این متن، یادداشتی (برداشتهایم، خوانشم، دلایلم) است بر متنی از نقطه الف به نام «در ستایش دروغ». اصلا سعی نکردهام متنی مستقل از کار در بیاید، چرا که یادداشتی است بر متنی دیگر و به زعم من، قاعدتا باید وابسته به آن متن میشد؛ پس حتما پیش از خواندن این یادداشت، متن نقطه الف را بخوانید در:
نویسش نقطه الف در نقطه الف:
در ستایش دروغ
بخش اول:
احتمالا همه این جملهی رایج، راجع به دروغ را شنیدهایم که: "وقتی قول میدهی دیگر دروغ نگوئی، فقط یک دروغ دیگر به دروغهای قبلیات اضافه کردهئی!"
ما نه تنها نمیتوانیم دروغ گفتن را به عنوان یک امکان، یک انتخاب، از زندگیمان حذف کنیم، بلکه به شکلی تقدیری همیشه مجبور به دروغ گفتن هستیم.
ما دروغ میاندیشیم، پس دروغ میگوئیم و دروغ می نویسیم. ما دروغ را زندگی میکنیم.
* * *
اصلا دروغ چیست؟
معنای لغوی آن چنین میشود: گفتاری که حقیقت نداشته باشد. ضد راست. حقیقتی را واژگون جلوه دادن. آنچه هست را نگفتن.
حالا باید بپرسیم: وقتی از حقیقت صحبت میکنیم، از چه چیزی صحبت میکنیم؟
چه به حقیقتی تکی معتقد باشیم و چه به حقایق متکثر (معناها، تمام آنچه امری میتواند باشد)، ما عاجز از شناخت حقیقتیم:
حقایق ِ متکثر، اگر قابل شناخت و تعریف باشند، دیگر حقایق متکثر ِ یک امر نمیشوند. بیکران بودن این معناها/حقایق هستند که به آنها نام "حقایق متکثر" را دادهاند؛ و وقتی امری تعداد مشخصی معنا/حقیقت داشته باشد، بههرحال مرزدار میشود، بسته میشود و دیگر دارای حقایق متکثر نیست. اینجا دیگر ما با حقایق متکثر روبرو نیستیم. ما تعداد مشخصی حقیقت را تعریف کردهایم و نامش را خواهناخواه تغییر دادهایم: تعداد مشخصی (چند) حقیقت داریم.
حقیقت تکی و یکتا نیز اسطورهگون است. یگانه مانده، چون هیچ تعریفی بر خود نپذیرفته. در اصل اجازه خوانش به کسی نمیدهد و تاویلناپذیر است. از شناخته شدن میگریزد و وقتی شناخته شود دیگر خودش نیست. یکی از نمودهایش است که شناخته شده.
* * *
وقتی ما نمیتوانیم حقیقت را بشناسیم، چطور میتوانیم حقیقت را بگوئیم؟
ما هیچوقت نمیدانیم حقیقت امری که دربارهاش صحبت میکنیم چیست. پس دائما (و حتی بالاجبار) هر چه میگوئیم آنچه هست را نگفتن است (ما نمیدانیم آنچه هست، چیست. اصلا چه چیزی باید باشد؟). ما همیشه گفتاری را میگوئیم که حقیقت ندارد یا حداقل از حقیقت داشتناش به هیچوجه نمیتوانیم مطمئن باشیم، پس ما همیشه در حال دروغ گفتنایم.
* * *
از این جبر زبان نفهم به هیچ شکل نمیتوان فرار کرد؟
شاید راه فراری باشد:
ما آنچه را به نظر خودمان حقیقت دارد میگوئیم (در حالْ، حقیقتِ دریافتهی خود را):
من دروغ نمیگویم. من حقیقتِ خودم را میگویم.
* * *
دروغ گفتن، هنر ِ پیچیدهئی است.
غلامحسین ساعدی در نمایشنامه «باران» میگوید: "دروغ چیزی نیست که بشه باورش نکرد."
ما در اصل به کار سختی مشغولیم، وقتی دروغ میگوئیم. ما مشغول ساختن چیز ظریفی هستیم به نام "حقیقت" ِ خودمان.
