چند روزیـ یا چندهفتهایـ یا شاید بهتر باشد فقط بگویم چند وقتیست، فکریِ آنام که باید چیزی برای بهار بنویسم؛ نزدیک شدن بهار، آمدن بهار، رسیدن بهار... دوستانی که میشناسندم یا یادداشتهای قدیمیترم را هم خواندهاند احتمالا میدانند که نوستالژی فصلی، شور فصلی، شیفتگی و جنون فصلی دارم! گاهی دلام عجیب برای این زمینمان (فارغ از خط و نقطهها) میتپد. زمین را دوست دارم. من هم زمین را دوست دارم...
با اینحال، امسال کمتر توانستم چیزی راجع به فصلها بنویسم. شور فصلها به جانام افتاد بارها، اما نتوانستم آنچه میخواهم را بنویسم. امسال خیلی چیزهائی که دلام میخواست را، یارایاش نبود که بنویسم؛ اما از فصلها نوشتن، برای آنها و در واقع برای زمین/طبیعت نوشتن، دغدغه/وسوسهایست که بیپاسخ گذاشتناش، هیچ حال خوشی به آدم نمیدهد. مثل وقتی که آدم بخواهد برای معشوقاش شعری بنویسد، اما نتواند... نه که به خاطر معشوق... بل انگار، نداند چه بنویسد یا ترجیح بدهد در آن لحظه ببوسدش، یا اصلا نداند معشوقِ معشوقاش هست آنقدر که معشوقاش معشوقاش است... انگار نداند معشوقاش اصلا برای اوست که اینقدر "عشقی" است یا اینکه ککاش هم نمیگزد که جشن عاشق است*. انگار آدم نداند زمین چرا زیباست. انگار تمام آنچه باید یک فصل را به جاناش بیاندازد... اصلا انگار هیچکدام از اینها بههیچوجه مهم نباشند و انگار فقط بترسد از خراب نوشتن، آنطور که شایستهست ننوشتن... انگار...
چطور دقیق بگویم؟ اصلا چه اصراریست چیزی نگفتنی را به زور بخواهم بگویم، طوری که مدام هراس تخریباش را هم داشته باشم. طوری که انگار مدام بترسم "آن" را دلخور کنم... همین میشود که میترسم از زمین بنویسم یا از معشوقی... همینطور که این بخش نیمهکاره میماند. با اینحال حس که نیمهکاره نمیماند. من عاشق فصلهام. عاشق این لباس عوض کردن و حال عوض کردن زمین، مثل معشوقی که تازه از خواب بیدار شده، معشوقی که موهایش را به دست باد میدهد، معشوقی که لباسی میپوشد برای مهمانی، معشوقی که لباس کار تن میکند یا...
* * *
چند روز پیش برای کاری بیرون رفته بودم (امسال از آن سالها بود که کم و کمتر بیرون رفتم. آنقدر که شاید بتوانم بیرون رفتنهایم را تقریبا بشمارم! امسال هیچ بیدلیل بیرون نرفتم و برای همین شاید فرصت نشد آنچنان که باید و شاید درگیر فصلها بشوم). کار آنقدر بیخود و ساده تمام شد که احساس کردم بیدلیل بیرون آمدهام؛ پس تصمیم گرفتم قدم بزنم. حوالی خیابان سهروردی بودم و چند سالی میشود که بهار و تابستان را یا در کوه پی میگیرم یا اغلب در آن خیابانها...
تصمیم گرفتم قدمی بزنم و ببینم بهار رسیده یا نه. سربههوا راه میرفتم و درختها را نگاه میکردم؛ ببینم کدامشان جوانه زدهاند، سبز شدهاند یا حتی شکوفه کردهاند... درختها را متاسفانه خیلی خوب نمیشناسم. بههرحال درختی را دیدم که واقعا به شکوفه نشسته بود. اغلب درختها جوانههای ریز سبز روی پوستشان زده بودند و بعضیشان هنوز خواب بودند. شمشادها بیخود و بیجهت سبز بودند و کاجها خسته و پیر، سبز بودند. فکر کردم، در آن خیابان چند نفر دیگر به درختها نگاه میکنند تا حال و احوال بهار دستشان بیاید؟
مردی از پارکینگ خانهاش بیرون میآمد. پسرکِ شیشهپاککنی از دور نزدیک میشد. ماشینها تند تند عبور میکردند. چند دختر جوان دورتر از پسرک، پیش میآمدند. یک کارگر شهرداری داشت نتایج آتشسوزان شب قبل را جمع میکرد. الآن تقریبا همینها یادم است و یادم هست که هیچکدام به درختها نگاه نمیکردند. پسرکِ شیشه پاککن و دخترهائی که از دور میآمدند در حال و هوای بهار بودند، اما نه بهخاطر زمین: فصل پرکاری پسرک بود و شنگول به نظر میآمد و دخترها بستههای خرید در دست داشتند و خوشوبشکنان پیش میآمدند. پسرک نزدیک من که رسید متلکی به قیافهام پراند و رد شد. فکر کردم چقدر زحمت کشیدهاند تا شیرفهماش کنند که باید تهدلاش از ما متنفر باشد. مائی که به نظر او لابد در خوشی غلت میزنیم دیگر!
