خب... بالاخره کار اسبابکشی و نقل مکان تمام شد و آمدم خانهی تازه.
واقعاً اسبابکشی بود. خستهکنندهترین اسبابکشیای که بشود تصور کرد، چون مجبور شدم بدون کامیون اسباب آن خانه را بیاورم اینیکی خانه. یکی یکی گذاشتمشان توی فرقون و آوردم اینجا. تازه فقط این هم نبود که... نهتنها باید با فرقون میآوردمشان، بلکه مجبور بودم طی یک عملیات حوصلهسربر هر وسیله را درست در همان نقطهای بگذارم که توی آن یکی خانه بود، و کاش ماجرا به همینجا ختم میشد... اما گندی هم آن وسط بالا آمد: از همان اول شمال و جنوب خانهها را اشتباه گرفتم و برای همین مجبور شدم یک بار دیگر وسایل را جادهی کنم.
تازه بعد از تمام اینها طراحی داخل این خانه هم مانده بود که البته زحمتاش افتاد گردن مهندسآرتیستهای زحمتکش و مهربان این مرز و بوم... و خب، این هم ناگفته نماند که بین پروسهی اسبابکشی و تحویل منزل به طراح حدودِ یک سالی هم فاصله افتاد...
بههرحال، احساس میکنم یکجورهایی پیرم در آمد ولی خلاص شدم، از غافلگیریهای پرشینبلاگی و وسوسهی مهاجرت و آمدن به خارجه بگیرید تا گیرهای رفقای بلاگر نشین که هی آن پرشینبلاگ را زدند توی سرمان ؛)
خلاصه، خواستم بگویم از این به بعد تشریف بیاورید این حیاط در خدمتتان باشیم (چشمروشنی هم نمیخواهد!).
و البته تشکر مبسوطی هم بکنم از مهندسآرتیست گرامی خانم دالان دل که انصافاً خجالتزدهام کرد با اینهمه لطفاش. یادآوری سفارشهای عجیب و مکررم مبنی بر اینکه این حیاط هم حتماً شکل آن حیاط بشود، با لوازم اضافه، باعث میشود که بخواهم بیشتر و بیشتر تشکر کنم.
مسعوده جان خیلی خیلی ممنونام. بشود جبران کنم قربان :) امیدوارم پشیمان نشده باشی از اینکه وبلاگام را کشف کردی ؛)
خب، همین! خوش آمدید.
پ.ن.: این واژهی "آن حیاط" چه خاطرات دور و آشنایی را یکدفعه در سرم زنده کرد... (لابد خودش یک پست جداگانهست!)