دروغی که نشود باور کرد، مثل همان حقیقت یکتائیست که شناخته شده باشد یا حقیقت متکثری که تعریف شده باشد (مثل زئوسی که دلدرد گرفته باشد خندهدار به نظر میرسد. مثل اسطورهگی آشیل است: پاشنهاش خیلی توی ذوق میزند!).
* * *
دروغ گفتن، مدام بازیگری کردن است.
بازیگری که خود نقش ِ خود را باور نکرده باشد، فقط تماشاچیان را به خنده یا خمیازه وامیدارد (حتی در تئاتر مرگ هم، بازیگران باید بازی نکنند! باید بازی نکردن را بازی کنند؟)
هنر ِ دروغ گفتن، در همین بازیگریاش است که پیچیده میشود:
بازیگر باید روی صحنه نقش خود را (که حقیقتِ آن لحظهاش شده) باور داشته باشد (نقش ِ بازی کردن را یا نقش بازی نکردن را بازی کردن)، تا تماشاچی دروغش را نتواند باور نکند.
اما پرده که افتاد، بازیگر خیلی هم نباید درگیر نقشاش بماند. "من"، پشت صحنه منتظرش است تا با هم به دنبال حقایق تازهئی بروند.
* * *
انگار، دروغ که نباشد، من نیستم!
﷼
شاید بتوان به جرات گفت، ما "منیّت" (حقیقت) امروزین خود را پیش از هر کس و هر چیز، به دکارت مدیونیم. دکارت انسان مدرن را خلق کرد با:
"من میاندیشم، پس هستم!"
با اینحال، این ناجی بزرگ، "هستن" ِ خود را مدیون دروغ است. مدیون فریب خوردن!
دکارت میگوید:
"... خودم را متقاعد کردهام که هیچ چیز در جهان نبوده است ... پس آیا خودم را متقاعد نکرده بودم که وجود ندارم؟ بههیچوجه؛ اگر خودم را متقاعد کرده یا حتی اگر چیزی را اندیشیدهام وجود داشتهام. اما فریبکاری بسیار نیرومند و بسیار مکار وجود دارد که همهی هنرش را برای فریب همیشگی من به کار میبرد. پس هیچ شکی وجود ندارد که اگر او مرا فریب میدهد من هستم؛..."*
میشود جملهی دکارت را چنین خواند:
من فریب میخورم، پس هستم!
بخش دوم:
(جملاتی که ایتالیک شدهاند، نقل قول هستند از نقطه الف)
در موقعیتها قرار میگیریم:
موقعیت 1:
دروغ حقیقت است.
من میگویم "من" اصلا خانه نیستم و نیستم که بتوانم جواب تلفن را بدهم.
و من حقیقتا خانه نیستم.
کسی به من تلفن کرده تا با "من" دربارهی موضوعی صحبت کند یا حال "من" را بپرسد یا چند دقیقهئی با "من" گپ بزند یا خبری را به "من" برساند یا...
بههرحال، او با "من" کار دارد. او با من تماس نگرفته. با تصویری که از "من" داشته تماس گرفته، با حقیقتی که از من دریافته بوده.
و من نمیتوانم با او صحبت کنم. چون من در حال حاضر خودم نیستم. من از آن "من" شناخته شده توسط دیگران یا به طور خاص توسط او، فاصله دارم. از "من" (که خانهام است در زمانهائی) بیرون رفتهام.
من نمیتوانم با او صحبت کنم، چون حوصلهی صحبت کردن ندارم (حوصله ندارم جای خودم حرف بزنم). چون حوصلهی حرف زدن با او را ندارم (پس دیگر "من"ی که او میشناخته نیستم. فرقی نمیکند که پیش از آن برای او دوست بودهام یا نه. من الآن هیچ ربطی به او ندارم، چون "من" نیستم. چون دلم او را نمیخواهد).
پس وقتی "من" نیست، من هم راستش را میگویم: "من" خانه نیستش!
"دروغ امکانی برای انتخاب آزادانه است."
