خارجی ـ هتل / مارپیچ [Maze] ـ روز
جک نشسته و تا سینه در برف فرورفته. او مُرده و برف و قندیل روی صورتاش نشسته است.
فیلمنامهی "درخشش"؛ استنلی کوبریک، رایان جانسن؛ ترجمهی بابک تبرایی
فصلنامهی فارابی، شمارهی 55
ما زنده ماندیم.
هزارتو وقتی پیروزمندانه به پایان میرسد که از آن بیرون آمده باشی. بهزعم من نمیشود مُرد و پیروز بود (دستکم فرصتی نیست تا آدم خودش را در این مورد توجیه کند) و نمیشود تا ابد آنتو چرخید و زنده ماند؛ آدم آرامآرام کند میشود، نفساش میبرد، به در و دیوار میخورد و راهها را گم میکند و...
گمانام مدتی بود خطرش ما را تهدید میکرد. حرکتمان کند شده بود. آن دیر به دیر رسیدن مطالب را نمیشود به همین گیر افتادن تعبیر کرد؟ بعضی وقتها خستگی، گاهی بیخیال یا بیحواسی و حتی تنبلی برای پیش رفتن... شاید چیزی مثل ناامیدی یا چیزی فقط شبیه آن...؟
واقعاً ممکن بود بلایی سرمان بیاید. هزارتو میتوانست بشود یکی از آن مجلههایی که چند سال پیش میخواندیمشان، اما کمکم حوصلهمان را سر برد. حالا گاهی ممکن است از طریق لینکی ازشان سر در بیاوریم و آنجا از خودمان بپرسیم که چه شد دیگر این مجله را نخواندم؟ و شاید گاهی جوابی به خودمان بدهیم که دستکم برای گردانندگان مجله خیلی تلخ باشد... گمان میکنم ما دستکم قسر در رفتیم... نمردیم توی هزارتو.
شاید خیلیمان دلمان میخواست ادامه بدهیم باز... دلمان میخواست. اما حالا، حالا که واقعاً تمام شده، وقتی بیشتر به ماجرا فکر میکنم میبینم شاید اشتباه میکردیم؛ بهخصوص که سازندهی هزارتویمان هم مُصر بود بیرون برویم.
صادقانه اعتراف میکنم آن اوایل حسابی دلخور شده بودم. فکر میکردم راهی مانده و هست برای ادامه دادن. فکر میکردم این بیرون آمدن نیست، خوردن است به دیوار... و باز هم صادقانه اعتراف میکنم که اشتباه میکردم. دیگر دلخور نیستم، چون به گمانام راه درست همین بود. چون آنجا یک هزارتو میبینم که پر از ردپاست و هیچ جنازهای گوشه و کنارش نیفتاده... هزارتویی که هنوز، مثل اولین باری که خواندماش، دوست دارم بروم و دوباره و دوباره بخوانماش.
برای همین است که احساس میکنم باید باز هم از میرزای هزارتو تشکر کنم.
ممنونام میرزای عزیز! هم به خاطر هزارتوی لذتبخشی که ساختی و هم به خاطر اینکه راه خروج را هم پیدا کردی. ممنون به خاطر هزارتویی که خواندماش و در آن خوانده شدم. همهمان میدانیم که یک پایان بد میتواند بهترین آثار هم به نابودی بکشاند. خیلی وقتها شده که دلمان خواسته فیلمی یا کتابی (یا هزارتویی!) طولانیتر باشد، اما بعدها، وقتی بارها و بارها به پایان آن اثر فکر کردهایم و لبخند زدهایم، اعتراف کردهایم که پایان مناسبی بود. حالا همین حس را دارم و ممنونام میرزا، به خاطر پایان به موقع.
﷼
ممکن است به نظر برسد اینها را دارم میگویم که دلام نسوزد. یا یادم رفته که خودم چند بار نامهی یادآوری التزام ملتزمین را خواندهام و چند بار یکی دو روز از وعدهی ماهانه گذشته یادداشتام را گذاشتهام روی مجله و خیلی گیر و گرههای دیگر... ممکن است به نظر برسد اینها همه بهانههاییست برای توجیه یک پایان ناخواسته یا از سر ضعف. حتی خواندم نویسندهی گرامیای یکجورهایی به تنبلی و بیهودهگری هم متهممان کرده بود و گمانام این یادداشتام هم دلیل دیگری میشود برای اثبات آن بیخیالی و "هرچه پیش آید خوشآیدگری"ای که به آن متهم شده بودیم. راستاش همانطور که قبلاً گفتم خودم هم اول همین حس را داشتم. دلام نمیخواست هزارتویی که اینهمهوقت خوش جلو آمده یکدفعه درش تخته شود... اما، دوباره میگویم، گمان نمیکنم آن راه جوابی میداد. بعضی چیزها باید تمام شوند و چه خوب که به موقع نقطهی پایانشان گذاشته شود. همانقدر که بیخیالی میتواند ویرانگر باشد، "گیر دادن" به چیزی که موفق بوده و جواب داده هم میتواند خرابی به بار بیاورد. گاهی "هرچه پیش آید خوش آید" یعنی لجوجانه ادامه دادن و منتظر پایان اتفاقی و اجباری بودن.
این توضیح دوباره را دادم تا باز بتوانم تشکر کنم به خاطر این پایان به موقع...
برای دلخوشی و توجیه نمیگویم؛ قماربازانه ادعا نمیزنم. میبینم که ما زنده ماندیم.
شاید هم تمام اینها را برای دلخوشی و توجیه گفتم، تا قماربازانه ابرویی بالا بیاندازم و بگویم که ما زنده ماندیم.
اما حتی این جملهی آخر هم دلیل نمیشود که باز نگویم:
ممنون میرزا، خسته نباشی. خسته نباشید رفقا! ممنونام.
*
خب! بعد تمام اینحرفها، این هم هزارتوی سیام.
هزارتوی هزارتو.
و آخرین یادداشت هزارتوییام:
روی ازین نیمه سرخ و زآنسو زرد
پ.ن.: گمان نمیکنم این یادداشتام منافاتی داشته باشد با آن دلتنگی که در یادداشتام در هزارتو دربارهاش نوشتهام.
پ.پ.ن.: آخرین یادداشت دالان دل را، پیش از قرار دادن این یادداشت روی صفحهام، خواندم. احساس کردم این یادداشت مسعوده خیلی بهتر و کاملتر از پ.ن.ای که نوشتم منظور من را هم از نوشتن این پینوشت توضیح میدهد. برای همین پیشنهاد میکنم حتماً این یادداشت را هم بخوانید:
توضیحانه یا بشین بهت بگم چه خبره؛ درم ببند.