برادرزادهی دو سالهام روی میز نشسته بود و به من نگاه میکرد. برایش شکلک در آوردم، خندید؛ اما رو که برگرداندم تا بروم و به کارم برسم، جیغ کوتاهی کشید. برگشتم دوباره و چشمک زدم؛ باز جیغ کشید و از جا پرید و بعد خندید. متعجب از آن ترسیدن نمایشیاش، من هم به خنده افتادم و او باز جیغ کشید و خندید...
از آن بازی "بازی ِ ترسیدن و خنده" خوشش آمد انگار (و با آوای مثلا ترسیدهئی که گهگاه اضافه میکرد) در برابر هر رفتار من، به جیغ کشیدن و خندیدن ادامه داد. پنج دقیقهی تمام حتی قدم برداشتن من هم صدای جیغ و خندهی او را بلند میکرد...
اما ناگهان، انگار چیزی در بازیاش عوض شد، و واقعا ترسیده، جیغ کشید و شروع به گریستن کرد!
* * *
سعی کردم حدس بزنم علت رفتارش چه بوده و اینطور برای خودم قضیه را توجیه کردم:
در آغاز (حداقل در ظاهر) همه چیز ساده بوده: یک نمایش کودکانه برای جلب توجه؛ من همبازیاش شده بودم و او حربهئی پیدا کرده بود تا نگذارد من از بازیاش خارج شوم. (من تماشاچی نمایشاش بودم و او میخواسته من را روی صندلیام میخکوب کند.) حربهی نمایشیاش همان "بازی ِ ترسیدن و خنده" بود.
[جیغ کشیدن، نشانهی نمایشی ِ ترس بوده، و همین امکانات کافی را برای انحراف در اختیارش گذاشته.]
آرام آرام، نمایش محو شده (بازی جذابیتاش را از دست داده/تماشاچی اهمیتاش را از دست داده/ بازیگر در نقش خود گمشده/ ...) و فقط نشانهی ترس باقیمانده و انحرافْ پیش آمده:
او با دیدن من جیغ میکشید و میترسید؛ از زمانی نامعلوم (بر من یا حتی خودش شاید) بازی را فراموش کرد (منحرف شد)، اما همچنان عمل(نقش) را پی گرفت.
نمایش محو شد و آنچه باقی ماند "ترسیدن" بود به عنوان معنای واقعیتر "جیغ کشیدن"؛ و "من" که در آغاز مخاطب/همبازی بودم و عامل (یا ابژهی؟) ترس ِ نمایشی، تبدیل شدم به فقط عامل ترس.
شاید بتوانم دقیقتر بگویم که من از مفعولیتِ مخاطبانهی خود (نباید فراموش کنم که من مخاطب یک تئاتر آوانگارد نبودم!) ناخواسته درآمدم و تبدیل شدم به فاعلی که وحشتزاست؛ همبازی ِ نقش ِ آدم ِ بد! (شاید هم واقعا تماشاگر یک تئاتر آوانگارد بودم! تئاتری که در آن کارگردان/بازیگر، مخاطب را تبدیل میکند به خطابگر؛ تئاتری که در آن، من بالاجبار تن به "بازی کردن" میدهم/ بازی داده میشوم!)
در آخر، احتمالا او به این نتیجه رسیده: حتما این آقا (من، که دیگر غریبه شده بودم) موجود ترسناکی است که من دارم با دیدنش جیغ میکشم و بالاخره زده زیر گریه تا من را از خودش دور کند!
کارگردان/بازیگر از خودش بازیخورده!
پ.ن: البته در اینکه علت رفتار او، این بوده یا نه اصلا مطمئن نیستم، اما چنین رفتاری را میتوان به سادگی چندین سال بزرگتر کرد.
توضیح عاطفی: ناراحت شدن او برای من هم جالب نبود و ناراحتم کرد. به همین دلیل سعی کردم قضیه را برای خودم توجیه کنم و توضیح دهم و او هم راهحل سریعی پیدا کرد برای خلاص شدن از آن بازی: کمی بعد از رفتن من، بازی تازهئی پیدا کرد و خندید!
پ.پ.ن (یک مشاهده): مربی نقاشی مهد کودکی که سعی داشت بر اساس رنگهائی که بچهها با آنها نقاشی میکنند به روحیاتشان دست یابد (گمانش بر این بود که بچههائی که از رنگهای تیره استفاده میکنند، حداقل در لحظه، چندان سرحال نیستند) برایم ماجرائی را تعریف کرد با این مضمون: یکروز یکی از بچهها از پای نقاشیاش بلند شد که برود دستشوئی و وقتی برگشت دید که دوستش نشسته سر جائی که او نشسته بوده؛ او هم بدون اینکه قشقرق راه بیاندازد رفت و نشست آنطرف کاغذ (بالای تصویری که کشیده بود) و نقاشیاش را برعکس جهت قبلی ادامه داد و چون فقط رنگهای تیره دمدستش بود باقی نقاشی را با رنگهای تیره کشیده! (اسم این را شاید بشود گذاشت سرخوشی کودکانه!)