیدن به توانائیهای هلپرین و گروتوفسکی و مزهمزه کردن رویاهای هولناک آرتو برام جذابترن. بههرحال، همین علاقهم به خانم هلپرینی که دست و پا شکسته میشناسم (بدیهیه که خودشو نه!) شاید توضیح بده چرا تو تمام این اندک نقشهائی که این سالا بازی کردم، بیشتر از بیرون، حواسام به خودم بوده و با کلهشقی سر بحثای شناخت کاراکتر گیر دادم که ترجیح میدم... بگذریم؛ حرفام تئاتر نبود از اول.]
میخواستم بگم نه تنها کلا و از اول، بلکه تهتهاش هم ازین بازی خوشام میآد. همین بازیای که سرخود اسمش رو گذاشتم مکتبها. با میل پیش میبرماش...
واقعیت اینه که وقتی این زیر رو با اسمی که همهی آشناها و نیمآشناها با اون میشناسنام امضا میکنم، نمیتونم خیلی راحت از خودم بنویسم. درسته حتی تو خیالیترین داستانهام سایههای خودم رو به وضوح میبینم (بگذریم ازونائی که دست به سینه و بیخجالت وسطشون میایستم!)، و درسته که به خصوص این وبلاگ ـکه عملا ارضاءکنندهی بخش مهمی از امیال و حتی آرزوهای نوشتاریم بوده ـ خیلی جاهاش مستقیما روی خودم مانور میده، با اینحال تهتهاش، خودم هم اعتراف میکنم به وضوح اونچیزی که بتونه تصویری از منیّت من به دست بده درش وجود نداره. هیچ کاری هم به مانیفستهای راجع به مدلهای وبلاگنویسی ندارم. شاید کسی براش این قضیه اهمیت نداشته باشه. از طرفی میدونیم خیلی وقتا از روی داستان یه آشنا میشه نکات عجیبی راجع بهاش فهمید که توی ساعتها گپ به دست نمیآن. بههرحال اینا از نظر من مهمان... و برای همین، حالا این چالش مطرح شده که مستقیما از خودم بنویسم یا نه... پاسخام کماکان چیزی شبیه "نه" هست... نه که نخوام البته! جزو "نمیتونم"هامه. نه که نتونستناش برخاسته از نوعی ترس باشه یا پنهانکاری (یا استاد! جسارت نباشه، حتی تمرّد! نه این هم نیست قطعا). برای اینکه تکتک شماهائی که منو از نزدیک میشناسید (و مشخصا این یادداشت خطاب به شماست و در اصل فرد یا افراد خاصی که شناسائی شده و پرونده داریم پیش هم!)... کجا بودم؟ آها! این همونجائیه که شاید ردش تو یه سری از داستانام دیده بشه، با این تفاوت که اونجا آگاهانهس. سوء یا استفاده (!) از روش حرف زدنمه تو روایت... اما تو حرف زدن، شماهائی که مستقیم میشناسیدم میدونین چطوریام...
وقتی سراغ یه رمان کلاسیک میریم، میدونیم به طور معمول هیچ منطقهای توی روایت بیارتباط با بقیهی مناطق نیست. روابط علی/معلولی معمولا خیلی واضح جلوی چشممون عَلَم میشن. درست که داستانهای کوتاه زندگیمون مثل بعضی از داستانای «اتوبوس پیر» براتیگان تموم میشن، یا شوخیای آلنی حیرتانگیز توشون دارن، یا... هرچی باشن، به هرحال تهتهاش به گونهی حسداری (حساش به انتخاب هرکس در هر لحظهی خاص) داستانِ زندگی کلاسیکه.
ریشهها شاید وقتی مربوط به وطن و خاک و اینا باشن، برای من اهمیت خاصی نداشته باشن. ولی وقتی میرسم به ریشههائی که مربوط به خاطرات و تجربهها و آدمها و کلا رمانِ زندگی میشه، همه دیدین که نمیتونم خیلی تو خط مستقیم حرف بزنم و راحت از کنار یه سری چیزا بگذرم. برای همین شاید گاهی حرصتون رو در آورده باشم موقع جَستَنهای مدامام از یه موضوع به موضوع دیگه و دستآخر برگشتن به موضوع اصلی و گاهی حتی از خیرش گذشتن. شاید هیچ شباهتی به یه «آرزوهای بزرگ» نداشته باشه، اما نمیشه از حواشیش گذشت. حتی شاید بتونم بگم همهمون همینطوریم.