سالهاست که آخرین تصویر ذهنیام از خودم، به دوران کودکیام برمیگردد. وقتی ناگهان خودم را جلوی آینه میبینم، کمی جا میخورم: یک "آدم گندهی عینکی و سیبیلو" روبرویم نشسته و بیخیال و کمی مات نگاهام میکند و گاهی ناگهان برایم شکلکی درمیآورد و به زور میخندد و دوباره اخمهایش میروند تو هم؛ مثل شوخیهائی که اغلب با بچهها میکنیم: برایشان شکلکهائی درمیآوریم و فکر میکنیم لابد چقدر مهربان هستیم که با بچهها شوخی میکنیم. گاهی حاضرم شرط ببندم بچه هم از ترساش به ما میخندد. لابد طفلکی میترسد اگر نخندد بخوریماش! البته من هم معمولا در جواب آنکه توی آینه نشستهام، شکلک در میآورم و بعد مستقیما رو به او اخم میکنم.
آنروز، دوباره چشمام به درختها برگشت. کسی را ندیدم که چشماش به "زمین" باشد برای گرفتن نبض بهار. مطمئنام کسانی هستند، شاید همین شمائی که دارید این یادداشت را میخوانید، که فصلها را از زمین دنبال میکنند و راستاش آن لحظه کلی آرزو کردم کاش یکی از نبضگیرانِ زمین پیدایش میشد که بتوانم نگاهاش کنم و ببینم دارد دنبال فصل میگردد. نگاهمان به هم بیافتد و مثل آدمهائی که یک راز مشترک دارند لبخند مرموزی به هم بزنیم و شاید حتی هرکدام خیلی پنهانی به درختی اشاره کنیم که فکر میکنیم آنیکی ندیده، و بعد سریع از کنار هم بگذریم.
توی همینفکرها هم بودم که یاد تصویر ذهنیام از خودم و کودکی، و کارتونهای بچگیها افتادم. یادتان هست کارتونهای قدیمی پر بودند از بچههائی که با مورچهها حرف میزنند، با درختها دوست میشوند، دنبال جشنی یا عیدی که خواب مانده تا بالای یک کوه میروند، ستاره کوچولوها به اتاق خوابشان سرک میکشند و عروسکهایشان نصفهشبها برایشان جشن میگیرند؟
فکر کردم شاید خیلی عجیب نباشد که اینروزها، هنوز هم به فکر این بازیها و جستجوها هستم. شاید برای همین است که احتمالا خیلی از شما دقیقا منظورم را میفهمید. ما آرزوهائی داشتیم. آرزوهائی داریم... خیلی از ما هنوز عروسکها را دوست داریم. خیلی از ما شبها بالشتهایمان را بغل میکنیم و به خواب میرویم... خیلی از ما هنوز از دیدن صورت خودمان که زمان، درشت و خطخطیاش کرده جا میخوریم... خیلی از ما مثل رابرت دلمان میخواهد بچه باشیم...
آنروز دلام خیلی برای بهار سوخت. در واقع هر سال، زمستانِ دلنشین که روانه میشود، هر روز دلام برای بهار میسوزد...
کسی خودش را نمیبیند که میآید و لب تخت یا روی صندلی کنار اتاق مینشیند. همه نگاه میکنند ببینند کفشهایش پشت در هست یا نه... بعد در را رویاش قفل میکنند و میروند خانهی فک و فامیل، مهمانی!
و بهار بیچاره تنها توی اتاق میماند... قرمز میشود، گرماش میشود، کلی گریه میکند و همه میگویند "وای! چه رگباری! انگار پائیزه!" و بعد هم میرود... داغاش میماند به دل زمین و تابستان میشود... زمین تب میکند. آسمان پاشویهاش میدهد... زمین زرد میشود ولی... هر روز زردتر... آسمان پاشویهاش میدهد، اما زمین سرد میشود. هر روز سردتر... و به خواب میرود...
و چه کسیست که هرسال اینروزها لبهای زمین را میبوسد تا از خواب بیدار شود و بهار را صدا کند و راهیاش کند و...
* جشن چیزی است که چشم انتظار آنیم. آنچه من از آن حضور موعود انتظار دارم مجموعهی تمام و کمال و بیسابقهای از لذات است: یک ضیافت. من شادی کودکی را دارم که با دیدن مادرش که صرف حضورش منادی و به معنای انبوهی از خشنودیهاست میخندد: من در آستانهی درک «سرچشمهی همهی خوبیها» در برابر خود، و برای خود، هستم.
سخن عاشق، روزهای خاص / بارت، ت. یزدانجو / نشر مرکز
(کتاب خودم امانت پیش دوستی بود، دوستی دیگر لطف کرد و طی تماسهای مکرر من! این بخش را برایام خواند. خواستم بگویم: خیلی ممنونام دوست خوبام :)
پ.ن.: هنوز نرفته، دلام برای زمستان تنگ شده... دیروز داشتم فکر میکردم دستکم 6 ماه باید صبر کنم تا دوباره هواهای خاکستری برگردند... با اشاره به اینکه همین حال و احوال را اواخر هر فصل دیگری هم پیدا میکنم، گمانام بتوانم قضیهی نوستالژی/جنون فصلی را توضیح بدهم!!!
پ.پ.ن.: اینروزها آدمها توی خیابانها میخندند، داد میزنند، دعوا میکنند، همدیگر را هل میدهند، عجله میکنند، ذوق میکنند، لج میکنند و... اما اینکه بعضیها هم گریه میکنند بدجوری حال و دل آدم را میگیرد... روزگار عجیبیست.
پ.پ.پ.ن: یکی نیست بگوید این هم شد بهاریه!؟ :D
نوروزتان نوروزگار امیدوارم
و شاد باشید و سرخوش