گاهی مرض "معادلِ فارسی نویسی" به جانام میافتد (هرچند معمولاً با این کار تا بن دندان مخالفم). اینطور وقتها، به دلایل مختلف، حتی به واژههای وامگرفتهای که مدتها ازشان استفاده میکردم هم شک میکنم و یک چیزی مثل خوره به جانام میافتد تا حتماً فارسیشان را بنویسم. مثلاً، یکی از این واژهها کلمهی "فانتزی" است و البته همراهاناش مثل "فانتاستیک".
خب، تقریباً اغلب دوستانام میدانند که شیفتهی فانتزی و ادبیات فانتزیام. به همین خاطر طبیعی است که زیاد پیش بیاید توی گپ و گفتهایی که با ایشان دربارهی ادبیات داریم، بحث به ادبیات فانتزی هم بکشد. جدای از این هم، کلاً، این واژه و همراهاناش مدتهاست که عضوی از دایرهی لغات نسبتاً پراستفادهام شدهاند. تا اینجای کار، معمولاً، هیچ مشکلی نیست. اما وای به روزی که آن حس معادلگویی و نویسی که گفتم سراغام بیاید...
چه معادلی برای فانتزی مناسب است؟ خیالی، وهمی، رویایی؟
برای فانتاستیک چطور؟ خیالانگیز، خارقالعاده، شگفتانگیز؟
بدیهی است که هر کدام از این واژهها در زبان فارسی بار معنایی خاص خودشان را داشته و دارند. با اینحساب، با انتخابشان، چقدر میتوانم مطمئن باشم که منظورم را درست و دقیق رساندهام؟
واقعاً "ادبیات خیالی" میتواند همتای "ادبیات فانتزی" بشود و دقیقاً همانجا را در ذهن اشغال کند و همان معنا را برساند؟
بهزعم من بخش اعظم ادبیات و تقریباً تمام داستانهایی که شناخته یا خواندهام زیرشاخهی داستانهای خیالی به حساب میآیند. «داستان بیپایان» همانقدر خیالی به نظرم میرسد که «صد سال تنهایی». خب، با اینحساب میتوانم بگویم «صد سال تنهایی» هم جزو ادبیات فانتزی است؟ راجع به مجموعهی «هری پاتر» و «سمفونی مردگان» نظرتان چیست؟ راستاش صادقانه اعتراف کنم اینطوری حتی نمیدانم تکلیف «مثنوی مولوی» و «ارباب حلقهها» با هم چه میشود!
البته، تاکید میکنم، ادبیات فانتزی را به هیچوجه فقط معادل ادبیات کودک نمیگیرم. «شهرهای نامریی» یا خیلی از داستانهای بورخس همانقدر فانتزی هستند که «نیروی اهریمنیاش». بگذریم از اینکه با تعریفی که تودوروف از فانتزی در ادبیات میدهد همهی اینها یک جای کارشان برای فانتزی کامل بودن و ماندن میلنگد (خب، شخصاً تعریف تودوروف را دربارهی فانتزی تمام و کمال قبول دارم و برای قضاوت در این مورد، پیش از هر چیز، سراغ نمودار «غریب، فانتزی، شگفت» او میروم، اما اینجا مسئله تعریف فانتزی نیست)*.
به زعم من "ادبیات خیالی" (یا هر معادل دیگری که تا الآن برای ادبیات فانتزی گذاشتهاند، مثل خیالانگیز، شگرف یا...) به هیچوجه نمیتواند نقشی را که سلفاش بر عهده داشته خوب اجرا کند.
معادلهایی مثل خارقالعاده و خیالانگیز هم همینقدر برای گرفتن جای فانتاستیک (دستکم در ادبیات) ناتواناند. در واقع این دو معادلْ زیادی برای منظور خاصی که قرار است برسانند گل و گشادند. شاید واژههای اصلی در کشورهای انگلیسی زبان هم همینقدر گل و گشاد باشند برای منظور خاصشان، اما حتی اگر اینطور هم باشد، این بخت یار ما بوده که در زبان ما و در گفتمان ادبی ما این واژهها تنخورشان خوب از آب در بیاید.
