شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۷ آبان ۲۹, چهارشنبه

آن حیاط‌های بی‌گذر این حیات

واژه‌ی "آن حیاط" چه خاطرات دور و آشنایی را یک‌دفعه در سرم زنده می‌کند...

یاد 6-7 سالگی‌ام می‌افتم و کمی بعدهاش. خانه‌ی یکی از عمه‌هایم کنار خانه‌ی یکی از عموهام بود، در محله‌ی سرآسیاب. تقریباً اغلب جمعه‌های خانواده‌مان آنجا می‌گذشت. نمی‌توانم بگویم خانه‌ی عمه یا عمو چون، بسته به حس و حال جمع، گاهی این حیاط بودیم و گاهی آن حیاط. ممکن بود بعد از ناهار بزرگ‌ترها توی خانه‌ی عمو چرت بزنند و ما بچه‌ها بریزیم توی خانه‌ی عمه و آتش بسوزانیم.

خانه‌ی عمو قبلاً خانه‌ی مادربزرگ‌ام بود. از آن خانه‌‌هایی که حوض کوچکی داشتند و اتاق‌هایی دو طرف حیاط.

از در که تو می‌رفتی، سمت راست، راه‌پله‌ی پشت بام بود و اتاق مهمان‌ها و یکی از اتاق‌خواب‌ها و، سمت چپ، آشپزخانه‌ی توی زیرزمین بود و حمام و دست‌شویی. روی آشپزخانه هم اتاق‌خواب و اتاق‌کار زن عمو بود، که خیاطی می‌کرد. سن و سالی نداشتم که عمویم فوت کرد. از ختم‌اش فقط این یادم می‌آید که سقف حیاط را پارچه‌ی برزنتی سیاه کشیده بودند که مهمان‌ها توی حیاطْ هم بنشینند، و این‌که پسرعمو و برادرم از سوراخ توی پارچه یک عنکبوت پلاستیکی را آویزان کردند روی سر خانم‌ها و قشقرقی راه انداختند که بیا و ببین. خلاصه، آن خانه را فقط با زن‌عمو، پسرعمو و دخترعموهایم، که همه دست‌کم ده سالی از من بزرگ‌تر بودند و خیلی مهربان، به یاد می‌آورم.

مهربانی‌های آن‌روزها را، هرچند نه با جزئیات، خوب به خاطر می‌آورم؛ و شوخی‌هایی که عصبانی‌ام می‌کرد... با دختر عموی بزرگ‌ام خیلی اَیاغ نبودم و پسرعمویم هم به حکم سن‌اش بیشتر با برادر بزرگ‌هام سر و کله می‌زد تا من، هرچند حواس‌شان به من بود هر دو. اما دخترعموی وسطی؛ یک‌جورهایی سوگلی‌اش بودم انگار. اگر اشتباه نکنم شانزده ـ هفده سالی از من بزرگ‌تر بود. موهای شبق‌رنگ صاف و بلندی داشت که تا کمرش می‌رسید، و صدای آلتوی گرمی که همیشه هوای خنده داشت. اینجا فرشته خطاب‌اش کنم که هم در آهنگ کلمه و بعضی حروف با اسم اصلی‌اش همخوانی داشته باشد و هم در معنی با خودش.

بدیهی است که شیفته‌ی این بودم که وقت‌ام را با دخترعمو فرشته بگذرانم و همین شده بود دستمایه‌ی شوخی بزرگ‌ترها. دختر عمو ازدواج نکرده بود و تا چند سال بعد از آن سال‌ها هم ازدواج نکرد و همه سر به سرم می‌گذاشتند که دخترعمو فرشته صبر کرده تا من بزرگ شوم و با من ازدواج کند. آن‌وقت‌ها من توی خجالتی بودن کت ملتی را بسته بودم و گفتن ندارد که با شنیدن این حرف بنفش می‌شدم و شروع می‌کردم به غرغر کردن که اذیت‌ام نکنند و تا چند دقیقه می‌چپیدم یک گوشه و اخم‌هایم را می‌کردم تو هم و می‌شدم مایه‌ی خنده‌ی جماعت. یادم هست حتی وقتی ازدواج کرد هم،‌ خودش و شوهرش، گهگاه سربه‌سرم می‌گذاشتند که دیر بزرگ شدم و دخترعمو فرشته بی‌خیال من شد و رفت با مرتضی ازدواج کرد. البته این فقط یکی از شوخی‌هایی بود که به خاطر خجالتی بودن بیش از حدم با من می‌شد. به‌هرحال صحبت خانه‌ها بود و حیاط‌ها...

شرق خانه‌ی عمو خانه‌ی عمه بود. آن حیاط... از در که تو می‌رفتی، سمت چپ، آرایشگاه عمه‌ام بود و، سمت راست، آشپزخانه و حمام. ورودی خانه روبروی در اصلی بود، آن سر ِ حیاط؛ طبقه‌ی اول دو اتاق، چپ و راستِ راهرو، و طبقه‌ی دوم دو تا اتاق دیگر و در ِ پشت‌بام. جزییات اتاق‌ها را درست به خاطر ندارم، اما یادم هست توی اتاق دستِ راستِ طبقه‌ی اولْ فرورفتگی تاریک و خنکی توی دیوار بود که گاهی می‌شد خوابگاه هر که گرمایی‌تر بود و گاهی می‌شد مخفیگاه ما موقع بازی...

