واژهی "آن حیاط" چه خاطرات دور و آشنایی را یکدفعه در سرم زنده میکند...
یاد 6-7 سالگیام میافتم و کمی بعدهاش. خانهی یکی از عمههایم کنار خانهی یکی از عموهام بود، در محلهی سرآسیاب. تقریباً اغلب جمعههای خانوادهمان آنجا میگذشت. نمیتوانم بگویم خانهی عمه یا عمو چون، بسته به حس و حال جمع، گاهی این حیاط بودیم و گاهی آن حیاط. ممکن بود بعد از ناهار بزرگترها توی خانهی عمو چرت بزنند و ما بچهها بریزیم توی خانهی عمه و آتش بسوزانیم.
خانهی عمو قبلاً خانهی مادربزرگام بود. از آن خانههایی که حوض کوچکی داشتند و اتاقهایی دو طرف حیاط.
از در که تو میرفتی، سمت راست، راهپلهی پشت بام بود و اتاق مهمانها و یکی از اتاقخوابها و، سمت چپ، آشپزخانهی توی زیرزمین بود و حمام و دستشویی. روی آشپزخانه هم اتاقخواب و اتاقکار زن عمو بود، که خیاطی میکرد. سن و سالی نداشتم که عمویم فوت کرد. از ختماش فقط این یادم میآید که سقف حیاط را پارچهی برزنتی سیاه کشیده بودند که مهمانها توی حیاطْ هم بنشینند، و اینکه پسرعمو و برادرم از سوراخ توی پارچه یک عنکبوت پلاستیکی را آویزان کردند روی سر خانمها و قشقرقی راه انداختند که بیا و ببین. خلاصه، آن خانه را فقط با زنعمو، پسرعمو و دخترعموهایم، که همه دستکم ده سالی از من بزرگتر بودند و خیلی مهربان، به یاد میآورم.
مهربانیهای آنروزها را، هرچند نه با جزئیات، خوب به خاطر میآورم؛ و شوخیهایی که عصبانیام میکرد... با دختر عموی بزرگام خیلی اَیاغ نبودم و پسرعمویم هم به حکم سناش بیشتر با برادر بزرگهام سر و کله میزد تا من، هرچند حواسشان به من بود هر دو. اما دخترعموی وسطی؛ یکجورهایی سوگلیاش بودم انگار. اگر اشتباه نکنم شانزده ـ هفده سالی از من بزرگتر بود. موهای شبقرنگ صاف و بلندی داشت که تا کمرش میرسید، و صدای آلتوی گرمی که همیشه هوای خنده داشت. اینجا فرشته خطاباش کنم که هم در آهنگ کلمه و بعضی حروف با اسم اصلیاش همخوانی داشته باشد و هم در معنی با خودش.
بدیهی است که شیفتهی این بودم که وقتام را با دخترعمو فرشته بگذرانم و همین شده بود دستمایهی شوخی بزرگترها. دختر عمو ازدواج نکرده بود و تا چند سال بعد از آن سالها هم ازدواج نکرد و همه سر به سرم میگذاشتند که دخترعمو فرشته صبر کرده تا من بزرگ شوم و با من ازدواج کند. آنوقتها من توی خجالتی بودن کت ملتی را بسته بودم و گفتن ندارد که با شنیدن این حرف بنفش میشدم و شروع میکردم به غرغر کردن که اذیتام نکنند و تا چند دقیقه میچپیدم یک گوشه و اخمهایم را میکردم تو هم و میشدم مایهی خندهی جماعت. یادم هست حتی وقتی ازدواج کرد هم، خودش و شوهرش، گهگاه سربهسرم میگذاشتند که دیر بزرگ شدم و دخترعمو فرشته بیخیال من شد و رفت با مرتضی ازدواج کرد. البته این فقط یکی از شوخیهایی بود که به خاطر خجالتی بودن بیش از حدم با من میشد. بههرحال صحبت خانهها بود و حیاطها...
شرق خانهی عمو خانهی عمه بود. آن حیاط... از در که تو میرفتی، سمت چپ، آرایشگاه عمهام بود و، سمت راست، آشپزخانه و حمام. ورودی خانه روبروی در اصلی بود، آن سر ِ حیاط؛ طبقهی اول دو اتاق، چپ و راستِ راهرو، و طبقهی دوم دو تا اتاق دیگر و در ِ پشتبام. جزییات اتاقها را درست به خاطر ندارم، اما یادم هست توی اتاق دستِ راستِ طبقهی اولْ فرورفتگی تاریک و خنکی توی دیوار بود که گاهی میشد خوابگاه هر که گرماییتر بود و گاهی میشد مخفیگاه ما موقع بازی...
آن حیاطها و آن آدمها روزگاری شیرینی حیات من بودند. دویدن توی کوچه و کوبیدن در خانهی عمه یا عمو، ولو شدن توی حوض کوچک خانهی عمو یا بالا کشیدن از هرّهی دیوار بام خانهی عمه و رفتن به پشتبام آن حیاط و شنیدن فریاد «نیفتی» از پشت سر، که گاهی با «جونور دیمی» گفتن عمه جان همراه میشد. رفتن تا سر کوچه و یک بسته آردنخودچی و جوهرلیموی جایزهدار خریدن و خوردن و قایمباشک و دزد و پلیس بازی کردن با بچهها... اینها روزگاری شیرینی حیات من بودند...
اما حالا خیلی دور شدهام از آن روزگار... راستاش، شاید عجیب باشد، اما خیلی هم دلام نمیخواهد برگردم. در واقع مدتهاست هیچکدام از پسر و دخترعمهها و عموها را ندیدهام. خود عمه و عموها هم... حرفی برای گفتن به هم نداریم و من هم حوصلهی توضیح دادن اینکه اینروزها چه کار میکنم و کی میخواهم "پلو" بدهم و نمیخواهم و اینها را از دست دادهام. راستاش جوابهای نیشداری که به بعضی اقوام میدهم هم انگار چندان به مذاق کسی خوش نمیآید. حالا سالهاست که من عوض شدهام (شاید هم عوضی!) و دیگر آن بچهی خجالتی، که دست عمه را میگرفت و میکشاندش توی کتابفروشیها و خودش روش نمیشد بگوید کتابی از «ژول ورن» میخواهد، نیستم. حالا بیشتر تبدیل شدهام به موضوعی برای کنجکاویهای سالی یکبار... و شاید تنها کسی که هنوز وقتی گهگاه تماسی میگیرد ته صدایش همان مهربانی موج میزند و هنوز از شنیدن صدایش خوشحال میشوم و هنوز، بدون هیچ سوالی، هر کمکی از دستاش بر بیاید دریغ نمیکند، دختر عمو فرشته باشد.
با تمام این احوال، اغلب از به یاد آوردن عطر و بو و رنگ خاکی آن روزها حال خوشی بهم دست میدهد. بویی شبیه نم خاک و آب تازهی حوض و برنج خوشعطر و تخمه طالبی و خربزهی تفداده شده، و خنکی... و بویی که به خاطرم هست، اما هیچجور نمیشود توصیفاش کرد. بوی آن خانهها...
از آن خانهها حالا چیزی باقی نمانده. حتی شکل محله هم شاید عوض شده باشد. سالهاست که آنطرفها نرفتهام، یعنی از وقتی که عمه هم از آن محله رفت. آنوقتها هنوز مدرسه میرفتم. زنعمو خانهشان را کوبید و ساخت، چون دیگر وقت سر و سامان گرفتن بچههایش رسیده بود. عمه و شوهرعمه هم خانهشان را فروختند که آپارتماننشین بشوند.
گمانام دیگر ردی از جوی باریک و کمعمق و بیمرز وسط آن کوچه نباشد. خیاطی آنیکی عمویم هم که ته کوچه بود بیشک الآن خراب شده، چون چند سالی از مرگاش میگذرد. حتماً سرآسیاب دولاب هم این روزها شده یکجایی مثل چهار راه کوکاکولا و خیابان پیروزی...
باید این را تکرار کنم باز... برایم جالب است که دلام برای کودکی تنگ نمیشود و بههیچوجه دلام نمیخواهد برگردم به آن روزگار، اما عجیب دلام بازیابی بعضی عطرها و رنگها و حالها را میخواهد. اینها مثل بعضی کتابهایم هستند که بعد از مدتها وقتی نگاهشان میکنم، احساس میکنم الآن وقت دوباره ورق زدنشان است.
آنوقتها زیادی بچه بودم برای چشیدن آن عطرها و طعمها و رنگها... آنوقتها آنها فقط "خوش" بودند. الآن، مثلاً، عطر گل محبوبی خیلی بیشتر از خوش است. خیلی بیشتر از گل محبوبی. شاید هم همهی اینها فقط حسرتخواری باشد. زرق و برق گذشته. جذابیت یک کتاب معمولی خاکگرفته و چاپ قدیم یا چراغی شکسته...
گاهی فکر میکنم شاید اربابِ زمان یک دستفروش کلاهبردار باشد که گوشهی کتابها را سوزانده و با چای زردشان کرده تا به عنوان عتیقههای افسانهای بفروشدشان... شاید هم نه! بههرحال، من دلام برای عطرها و رنگها و طعمها، حالتها و ساعتهای بعضی روزها تنگ میشود، هرچند حاضر نباشم دیگر از بام این حیاط بروم آن حیاط و صبحها توی صف بایستم و از جلو نظام بگیرم!
برچسبها: در جستجوی...