وقتی آدم داره نگرانیش از فلان رفتار رو روایت میکنه، یا شادیش از اونیکی رفتار رو... خب فقط در مورد خودم بگم شاید بهتر باشه؛ نمیتونم فکر کنم مهم نیست مثال آوردن از این یا اون ماجرای قدیمی، اشاره به یه خط از داستانی یا فلان حادثه و فلان خاطره. اینا از نظرم اهمیت دارن برای بیانِ یه اتفاق شخصی، چون ریشههان. یه لبخند شاید برای من معنیدار شده باشه به خاطر یه بیت شعر، یه صحنه از فیلم یا مثلا یه آدمی که هیچوقت خندیدناش رو ندیدم... به خاطر ریشههائی... و وقتی با یه دوست صمیمی حرف میزنم، اگه بخوام احساس کنم وقت صحبت صادق بودم (یعنی اون "رک و روراست"ها رو با وجدان آرام بگم!)، گاهی باید همهی اینا رو، ریشهها رو، بگم؛ دستکم مهمهاش رو. گاهی بعضی نمونههای همهچیز گفتنها تو بعضی یادداشتام بوده. اما نمیشه زیاد اینطور بنویسم. رک و رواست، خودم تو نوشتنشون گاهی وامیمونم، چون دیگه مسئلهی روایت یه قصه مطرح نیست. دیگه حساب این نیست که یکی از اوجهای لذت نوشتن برام اینه که میتونم هر لحظه از یه داستانی خوشام نیومد، سرنوشت تازهای براش رقم بزنم. مسئله، مسئلهی وقایع اتفاقیهس که دستبردنی نیستن. یا باید صادق باشم یا نه... و اولی رو حتما ترجیح میدم. برای همین دشوار میشه نوشتن؛ چون گاهی بعضی اتفاقات به نظرم هیچ کیفیت خاص روائی ندارن... چون بعضی ریشههاشون اصلا قابل بیان نیستن (نه غیر قابل بیان مثل یه راز، بلکه به طور مشخص غیر قابل گفتن، چون با کلمات بیان نمیشن! مثل دستهائی که گاهی رو هوا یه ابر بزرگ در حال باد شدن رو دنبال میکنن و صورتی که گره میخوره و جملهای که نیمهی نخستاش تو دهن میمونه و نیمهی دوماش با حرکات بیان میشه. مثل حسهای غیرقابل توصیفی که نوشتنشون وقتی خودِ آدم موضوع باشه، دشوار نه، برای خودم، شاید سختممکن باشه، اگه دور همی به خودم تخفیف ندم و نگم غیرممکن. دستکم، فعلا روش تمرکزی ندارم! (آها! مثال مشخص: مثل وقتائی که پشت تلفن چون یه آدم محترمی اونور خطه، بلند میشم میایستم و لبخند محترمانه میزنم یا وقتائی که پشت تلفن تند تند به جای تائید لفظی، سرم رو تکون میدم!!! خب فکر کنین بخوام برای طرف بگم فلان شخص محترم! من الآن ایستادهم!).
برای همینه که میگم نمیتونم خیلی راحت همهشون رو بنویسم. نمیگم که در ملاءعام ِ خلوتِ این وبلاگ! نوشتن هم، برام کار رو دشوارتر نمیکنه. بله! شاید بخوام چیزی رو فقط به یک یا چند دوست خاص بگم. شاید نخوام مثلا کسی غیر از یه دوست خیلی صمیمی بدونه چند ماهیه وقتی زیاده ذهنام خسته میشه یا وقتی هیجانزده میشم یا اصلا وقتی همینطوری عادیام، یهو چند دقیقه بین گردن و گونهی چپام تیک ریز و آرومی پدید میآد... پس این هم سختاش میکنه. ترجیح میدم مستقیم فقط به اون دوست یا دوستان بگم. شاید حتی بتونم بنویسم، ولی ترجیح بدم همون فرد یا افراد خاص بخونناش، مثل خیلی داستانهام که سرجمع گاهی شاید دو خواننده هم نداشتن...
با اینحال مسئلهی مهمتر اون اولیهس قطعا، و سومی: اینکه گاهی دیدن یا حس کردن عکسالعملهای اون فرد یا افراد خاصه که به حرف زدن آدم معنی میده. مثل وقتائی که نشستیم و با دوستی داریم قاهقاه میخندیم و هر دو میدونیم اگه نفر سومی وارد جمع بشه، بِربِر به دو تا آدمی که به چیزی عجیب و نامشخص یا حتی بیربط میخندن نگاه میکنه... و باز هم میخندیم، چون عمیقا از ربط ماجرا باخبریم. مثل زبانهای دونفره یا چندنفرهی مشترک و مخفی که وصف لذتاش کلی حرف و وقت میخواد...
اینطوریاس خلاصه و این یعنی بههرحال یه جلسهی دیگهی مکتبها، که از نوشتنشون لذت میبرم، و میگم اینو، چون گاس اگه به خودم بود هیچوقت به فکرم نمیرسید حتی جسارت امتحان کردنشو داشته باشم، چه برسه به اینکه بشینم عملیشون هم بکنم.
مرسی! پس این هم مثلا "دُرّ حکمتِ" آخر این جلسه:
«جسارت گاهی تو ساعتِ شنیه؛ دفن میشه اگه بیرون نیاریماش.»