"من" هیچوقت اهمیت ندارد و "من" هیچوقت به حساب نمیآید؛ "من" منکوب شده و سرکوب شده، در گوشهای چمباتمه زده و لرزان به اطراف نگاه میکند تا مگر فرصت کوچکی پیدا کند برای "خودنمائی"!
* * *
من پنهان میکند "من" را، "من" را از خودش دور میکند:
1ـ من با خودم همدست نمیشوم. من مسئولیت خودم را نمیپذیرم. همهی کارها را "او"ی "من" انجام میدهد و "من" همیشه بیتقصیرم (من چه کار خوبی انجام داده باشم و چه کار بدی، بهتر است بیتقصیر باشم).
وقتی که کار خوبی از من سرزده باشد:
من تحسین میشوم. شایستهی آفرین شنیدن.
الف) این برای من خطر مغرور شدن را پیش میآورد، در حالیکه من حق ندارم مغرور باشم. غرور در فرهنگِ من یک ذلت تمامعیار است.
[غرور: در عربی فریفتن معنا میدهد و "به چیزی بیهوده و باطل طمع بستن"، و مغرور، فریبخورده است. در فارسی غرور با معنای کبر و نخوت و خودبینی به کار میرود: مغرور کسی است که بیهوده به خودش امید بسته. مغرور، فریبِ خودش را خورده: مغرور زمینی شده و در فرهنگهای آسمانی، زمینی شدن "بد شدن" است.
به امور فانی دل بستن (و "من ِ" زمینی هم یکی از امور فانیام) و پشت به امور آسمانی کردن من را ناپاک نمیکند، اما بیارزش میکند. من بهتر است از خودم دل برکنم بدون آنکه فکر کنم چیز خوبی دارم یا کار خوبی کردهام (چون من نیستم که کار خوبی کردهام. "من وسیله بودهام"! "وظیفهی من بوده و من فقط انجام وظیفه کردهام"!) به خاکساری در برابر دیگران بپردازم. من باید و بهتر است که پای اثرم را با "نقش کمترین" امضا کنم. بهتر است که "بندهی حقیر" باشم.]
ب) هنگامی که من تحسین شوم، دیگری (کناردستی من / کسی که در شرایطی کمابیش مشابه شرایط من قرار دارد، آن "من"ی که تشویق نشده) تحقیر میشود.
شادباشی به به من داده شده که به او داده نشده و هیچ اهمیتی ندارد که این شادباش برای او اهمیتی دارد یا نه: من یک چیز از او بیشتر دارم و مهم نیست که او چه چیزهای بیشتری داشته باشد. من و دیگری، در لحظه (ی شادباش گرفتن ِ "من") دو فردِ مجرد با تعریفی لحظهای میشویم. دیگری من و خود را از تمام پیشینهمان جدا میکند و در لحظه، "من" را بالاتر از خودش میبیند؛ همین او را آزار میدهد. پس:
دیگری آزردگیاش را به نمایش میگذارد تا من را سرزنش کند. دیگری به من میگوید که "تو باعث بدبختی این لحظهی من (که تمام ِ لحظات "من ِ" حال ِ حاضر است) شدهای. تو تقصیر کاری!"
من در آینهی دیگری بیدادگرم، بیعاطفهام و ظالم.
دیگری به من میباوراند که من به او آسیب زدهام. کار ِ خوب من دیگری را بیچاره کرده، چون من تشویق شدهام.
پ) وقتی من مغرور باشم، دیگری بیشتر آزار میبیند. چون من چیزی دارم که به آن میبالم (من بههرحال در نظر او متکبر به نظر میرسم و حتی اگر بمیرم، با مرگم نیز به او فخرفروشی کردهام: این تصویر من است در نظر ِ او). دیگری از من بیزار میشود و من را طرد میکند، یا بر ضد من ِ بیدادگر با نمایش ِ آزردگیاش میشورد.
ت) (یا) دیگری برای من دل میسوزاند: من ِ بیچارهی فریبِ خویش خورده!
او میداند که من به راه خطا رفتهام و میداند که من آن بچهی خودسری شدهام که دیگر با نصایح ِ معمولی به راه نمیآیم. پس همچون والدی مهربان، من را به خاطر خودم تنبیه میکند: با نمایش آزردگیاش و یا با طرد کردن ِ من. (پدر قهر میکند: "قهر" کردن او در اینجا به معنای از بازی خارج شدن نیست. [قهر: چیره شدن. غلبه کردن] پدر اخم میکند، من را از خود میراند و با من حرف نمیزند تا من را شکست دهد. او با این کار من را از خود محروم میکند تا جداافتاده و ضعیفشده، خرد شوم. دیگری نیز با من قهر میکند.)