چون به من این فرصت را میدهد که حقیقتِ حال حاضرم را پیدا کنم. من امکان اینکه بتوانم هر "من"ی که دلم میخواهد باشم را پیدا میکنم: "من، آن "من"ی هستم که دلش نمیخواهد با کسی صحبت کند و آن "من"ی که با دیگران صحبت میکرد نیستم!"
موقعیت 2:
من دعوتی را رد میکنم و به دروغ میگویم در همان زمانی که به جائی دعوت شدهام، از پیش برنامهی دیگری را برای خودم تدارک دیدهام.
من در این موقعیت، باز "من" ِ حال حاضرم را انتخاب میکنم. حقیقتِ دلخواهم را میسازم:
من درست همان ساعتی که کسی از من خواسته جائی باشم، دلم میخواهد که آنجا نباشم. من آن "من"ی میشوم که دلش آنجا را نمیخواهد.
و دیگران چون من نیستند، نمیتوانند با هیچ توضیحی این را بفهمند. چون آنها برای خودشان "من"ی هستند که دوست دارد فکر کند من دلم میخواهد آنجائی که میگویند باشم (وگرنه دعوتم نمیکردند).
دو حقیقت رو در روی هم قرار میگیرند و هیچکدام از آن یکی کمتر حقیقت ندارد.
"دروغ رمز صرفه جویی در وقت است."
من وقتم را برای بردن رنگ و لعاب هیچ حقیقت دیگری تلف نمیکنم.
من به دیگران و حقیقتهایشان احترام میگذارم، همانطور که دلم میخواهد به حقایق خودم احترام بگذارم و بگذارند.
پس من فقط حقیقتی را انتخاب میکنم که متقاعد کنندهتر باشد؛ با دیگران معامله میکنم: "من جای دیگری قرار دارم. میتوانم آنجا هم نروم و به جائی که تو خواستهئی بیایم، در عوض ممکن است روزی همین برخورد را با تو هم داشته باشم!"
بههرحال، من دوست ندارم آنجا باشم، دلم میخواهد با "من" دیگرم هرجائی که دلم خواست باشم. من آزادم!
موقعیت 3:
دیگری از من چیزی میپرسد. میخواهد حقیقت چیزی را برایش بگویم.
خواستهی او از پایه غلط است، چون از من خواسته حقیقت را برایش تعریف کنم؛ حقیقتی که در همان زمان (و در حداقلیترین حالت)، بیشتر از یکیست (حداقل من و دیگری تنها کسانی هستیم که از آن سوال با خبریم. ما دو نفریم: دو حقیقت!):
"هرجوابی هم بدهم ، مطمئنا راستش نیست."
پس من:
همانچیزی را میگویم که دیگران دوست دارند بشنوند؛ حدس میزنم دیگران چه حقیقتی را میخواهند و همان حقیقت را به ایشان میدهم.
من "می دانم حرف من چیزی را عوض نمی کند". چون میدانم همانقدر حقیقتِ من راست است که حقیقتِ دیگران.
پس من در وقتم صرفهجوئی میکنم، چون میدانم با گفتن حقیقتِ خودم دوباره حداقل دو حقیقت را در برابر هم قرار دادهام (سرنوشت محتوم اینکار اگر بهتزدگی ِ شدید نباشد، ساختن یک موقعیت ناهمساز است).
از سوی دیگر من حقیقتِ دیگری را نیرومندتر میکنم (با تائید حقیقتِ او، در ذهنش، از حقیقتش، اسطورهئی میسازم. حقیقتِ او را به یگانگی نزدیک میکنم). با اینکار به او نیز نیروئی دوچندان میدهم:
او یا
دربارهی امری غیرقابل تغییر از من پرسیده: "خیلی زشت شده ام؟"
نظر من چیزی را عوض نمیکند. اگر زشتیاش فیزیکی باشد که سلیقه و عقیده من او را زیبا نمیکند (پس چه بهتر که ناامیدش نکنم) و اگر دربارهی آرایش ظاهرش از من نظر خواسته، من نمیتوانم برای او از آینه متقاعدکنندهتر عمل کنم. اگر من بگویم بله، فقط بینائی او را زیر سوال بردهام. به نوعی به او اهانت کردهام.
و یا
دربارهی امری در حال حرکت و قابل تغییر پرسیده: "اینکاره می شوم؟"
پس من با تائیدش، حرکت امری را که در مورد آن از من پرسیده، تسریع میکنم و به او اجازه میدهم که خودش تجربه کند و خودش دریابد:
من یا با او مخالف بودهام یا موافق؛ بههرحال میدانم که سنگی را بر سطحی میغلتاند تا به جائی برساند. من برای او سرنوشتی را رقم نمیزنم و در زندگی او دخالت نمیکنم. شیبِ سطحی که سنگ را بر آن میغلتاند زیاد میکنم. خودش در زمان مناسب، بهتر از هر کس دیگری خواهد فهمید که کارش عبث بوده یا نه.
"دروغ محبت است! نرجاندن دیگری است."
حتی در خشنترین فیلمها هم ندیدهایم که دوستی به دوست دیگری که گلوله خورده بگوید: "تو داری میمیری!"
گاهی باید حقایقی را پنهان کرد تا دیگران در زمان مناسبی که توان برخورد با آن را داشتند آن را دریابند.
پدر و مادرها خیلی وقتها اجازه میدهند تا کودکشان خود دربارهی چیزها بیاموزد.
بزرگترین لطفی که میشود گاهی به دیگران کرد، این است که بگذاریم دیگران خودشان بفهمند و ما چیزی را به آنها نفهمانیم. آنها را در حقایق خودمان زندانی نکنیم.
از طرفی، ما با این کار در اوج مهربانی قرار میگیریم: نه تنها به دیگران محبت میکنیم، بلکه لطفی هم در حق خود کردهایم؛ لطفی که شاید سقراط در حق خود و دیگران نکرد. سقراط حقایقی را زودتر از زمان مناسب (زمانی که دیگران توان درک آن حقایق را داشته باشند) گفت و با اینکار خودش را از زندگی و دیگران را از خودش محروم کرد.
موقعیت 4:
من چیزی نمیدانم که چیزی بگویم!
وقتی دیگران از من درباره خودم یا دیگران یا حتی خودشان اطلاعاتی میخواهند، مشخصا من و خودشان را به سوی دامی میفرستند (که حقیقت را تعریف کنم. که آنها و خودم را برنجانم. که حقایق خودم را در برابر حقایق دیگران قرار بدهم. که از آنچه نمیدانم بگویم).
همهچیز خیلی ساده است: دیگران از من میخواهند شرایطی ناهنجار و نامطلوب برای خودم و آنها بسازم، در حالیکه اصلا طالب آن نیستند.
پس من مهربان میشوم، در وقت صرفهجوئی میکنم و آزادانه حقایق ِ حال ِ آن زمانم را انتخاب کرده و ارائه میدهم.
من دامی را که پهن شده، جمع میکنم و یک ساعت ناخوشایندِ تحمیلی را به یک ساعت تفریحی تبدیل میکنم.
من دروغی نمیگویم که عیشمان را منقص کند، چون دروغهای سرخوشانهئی دارم که حقیقیترند.
موقعیت 5:
الف ـ وقتی نظر من چیزی را عوض نمیکند و وقتی دیگران نمیتوانند نظر من را عوض کنند، من آگاهانه از آن شرایط نامطلوبِ در برابر هم قرار گرفتن ِ حقیقتها دوری و جلوگیری میکنم.
ب ـ من حقیقت دیگران را هم میپذیرم، وقتی میبینم که دیگران حاضر نیستند قبول کنند که همه حقیقتها امکانپذیرند: "آره راست می گویی.فهمیدم چی می گی.درست است!"
"دروغ راحت ترین و سریع ترین راه حل برای خلاص شدن از شرایط ناخواسته است."
شرایطِ ناخواسته، همان شرایطِ جنگِ بیثمر ِ حقیقتهاست.
حتی خود حقیقتها هم این جنگ بیبرنده را نمیخواهند (هیچ حقیقتی نمیتواند بر حقیقتی دیگر پیروز شود. حتی اگر حقیقت نیرومندی پیدا شود که بتواند حقیقت دیگری را نابود کند، هیچ پیروزی در میدان باقی نمیماند: حقیقت، حقیقت را نابود کرده!).
من حاضر نمیشوم در دام دیگری بیفتم. پس دروغ خودم را انتخاب میکنم که حقیقتِ دیگری است و صلح برقرار میشود.
موقعیت 6:
حالا که غافلگیر شدهام، حداقل جلوی پدید آمدن شرایطِ ناخواسته را میگیرم.
حالا که کسی موفق شده من را غافلگیر کند، من هم به او هدیهئی میدهم:
من، همان "من"ی میشوم که او میشناسد. همان "من"ی میشوم که او فکر میکند دارد میبیند.
برای مدتی کوتاه، دلخواه او میشوم (تا حقایق در برابر هم قرار نگیرند، چرا که من طرفدار صلحم): "از دیدنت خوشحال شدم!"
در این موقعیت خاص، من درمییابم که فایدهئی ندارد کسی بداند از دیدنش خوشحال نیستم و یا هدیهئی را که او به من داده دوست ندارم. پس به خاطر خودم هم که شده این لحظهی ناخوشایند را ناخوشایندتر نمیکنم با ناخوش کردن ِ دیگری (برای خودم و او مهربان میشوم/ماهی را در همان لحظه از آب میگیرم؛ تازه!).
و وارد سازمان دیگری از حقایق میشوم. سازمان ِ ادب.
"دروغ از مهمترین ارکان ادب است"
ادب، رعایت کردن تمام و کمال ِ حقایق دیگران است. دروغ گفتنی که هر چند آزادانه نیست، اما ضامن آزاد ماندن است. من وقتی ادب را رعایت نکنم و بیادب باشم، مجبورم حقایق ِ خودم را لو بدهم و سرزمین خودم را در دیدرس قرار بدهم. از سوی دیگر مجبورم حقایق خودم را در برابر حقایق دیگری قرار بدهم و جنگی بیهوده را آغاز کنم که تا هست، آزادی من را مختل میکند.
پس من کلاه از سر برمیدارم، زانوهایم را کمی خم میکنم و تو را آزاد میگذارم تا من را آزاد بگذاری.
من وقتی مودب باشم، دوستداشتنیتر نیز میشوم.
موقعیت 7:
من کاری را که باید انجام میدادم به دست فراموشی سپرده بودم، تا اینکه سفارش دهنده آن را دوباره به یادم آورد.
کار برای سفارشدهنده مهم بوده (حقیقت ِ سفارشدهنده) اما برای من اهمیتش را به دلائلی از دست داده (حقیقتِ من در آن موقعیت چیز دیگری بوده) و حالا سفارش دهنده پی تحقق حقیقتش آمده.
میگویم: "کار هنوز تمام نشده است و دارم روی اتودهایش کار می کنی".
حقیقتِ حال حاضرم را در طلبِ صلح، با حقیقتِ سفارشدهنده چنین هماهنگ میکنم:
"من کار او را فراموش کرده بودم، اما همان لحظه دوباره به خاطر آوردمش. طبیعی است که در ذهنم شکلی از کار سفارش داده شده داشتهام (نشانهئی که به کار او مربوط میشده و من از یاد برده بودمش)، پس آن را نیز به خاطر میآورم. در همان لحظه من اتودی، هر چند ساده از کار او در ذهنم باز شکل میدهم."
اما تمام این حقیقت را به او نمیگویم.
"دروغ گفتن راحت تر از شرمنده شدن است."
اگر بگذارم او بفهمد برای کارش (حقیقتش) ارزشی قائل نبودهام، به او بیاحترامی کردهام و شرطِ ادب را به جا نیاوردهام. پس نه تنها نمیگذارم با بیادب شدن احترام خودم نیز زیر سوال برود و شرمنده بشوم، بلکه به جای افسوس خوردن، در همان لحظه شرط ادب را نسبت به سفارشدهنده به جا میآورم.