اینطور وقتها، راستاش به شدت با خودم موافق میشوم راجع به تا بن دندان مخالف بودن با خیلی از معادلهای انتخابی. خیلی وقتها، مثل همین چند سطر پیش، واقعاً دوست دارم به جای "شانس" بگویم "بخت" (مگر اینکه جایی، در متنی، بشود با شباهت معنایی و تفاوت شکلیشان بازی کرد، یا اینکه شانس آنجا خوشخوانتر به نظر برسد) اما شکنجه میشوم اگر مجبور باشم به جای "کامپیوتر" بگویم "رایانه"؛ و اگر سرنوشت زبان فارسی یکروز بسته باشد به تحمل این شکنجهها، همانطور که برخی اساتید تلویحاً یا به صراحت این را میگویند، من یکی که از همان اول دستهایم را میبرم بالا و همه را لو میدهم؛ حتی اساتید کزّازی و ادیب سلطانی را! بهخصوص اگر یکروز مجبور شوم به جای "ریاضی" بگویم "مزداهی" یا به جای "قیاس"، "آناگویی".
اخراج یک واژه از یک زبان را نمیتوانم درک کنم، بهخصوص وقتی ببینم چقدر میتواند سخن گفتن را برایم دقیقتر کند. همانطور که اینروزها بههیچ وجه نمیتوانم درک کنم اخراج افغانهایی که سالها در وطن شریکمان بودهاند و اگر نه به حکم قانون متغیرالحال و ناراحت، به حکم انسانیت امروز هموطنام هستند.
﷼
حالا که اینحرفها پیش آمد بد نیست از یکی از عذابهای فکری قدیمیام هم بنویسم.
فکر کنم همهمان تا بهحال "نان فانتزی" خورده باشیم، اما راستاش هنوز حتی یکنفر را هم پیدا نکردهام که لنگ و پاچهی باستیان بالتازار بوکس یا کورالاین را از توی یک نان فرانسوی در آورده باشد. محض رضای کلمات هم که شده یکی به من بگوید حکایت این نانهای فانتزی و عروسکهای فانتزی و شمعها و شلوارها و دمپاییهای فانتزی و این فانتزیفروشیهای که توشان حتی یک جلد کتاب به هم نمیرسد چیست؟
گاهی (یواشکی!) احساس میکنم اتفاق بامزهای افتاده تا چنین دق بزرگی پدید بیاید. خب، توی چند فیلم آمریکایی دیدم که به این چیزهای شیک و پیکی که ما میگوییم فانتزی، میگویند Fancy. در فرهنگ لغات میبینم که جلوی Fancy اول نوشتهاند خیال، وهم، تصور، قوهی مخیله و... و در ادامه آمده تجملی و تفننی. گمانام یکعده از دلسوزان دلسوز زبان یک روزی تصمیم گرفتهاند به جای Fancy معادل فارسیاش را بگویند و بعد یکعده از دلناسوزان زبان هم روی دستشان بلند شدهاند و مشت محکمی بر دهان فانتزی زدهاند. البته اینطوری فقط میتوانم مشکل عروسکها و شمعهای فانتزی را، آنهم خوشخیالانه، برای خودم حل کنم. اما مسئلهی نان باگتهای خیالانگیز و شگرف هنوز سر جای خودش باقیست. هر چند این مسئله هم گمانام با مقایسهی نان لواش و باگت با هم حل شود. تازه شاید شانس آوردهایم که جماعت نان لواشخور تصمیم نگرفتهاند به جای نان فانتزی بگویند "نان مانستری" لابد...
خلاصه که بساط تخیلیای است. تخیلی و عذابآور. کمی درش دقیق شوید میفهمید چرا و چطور میتواند عذابآور باشد. فکر کنید نام یکی از ژانرهای ادبی محبوبتان بشود صفتی برای نان و تمبان. تازه نه فقط این...
