بامداد دوشنبه بود. داشتم سرسری نگاهی به خبرها میانداختم. آخرهاش بودم که گوشی تلفن را برداشتم؛ زنگ زدم به غزال. صفحهی اخبار را آورده بودم پایینتر که گوشی را برداشت. نگاهام را از صفحه گرفتم. لبخندزنان سلام کردم، جواب داد. میخواستم بگویم «چطوری؟» که نگاهام افتاد به یکی از خبرها. چشمام قفل شد روی جملهی کوتاهاش. آه از نهادم برآمد... غزال نگران پرسید چی شد؟ نفسام را تو دادم، گفتم احمد آقالو مُرد...
نفساش را با آهی تو کشید. ساکت شدم. حرفی نزد. همانطور نشسته بودم روی صندلی، دستام را گذاشته بودم روی میز و خیره مانده بودم به جملهی کوتاهی که روی صفحه توی نگاهام میکوبید: «احمد آقالو» درگذشت.
... سکوت بود و صدای نفسهای سنگینی که توی گوشی و دهنی تلفن میپیچید و کمی بعد صدای ضرب آرام دستگاه برش از آن سوی خط که روی کاغذها فرود میآمد، انگار خبر که توی سر... حرف نمیتوانستم بزنم.
دردی عجیب پیچیده بود توی دلام. نمیتوانستم بفهمم از کجاست. توی ذهنام گشتم تا ببینم چرا اینقدر و چرا طوری ناراحت شدهام که انگار آشنای نزدیکِ عزیزی را از دست دادهام. چرا نمیتوانم حرفی بزنم. فکر کردم بد روزگاری شده. انگار بلند گفتماش، که غزال گفت بله! بد روزگاری شده، آدمها میمیرند. گفتم منظورم این نبود. گفت میفهمم، میفهمم تلخیش را میگویی... اما راستاش منظورم تقریباً همان هم بود. دلخور بودم از مردن آقالو و نمیفهمیدم چرا... توی ذهنام گشتم دنبال دلیلی... ببینم آقالو را کجاها دیدهام، برخورد خاصی با او داشتهام؟ جای خاصی توی ذهنام ردی با نشان او مانده که مرگاش اینطور برایم دردناک است، انگار که...؟ باز ساکت شدم. به صدایی که توی سرم میپیچید گوش دادم.
صدای مغرور و باهوش و متفرعن، تودماغی و اندکی رگهدار مردی توی سرم بود. مردی که کمی تند حرف میزد و صدایاش آدم را گرم میکرد و احترام را برمیانگیخت. سعی کردم چهرهاش را به خاطر بیاورم و فقط بینی عقابی و چشمهایی که به گردی میزدند و نگاهی بسیار نافذ داشتند توی ذهنام آمد. یادم آمد همیشه احمد آقالو را دوست داشتم. همیشه در ذهنام بازیاش را تحسین میکردم و شیفتهی گرمای صدایش بودم. صدایی که قدرتمند بود و با اینحال اضطرابی انسانی هم منتقل میکرد. مثل صدای آدمی که چیزهایی را میداند که نمیتواند به دیگران بگوید. قدرت دراماتیک صدایش را تحسین میکردم.
سعی کردم بعضی از بازیهایش را به خاطر بیاورم. چیز زیادی توی ذهنام نبود. شاید هم نه... تصویر نیرومندی آن جلو ایستاده بود و نمیگذاشت تصویرهای دیگر پیشتر بیایند؛ یاد تلهتئاتری افتاده بودم که هرچه گشتم اسماش به خاطرم نیامد. احمد آقالو بود و محمدعلی کشاورز. کشاورز نویسندهی داستانهای پلیسی بود و آقالو کارآگاهی که مدتی بود قتلهایی مرموز را دنبال میکرد. خیلی گنگ به خاطر آوردم که قتلها هیچ شاکیای نداشتند و قاتل هیچ ردپایی و همین آقالو را دنبال پرونده کشانده و رسانده بودش به کشاورز. بعد پایان ماجرا یادم آمد، وقتی معلوم شد کشتهشدگان خودشان برای کشاورز نامه مینوشتند و از او میخواستند به قتل برساندشان، و ماجرای مرگشان را بکند دستمایهی داستان بعدیاش. آخر کار چهرهی حیران و استیصال آقالو را به خاطر آوردم که هرچند جواب را پیدا کرده بود، اما هیچ راهی برای متهم کردن کشاورز نداشت و دستآخر خودکشی کرد؛ از پنجرهی نورگیر خانهی قاتل خودش را پرت کرد پایین، توی باغچهی گلهای رز. هیچوقت بازی درخشان آقالو را در آن تلهتئاتر فراموش نمیکنم.
شاید از همانجا بود که فکر میکردم اگر روزی، کسی در ایران بخواهد فیلمی یا تئاتری بر اساس داستانهای هولمز بسازد، بهترین و تنها انتخاباش احمد آقالو خواهد بود. با آن بینی عقابی و نگاه نافذ و عمیق... یادم افتاد مهرداد هم آرزو میکرد روزی بتواند "آرتا"یش را با حضور آقالو بسازد. انگار بهترین انتخاب بود برای جان دادن به شخصیتهای عجیب و غریب...
سعی کردم تصویرهای دیگری از آقالو توی ذهنام بیاورم... سریال «هوای تازه»، همسایهای که شیفتهی داستانهای پلیسی بود و کارآگاه بازی. فیلم «تمام وسوسههای زمین» که داستاناش را هیچ بهیاد نمیآورم اما با بازی آقالو و الماسی توی ذهنام درخشان شده بود و... یک صدا که ریشه دوانده در کودکی و بزرگسالیام؛ صدایی که تند میگفت «مال اظهار تشکر کردنه، یعنی موقعی که هَلهَلهی ستایشگرام بلند میشه.»
یک بار هم... بله یکبار هم توی خیابان دیدم ایشان را. یادم هست که چقدر هیجانزده شدم. حوالی میدان فاطمی داشتم به سمتی میرفتم که یکدفعه دیدم احمد آقالو... دلام میخواست یک کلمه هم شده حرفی بزنم و برای همین با نیشی تا بناگوش باز فقط گفتم «سلام آقای آقالو». یک لحظه قدم کند کرد و لبخندی زد و گفت سلام، سرم را کمی خم کردم و گذشت و راه افتادم و مثل بچهها ذوقزده شدم از اینکه صدای احمد آقالو را از نزدیک شنیدهام...
همینها! دیگر تصویر واضحی نبود و من هنوز خیره مانده بودم به خبر و حرفی نمیزدم و هنوز صدای ضربههای دستگاه برش روی کاغذ مینشست و توی سکوت سنگین دو سوی خط... هنوز نمیتوانستم حرفی بزنم و کماکان نمیدانستم چرا... شاید هم میدانستم...
فکر کردم بیشک احمد آقالو خودپسند نبود، حتی اینطور به نظر نمیرسید، اما حالاست که صدای هلهلهی ستایشگران بلند شود، هرچند او دیگر نیست تا کلاهاش را بردارد...
صدایم گرفته بود، گلویم را کمی صاف کردم و آرام گفتم: «چرا یادم رفته بود؟ چرا اینهمه وقت به آقالو فکر نکرده بودم و... حالا که رفته...»
﷼
خداحافظ آقای آقالو
یادتان گرامی و زنده