شکی نیست که اگر این فرصت را هم برای رعایت ادب از دست بدهم، او بیشتر ناراحت میشود.
درباره نتیجهگیری اخلاقی: من وقتی نمیدانستهام چه چیزی حقیقت دارد (همانطور که پیش از این هم گفتم) اصلا دروغی نگفتهام. راستِ خودم را گفتهام. نه خودم را ناراحت کردهام و نه دیگران را، پس کاری که به نظرم خوب بوده را انجام دادهام.
من به جای آنکه در جستجوی حقیقتی که خودش هم نمیخواهد کشف شود، سرگردان بشوم، خودم را از تمام هر چه میتواند حقیقت باشد یا نباشد اشباع کردهام:
"آنچه سراسری می شود نقطه ی صفر است."
من همانقدر که سیاهم میتوانم سپید هم باشم (وقتی هیچ رنگی نباشد سپیدم. وقتی همه رنگها با هم باشند، سیاهم. وقتی همه رنگها با هم هستند، دیگر هیچ رنگ خاصی نیست؛ هیچرنگی نیست.).
من معمولیام. همانطور که دیگران هستند.
درباره نتیجهگیری فلسفی: من حقایق خودم را میپذیرم. من حقایق دیگران را میپذیرم. اما من که نمیدانم حقیقت چیست، کماکان در منطقه فریبها قرار دارم.
من خودم را و دیگران، و دیگران من را و خود را فریب میدهند: ما هستیم!
من هستم، پس چنان هستنم را میزیم که سرخوش باشم و سرخوشیآور: آزاد، مودب، مهربان، شوخ...
دربارهی نتیجهگیری علمی: من حقایق خودم را پذیرفتهام. حقایق دیگران را نیز میپذیرم. انتظار دارم دیگران نیز حقایق من را بپذیرند.
برای تمام حقایق جای کافی هست.
همانقدر که دیگران آزادیشان را دوست دارند، من هم آزادیام را دوست دارم. من بیحد آزادم، به شرطی که آزادی دیگران را محدود نکنم و دیگران نیز بیحد آزادند، اگر پا بر مرزهای آزادی من نگذارند.
* * *
دروغ گفتن بد است، اما راست گفتن نفرتبرانگیز است!
با اینحال، آنها که راست میگویند بر حقایق محکمی تکیه زدهاند که آنها را آسوده میکند.
کسی که دروغ نمیگوید، نقش دروغ نگفتن را به خوبی بازی میکند و به دیگران کمک میکند تا حقایق خود را محک بزنند.
* * *
من دروغ میگویم. (چون دروغ گفتن برای من آزادی میآورد.)
من دروغ میگویم که دروغ میگویم. (من در حال دروغ گفتنام / در حال حاضر با این دروغ دارم آزادی خود را در برابر اخلاقگرایان دو آتشه به دست میآورم [حق با شماست اخلاقگرایان! دروغ بد است!].)
پس من دروغ میگویم که دروغ میگویم که دروغ میگویم.
بااینحال کماکان اصرار دارم که من...!
* * *
بههرحال، من از دروغ شنیدن خوشم نمیآید و میخواهم که همه به من راست بگویند.
و دروغ ِ خوب باید که راست باشد.
دروغ ِ بد، جنس بنجل است و هیچکس از جنس بنجل خوشش نمیآید.
پ.ن اخلاقی!: اخلاقیات بازی عجیبی بود که برای ما راه انداختند. انگار روزی کسانی نشستهاند و مجموعه دروغهائی را به رسمیت شناختهاند و نام جدیدی بر آنها نهادهاند.
* برداشته از: برگرفتهای از "تاملاتی دربارهی فلسفهی اولی"، "رنه دکارت" ـ ترجمه: عبدالکریم رشیدیان / "متنهائی برگزیده از مدرنیسم تا پستمدرنیسم" ـ لارنس کهون / نشر نی، چاپ دوم 1381
مشخص است که نام این یادداشت را نیز، غیر مستقیم از نام همین کتاب مستقیما وام گرفتهام!