اینروزها فانتزی معانی تازهای هم پیدا کرده. همین چند هفته پیش، در مجلهای معتبر و اسم و رسمدار، دیدم که در معرفی کتابهای فانتزی از کتابهای پر زرق و برق یا جیبی یا پرفروشهای خودسازی و این دست کتابها یاد کردهاند؛ و باور بفرمایید حتی یک اشاره هم ندیدم به رگههای درخشان و تکاندهندهی فانتزی در داستانهای کاپوتی. در آن یادداشتْ کتاب فانتزی چیزی بود در حد «قورباغهات را قورت بده»!
حالا باز فکر کنید به این ماجرا. فکر کنید به وقتی که میخواهید به کسی بگویید فانتزینویس هستید یا تشویقاش کنید به خواندن ادبیات فانتزی و به نگاه عاقل اندر سفیه احتمالی او فکر کنید. یا فکر کنید وقتی آستین بالا میزنید تا فانتزی را در داستان کوتاههای کورتاسار ردگیری کنید مخاطبتان با چشمهای گشاد شده منتظر بیرون کشیده شدن گلهای گلایل و روبانهای سرخ پیچیده در و دور نان باگت است.
حالا که به اینجا رسیدیم شاید کسی پیدا شود و بگوید با اینحساب چه ایرادی دارد که یک معادل فارسی خوب برای فانتزی پیدا کنیم و از شر ایندست تداخلها راحت شویم؟ چون نان شگرف نداریم!
خب، این هم حرفیست. فقط مشکل بزرگاش اینجاست که برای این کار داریم حق را به ترکیب بیاعتبار و کمطرفدار میدهیم و ترکیب مفید و جاافتاده را از هستی ساقط میکنیم. این هم شبیه همان اخراجهای ناعادلانهست. شبیه ادعای سادهلوحانه و ناجوانمردانهی کسانی که میگویند چون بعضی از افغانها مرتکب خلافی شدهاند پس بهتر است همهشان به یک آتش بسوزند. گمانام بد نباشد به قول کامو «هر چیز را به نام خودش بنامیم»؛ هر چیز را!
پ.ن.: نمیتوانم بیخیال شوم... یعنی حالا که بحث معادلهاست از "آیرونی" نمیتوانم بگذرم. شکر که کم هم معادل پیدا نکرده: طنز، طنز تلخ، هزل، هجو، بازی، کنایه و... (بگذریم از اینکه معادلهایش گاه حتی هممعنی هم نیستند). انصافاً کدام یکی از این معادلها با آن تعریفی که از آیرونی در ذهنمان داریم میخواند؟ اگر آیرونی هجو باشد یا هزل، چطور میتوانیم «مرگ فروشنده» را هم اثری آیرونیک بدانیم؟ در بین این واژهها میشود "کنایه" را نزدیکترین واژه به آیرونی دانست، اما آیا بار معنایی که کنایه در فارسی، پیش از ظهور گستردهی آیرونی، داشته اجازه میدهد بتوانیم با استفادهاش تمام بار معنایی را که آیرونی در گفتمان ادبی کسب کرده به مخاطب برسانیم؟
از این معادلها که بگذریم جایی خواندم به جای آیرونی "باژگون" گذاشته بودند... خب! در راستای همین بحث و تلاش دلسوزان دلسوز زبان و معاندتام با استفاده از معادلهای فارسی این واژه (دستکم آنهایی که تا امروز شنیده یا خواندهام) و همینطور در راستای برخی کتابهای کیاوار و صد البته مهرورزیها و روایح قدیم و اخیر پیشنهاد میکنم این بیت حافظ را اینطور بخوانیم:
این قصهی عجب شنو از بخت آیرونیک
ما را بکشت یار ز انفاس عیسوی
* این جستار فوقالعاده و خواندنی تودوروف را میتوانید در شمارهی 25 فصلنامهی ارغنون (داستانهای عامهپسند) بخوانید: از غریب تا شگفت، ترجمهی انوشیروان گنجیپور ص.63