به هر حال، من یا باید از کار خوبِ خود شرمگین باشم، یا اینکه کار خوب خود را نپذیرم.
راه نخست انگار چندان طبیعی و مطلوب نیست و توهینآمیز هم به نظر میرسد: من با کار ِ خوبم، احتمالا سودی هم به دیگران رساندهام ـ که مورد تشویقشان قرار گرفتهام ـ پس شرمگین شدنم از کار ِ خوبام، به ناراحت و شرمگین بودن از سود رساندن به ایشان شبیه میشود. (اصلا مودبانه نیست!)
پس راه دوم را انتخاب میکنم:
من تقصیری ندارم. "او"(ی من) این کار خوب را انجام داده. من را تشویق نکنید! ("بندهی حقیر" خاکی (آسمانی؟) میشود. "اینجانب" شکستهنفسی میکند. "کمترین" خاضعانه وظیفهاش را به انجام میرساند.)
وقتی که کار بدی از من سرزده باشد:
بیشک مورد مواخده قرار میگیرم. تحقیر میشوم. تنبیه میشوم.
الف) حتما دیگری کاری را که من بد انجام دادهام، بهتر انجام میداده. (همیشه کاری که انجام شده را دیگری بهتر میتوانسته به انجام برساند!) من دوباره مایهی بیچارگی دیگری شدهام.
دیگری از یکسو دلخور است، چون امکان تشویق شدن "او"ی دیگری را از او گرفتهام و از سوی دیگر دلخور است، چون حتما اگر آن کار درست انجام میشد، به هر طریقی به او سودی میرسید (حتی انتزاعیترین راهها و غیرممکنترینهاشان هم حساب میشوند).
من با بد کار کردنم، دیگری را دو بار بدبخت کردهام.
ب) ...؟
پس چه بهتر که از آغاز "او"ی من همه کارها را انجام بدهد، تا در هنگام خطر بتوانم تا حد ممکن شانه خالی کنم:
من مسئولیتِ "من" را نمیپذیرم، تا کس دیگری مسئولیت من را بپذیرد: "او"ی من!
2 ـ من اغلب از آنچه هستم شرمسارم؛ چرا که من همیشه میتوانستهام از اینکه هستم بهتر باشم: "اگر شرایط مطابق میل من پیش میرفت..."، اما دریغ که همیشه دیگریئی کار من را خراب میکند:
الف) من شرمسارم از ضعفِ "من" که اجازه داده دیگری بهتر بودن را از من بگیرد.
ب) من شرمسارم از "من" به خاطر آنچه نیستم.
من خودم را سرزنش میکنم و همیشه شرمسارم: تا در هالهئی از مظلومیت برای خودم دل بسوزانم.
من ِ مظلوم تقصیری ندارم:
مسئولیت "من" با من نیست!
من به هر صورتی از زیر بار مسئولیت "من" شانهخالی میکنم؛ اینها فقط دو راه گریز من بودند.
من اصولا اهل خطر کردن نیستم!
* * *
"من" اما واقعا بیتقصیر است، چرا که "من" همیشه تهدید شده است/ام.
من همیشه در خطر از دست دادنم. از دست دادن دلبستگیهایم، آسودگیهایم، رفاهم، امکاناتم، هر چیز که دارم و حتی خودم.
من همیشه در معرض ناامنی هستم. و به شکلی کابوسوار و غمگنانه، این ناامنی من را از دوسو تهدید میکند: توهمات و واقعیات.
توهم ناامنی:
دیگری همیشه درصدد نابود کردن من است (دیگریئی همیشه هست که با من دشمنی داشته باشد*).
البته من این دیگری را هیچوقت نمیبینم و دقیقا همین او را مرگبار و وحشتناک میکند، چرا که دشمن پنهان ترسناکتر است.
نمیدانم دیگری چرا از من دلخور است، اما من حتما کاری انجام دادهام که او را دلخور کرده.
بههرحال واقعا من بیتقصیرم، چرا که:
تمام زمان بیداری ِ زیستن (واقعیتِ زندگی)، من در معرض خطر و تهدید شده از سوی ناامنیام. طبیعی است که در خواب هم (در خیالاتِ زندگی) کابوس ناامنی را ببینم.
ناامنی واقعی:
من و دیگری یاد نگرفتهایم که به خودمان ببالیم، به تبع آن هیچوقت در خود نبالیدهایم: ما هیچچیزی از آنِ خود نداریم.
