گاهی، وقتی نشستهام و کتابی میخوانم، دنیاف مثل بچهی تخس و اعصابخردکنی میشود که حوصلهاش از اسباببازیهایش سررفته و هوس کرده اولین آدم دمدست را وارد بازی خودش کند... او با هر وسیلهای غافلگیر میکند؛ دنیاف، نفوذ میکند:
بالشتی میگذارم روی صندلی و صندلی دیگری را جلو میآورم تا پایم را روی آن بگذارم؛ کتاب را روی پایم باز میکنم و خواندن آغاز میشود. چند لحظه طول میکشد تا وارد دنیای کتاب، و درگیر موضوع شوم. در بدو ورود به دنیای کتاب، میتوانم به تمرکز حواسام "از کار افتادن" هم لقب بدهم: گوشهایم انگار صداهای اطراف را نمیشوند و چشمام چیزی جز لغات را نمیبیند. حس خاصی از سرما و گرما ندارم و حتی به بوها و یا تهماندهی تلخی سیگار در دهانام هم توجهی نمیکنم. اما این مرگِ موقتِ لذتبخش خیلی هم طول نمیکشد: وقتی دنیاف بخواهد بازیگوشی کند.
کافیست به سطری برسم که نیاز به دوبارهخوانی یا لحظهای تٱمل دارد؛ در واقع روی سرسرهی مطلب گیر کنم، تعلیقی در خواندنام پدید بیاید یا دریافتام دچار تعویق شود: حواسام که اسیر کتاب شده بودند، یکلحظه آزاد شوند. اگر زمانی معمولی باشد و مکانی آرام، اتفاقی نمیافتد و میتوانم بلافاصله بعد از این توقف مسیر را پی بگیرم، اما وقتی دنیاف بازیگوش شده باشد، برگشتن کار سادهای نیست...
اصوات اطراف لجوجانه شروع به جستن و تحریک گوشهایم میکنند: صدای اتومبیلی که از خیابان عبور میکند همراه صدای کامیونی که همان حوالی توقف کرده اما موتورش کماکان روشن است میشود. صدای گفتگوی چند نفر که از کنار پنجره عبور میکنند. بعد صدای سوت کشیدن مدام و آرام زودپز که روی گاز دارد ناهار را آماده میکند و شاید صدای قارقار کلاغی... اول اصواتِ بلند حمله میکنند. سعی میکنم گوشام را تحت فرمان خودم بیاورم و خواندن را با آرامش پی بگیرم. چیزی نمانده که موفق شوم، اما سیخونک دنیاف نمیگذارد و صدای بوق کوتاه و نابهنگام اتومبیلی (آنقدر ناگهانی و شرورانه که به نظر شوخی بیمزهای از سر بدذاتی میآید) دوباره گوشهایم را از بند میرهاند. اینبار گوشهای طاغی با قدرت بیشتری کار را پی میگیرند و حواس دیگر را هم آزاد میکنند: بوی سبزیِ پخته از زودپز به مشامام میرسد و صدای محو موتور یخچال هم به گوش میرسد. میفهمام کف پاهایم یخ کردهاند و دست راستام که کتاب را نگه داشته کمی خواب رفته. چشمهایم در حاشیهی سپید کتاب، سیاهی جلد را هم میبینند و در پسزمینه رنگارنگی ِ آشفتهی قالی را. صداها باز قدرت بیشتری پیدا میکنند؛ از پشت سرم صدای جریان آب گرم در لولهی شوفاژ را میشنوم و از بیرون صدای زنگ در خانهی یکی از همسایهها. حتی احساس میکنم زمزمهی آوازی به گوشام میخورَد و اینجاست که متوجه میشوم صدای آواز خودم است... بو میکشم و سعی میکنم حدس بزنم سبزیها پخته شدهاند یا نه و در دل لعنت میفرستم به کامیونی که هنوز با موتور روشن نزدیک خانه ایستاده و دودش کمکم غیرقابلتحمل میشود و حتی نمیگذارد عطر لباسهای تازه شسته شده که هنوز روی صندلی ولو هستند را حس کنم. چهار بار آخرین جمله را خواندهام و روی یک حرفِ ربط گیر کردهام و پیش نمیروم. اشک از چشمهایم میآید و خمیازه میکشم و سعی میکنم در پاهایم مرز بین گرمی و سردی را پیدا کنم؛ کف پاهایم سرد است و هنوز کف پا تمام نشده گرمی شروع میشود. کمی هم کتفهایم خسته شدهاند و چند تار مو میبینم که جلوی عینکام آویزاناند. ذهنام درگیر کلماتی شده که مربوط به کتاب روبرویام نیستند... بو، تمرکز، صداها، صدای بوق ماشین، بازیگوشی، خرخشتکبازی در و دیوار، کامیونِ پفیوز، بوق موذی، لولهی ولولهگر، قابلمهی هلهلهگر...
وقتی دنیاف بازیاش بگیرد هیچطوری نمیشود از دستاش فرار کرد. برای همین تصمیمام مبنی بر جابجا شدن و به اتاقی دیگر رفتن کاملا بیهوده است. بههرحال، این را آنوقت آدم نمیداند. در نتیجه بلند میشوم و لیوان چای که روی میز است بیخود و بیجهت روی زمین میافتد و من مثل همیشه در مقابل چای ریخته ماتام میبرد. بعد از چند لحظه که دوباره راه میافتم پایم محکم کوبیده میشود به صندلی کناری و لنگلنگان که به طرف آشپزخانه میروم تا دستمالی بیاورم، کتاب با صورت میافتد روی زمین. کتاب را که برمیدارم، با دهان باز و شیرازهی پاره مثل صورتی مشتخورده و خونین، خیره نگاهام میکند و این حسابی دیوانهام میکند. کتابِ پاره شده، کتابِ پاره شده، کتابِ پاره، شده شکنجه و عذابِ الیم! هوس میکنم بزنم زیر گریه، اما دوباره خمیازهام میگیرد و گریهام بلعیده میشود و دنیاف به بازیگوشی خودش ادامه میدهد و تلفن زنگ میزند. به طرف تلفن میدوم و کوبیده میشوم توی در بستهی اتاقام و تا در را باز کنم و دوباره بروم، صدای زنگ قطع میشود. عصبانی روی صندلیام مینشینم و کتاب را گوشهای میگذارم. بیخیال میشوم. به پشتی صندلی تکیه میدهم و سعی میکنم بدترین فحشها را پیدا کنم و به دنیاف بدهم، اما لب از لب وا نکردهام که احساس میکنم سکوت مثل قیر توی گوشهایم فرو میریزد و دنیاف را میبینم که از شکاف کنج دیوار مظلومانه نگاهام میکند...
23/8/1385
بازنگری و بازنویسی: 1/5/1386
بازنگری و بازنویسی دوم: 14/6/1386
برچسبها: ادبیات, داستان