آن حیاط‌ها و آن آدم‌ها روزگاری شیرینی حیات من بودند. دویدن توی کوچه و کوبیدن در خانه‌ی عمه یا عمو، ولو شدن توی حوض کوچک خانه‌ی عمو یا بالا کشیدن از هرّه‌ی دیوار بام خانه‌ی عمه و رفتن به پشت‌بام آن حیاط و شنیدن فریاد «نیفتی» از پشت سر، که گاهی با «جونور دیمی» گفتن عمه جان همراه می‌شد. رفتن تا سر کوچه و یک بسته آردنخودچی و جوهرلیموی جایزه‌دار خریدن و خوردن و قایم‌باشک و دزد و پلیس بازی کردن با بچه‌ها... این‌ها روزگاری شیرینی حیات من بودند...

اما حالا خیلی دور شده‌ام از آن روزگار... راست‌اش، شاید عجیب باشد، اما خیلی هم دل‌ام نمی‌خواهد برگردم. در واقع مدت‌هاست هیچ‌کدام از پسر و دخترعمه‌ها و عموها را ندیده‌ام. خود عمه و عموها هم... حرفی برای گفتن به هم نداریم و من هم حوصله‌ی توضیح دادن این‌که این‌روزها چه کار می‌کنم و کی می‌خواهم "پلو" بدهم و نمی‌خواهم و اینها را از دست داده‌ام. راست‌اش جواب‌های نیش‌داری که به بعضی اقوام می‌دهم هم انگار چندان به مذاق کسی خوش نمی‌آید. حالا سال‌هاست که من عوض شده‌ام (شاید هم عوضی!) و دیگر آن بچه‌ی خجالتی، که دست عمه را می‌گرفت و می‌کشاندش توی کتاب‌فروشی‌ها و خودش روش نمی‌شد بگوید کتابی از «ژول ورن» می‌خواهد، نیستم. حالا بیشتر تبدیل شده‌ام به موضوعی برای کنجکاوی‌های سالی یک‌بار... و شاید تنها کسی که هنوز وقتی گهگاه تماسی می‌گیرد ته صدایش همان مهربانی موج می‌زند و هنوز از شنیدن صدایش خوشحال می‌شوم و هنوز، بدون هیچ سوالی، هر کمکی از دست‌اش بر بیاید دریغ نمی‌کند،‌ دختر عمو فرشته باشد.

با تمام این احوال، اغلب از به یاد آوردن عطر و بو و رنگ خاکی آن روزها حال خوشی به‌م دست می‌دهد. بویی شبیه نم خاک و آب تازه‌ی حوض و برنج خوش‌عطر و تخمه طالبی و خربزه‌ی تف‌داده شده، و خنکی... و بویی که به خاطرم هست، اما هیچ‌جور نمی‌شود توصیف‌اش کرد. بوی آن خانه‌ها...

از آن خانه‌ها حالا چیزی باقی نمانده. حتی شکل محله هم شاید عوض شده باشد. سال‌هاست که آن‌طرف‌ها نرفته‌ام، یعنی از وقتی که عمه هم از آن محله رفت. آن‌وقت‌ها هنوز مدرسه می‌رفتم. زن‌عمو خانه‌شان را کوبید و ساخت، چون دیگر وقت سر و سامان گرفتن بچه‌هایش رسیده بود. عمه و شوهرعمه هم خانه‌شان را فروختند که آپارتمان‌نشین بشوند.

گمان‌ام دیگر ردی از جوی باریک و کم‌عمق و بی‌مرز وسط آن کوچه نباشد. خیاطی آن‌یکی عمویم هم که ته کوچه بود بی‌شک الآن خراب شده، چون چند سالی از مرگ‌اش می‌گذرد. حتماً سرآسیاب دولاب هم این روزها شده یک‌جایی مثل چهار راه کوکاکولا و خیابان پیروزی...

باید این را تکرار کنم باز... برایم جالب است که دل‌ام برای کودکی تنگ نمی‌شود و به‌هیچ‌وجه دل‌ام نمی‌خواهد برگردم به آن روزگار، اما عجیب دل‌ام بازیابی بعضی عطرها و رنگ‌ها و حال‌ها را می‌خواهد. اینها مثل بعضی کتاب‌هایم هستند که بعد از مدت‌ها وقتی نگاه‌شان می‌کنم، احساس می‌کنم الآن وقت دوباره ورق زدن‌شان است.

آن‌وقت‌ها زیادی بچه بودم برای چشیدن آن عطرها و طعم‌ها و رنگ‌ها... آن‌وقت‌ها آن‌‌ها فقط "خوش" بودند. الآن، مثلاً، عطر گل محبوبی خیلی بیشتر از خوش است. خیلی بیشتر از گل محبوبی. شاید هم همه‌ی اینها فقط حسرت‌خواری باشد. زرق و برق گذشته. جذابیت یک کتاب معمولی خاک‌گرفته و چاپ قدیم یا چراغی شکسته...

گاهی فکر می‌کنم شاید اربابِ زمان یک دست‌فروش کلاه‌بردار باشد که گوشه‌ی کتاب‌ها را سوزانده و با چای زردشان کرده تا به عنوان عتیقه‌های افسانه‌ای بفروشدشان... شاید هم نه! به‌هرحال، من دل‌ام برای عطرها و رنگ‌ها و طعم‌ها، حالت‌ها و ساعت‌های بعضی روزها تنگ می‌شود، هرچند حاضر نباشم دیگر از بام این حیاط بروم آن حیاط و صبح‌ها توی صف بایستم و از جلو نظام بگیرم!

برچسب‌ها:



  Comments:  ارسال یک نظر
<< Home

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter