با یاد دستهات به خواب میروم
مردِ خواب نیستم اما
مرد یادم
که به رویا همرقص دستانات میشوم
با لب
با تن
با چشم
دمادم
و اینجا مرز نیست
خط و ربطی
نیست
چیزی نیست میان رنگ و رویا
میان نور و تاریکی ِ پلکهام
نیست
نیست هیچ نیست جز تو
جز آنجا که میشنومات و آنجا که نه و نیست
آنجا که میبینمات و جایی
که نه نیست!
من هنوز لَنگ دو خط حافظهام
وَ تو خیال دوندهی منی
هنوز گیج نگاهات
وُ تو رویای رمندهی منی
تو هرجا که بیدارمی
وُ من بی تو خواب
من هلاکِ دستهات
حرفهات وُ تو...
من... من خاک
تو آب تو چشمه تو برکه
من جنگلی که دورت بگردم
که واحه شویم
که دویده سر رسیم
که خیمهی تو شوم
تو سایهبان من
من هنوز
وُ من دمادم
به باد میروم با هر بوسهات
که بپیچم میان جنگل گیسوانات آنجا
هو کِشان آوازت بخوانم
من هنوز
وُ من دمادم
با تن
با شوق
با نگاه
بیدار میشوم میان خیال دستانات
بیدار میشوم...
دیدار میشوم...
بیدار میشوم...
18/12/1386
برچسبها: شعر