وقتی من و دیگری هیچچیزی نداریم، من و دیگریِ دستِ خالی مانده، همیشه چشممان به دست یکدیگر است و آمادهایم تا در اولین فرصت آنچه از آنِ خودمان نیست را از دیگری بربائیم (تا چیزی داشته باشیم).
من با منش ِ تقدیری تربیت شدهام. و البته تقدیر برای من (و اجدادم) سود بزرگی داشته که پذیرفتهایمش: تقدیر از من سلب مسئولیت میکند.
از سوی دیگر، تقدیر همیشه من را تهدید میکند: معلوم نیست چند لحظهی بعد، تقدیر چه چیزی را از من میگیرد یا چه بلائی را بر سرم نازل میکند. (همیشه دیگریئی بر بالای کاخ تقدیر ایستاده. او همیشه آماده است تا آنچه مورد نیازش است را از من برباید: به حکم تقدیر!)
همین تقدیر، من را از اتفاقات نیز ترسانده. طبیعتا ممکن است من چند لحظه بعد چیزی را از دست بدهم: واقعا اتفاق است (هر چیزی عمری دارد). اما من هیچوقت یاد نگرفتهام با این قضیه کنار بیایم. چون به حکم ناامنیئی که همیشه مرا تهدید کرده، عادت کردهام تمام مدتی که با چیزی هستم و یا چیزی را دارم به لحظهی پایانش و نداشتن و نبودناش فکر کنم: و تمام طول بودنم با آن را به ترس از نبودنش بگذرانم.
پس حتی در زمان بودنش نیز در حسرت بودنش بودهام.
این ترس ِ بازتولید شوندهی من است؛ ترسی زاینده در خود. ترسی انبساط یابنده: اینکه با من است چند لحظهی دیگر با من نیست و انگار که از اکنون با من نیست. من از این میترسم.
و من اینبار هم واقعا بیتقصیرم: منی که در ناامنی مطلق زیستهام.
"من" در تاریخم همیشه سرزنش شدهام و وادار شدهام بارها به نقض خویش. به خاطر حرفهایم، به خاطر ظاهرم، به خاطر رفتارم، به خاطر بودنم و به خاطر هر آنچه هستم، چرا که هر کس از راه رسیده من را آنطور که خواسته، ساخته (و در صورت مقاومت "من"، نابودم کرده... یا حداقل "تن من را لرزانده"! منی که اصولا اهل خطر کردن نیستم.)
من همیشه یک اراده شده بودهام.
* * *
ما (ی فارسیزبان) بسیار پیش میآید که خود را "ما" خطاب میکنیم، نه من!
"ما"ی تصغیر. چنانکه بگویم "مَنَک"!
من همیشه ناتمامم. من همیشه ناکاملم.
شاید این هم ریشه در تاریخ ما داشته باشد: تاریخ ِ ناامن ما، ما را تا وقتی که "ما" بودهایم زنده نگه داشته!
* * *
من همیشه از من میگریزم. هیچچیز خطرناکتر از من برای من نیست. چون من هیچوقت نخواستهام من را بشناسم. چون من هیچوقت نخواستهام من را بپذیرم. من فرزند یتیم من هستم، زیر ِ دست من، ناپدری ظالم خودم!
* * *
فرضی به مثابه دریچهای شاید:
"من" همیشه در هراس است.
به "من" لحظهای آرامش عطا کنید، تا شاید بتواند خودش باشم.
من را تنها بگذارید آن وقت شاید فرصت کند به "من" بیاندیشد.
اما "دیگری" را از "من" نگیرید. چون "من" بدون "دیگری" هیچ است: یک مکان غیرقابلتعریف، نادیدنی و تنها.
من همیشه از تنهائی در هراس است (چرا که امنیتی نداشته): به همین دلیل خود را "ما" خطاب میکند و "او"ی خود را چنین بزرگ مینمایاند: تا تنها نباشد.
بگذارید "من" و "دیگری" با هم باشند. هر کدام با خویشتن خویش و مفتخر به خویش، آن وقت تمام ماجرا حل میشود:
"من" صاحب واژهی "تو" میشود و یاد میگیرد که با مخاطبی خارج از خودش صحبت کند و خودش هم همانطور که هست مورد خطاب قرار گیرد. (شاید که من با مفرد شدناش، مسئولیتپذیر بشود.)
صحنه باز میشود و بازی آغاز.
*همان حکایت قدیمی و هنوز نوی "دائی جان ناپلئون" ایرج پزشکزاد و ناصر تقوائی.