من خیلی چیزها را نمیدانم؛ گاهی بعضی سوالات بیشتر از بقیه آزارم میدهند.
الآن چند ساعت است از خودم میپرسم اگر بچهای دربارهی پلیسها از من پرسید باید چه جوابی به او بدهم؟
اگر برادرزادههایم، بچههای فامیل... حتی شاید خودم... اگر بچهای از من دربارهی پلیسها پرسید، چه جوابی باید بدهم؟
این عکسها را نگاه میکردم و با رسیدن به بعضیشان، به پلیسها و سربازهائی فکر میکردم که در تصویر نیستند و ضجههائی که نمیشنوم تصویر نادیدنیشان را در ذهنام نقش میزنند.
این یادداشت را میخواندم و به شغل "تحقیرگر" فکر میکردم...
و اصلا اگر کسی (هر کسی) از من دربارهی پلیسها و سربازها پرسید، چه جوابی باید بدهم؟
﷼
همیشه در دفاع از بازوهای باتومبهدست شنیدهایم و گفتهایم که "این بیچارهها که کارهای نیستند!"، "اینها هم دنبال یک لقمه نان خودشان هستند"...
حالا از خودم میپرسم این "بیچارهها"، انسان هم نیستند؟
مادربزرگام ضربالمثلی داشت: "وقت خوردن قلچماقان، وقت کار کردن چلاق!"
حالا میپرسم، اینها هم وقت خوردن آدماند و وقت آدم بودم قلچماق؟
از خودم میپرسم دقیقا روی چه حسابی بعضیها آدم بودن، انسان بودن فراموششان میشود؟
میپرسم چطور کسی میتواند از تحقیر کردن آدمها، از زدنشان، از ترساندشان، از آزار دادنشان، از شکستن دلشان، از... چطور کسی میتواند از این کارها لذت ببرد یا دستکم انجامشان بدهد، ادامهشان بدهد، با این حساب که "مامور است و معذور"؟
چطور آدم میتواند عین خیالاش نباشد... به دوستی میگفتم انگار یک تیمارستان بزرگ است و مشتی دیوانه طغیان کردهاند: عاقلها را بستهاند به تخت و گروهی از دیوانگان برای سلطه انتخاب شدهاند و گروهی برای فرمانبری؛ فرمانبرها و سلاطین عاقلها را شکنجه میدهند و لذت میبرند... و بعد حتی به خودشان هم رحم نمیکنند و بزرگترین خوشخوشانشان این است که عینی یا ذهنی، عملاً یا کلامی با لگد توی دماغ کسی بکوبند...
پیشتر، سعی میکردم خیلی بیشتر از مرزکشی دوری کنم، اما مدتیست راجع به بعضی چیزها میتوانم رای قطعی بدهم. مثلا میتوانم بگویم بعضیها انسان هستند و بعضیها انسان نیستند.
میتوانم این جمله را معیار کنم: «دلیر باش در به کار گرفتن فهم خویش»
و سعی کنم با آن تعریفی برای شجاعتی معقول پیدا کنم و سعی کنم دست به انتخابهائی بزنم، اما نمیتوانم دربارهاش رای مطلقی داشته باشم. با کلی تردید میتوانم این معیار را قطعا "معیار" بدانم. اما دربارهی انسان بودن یا نبودن میتوانم گاهی نظر قطعی بدهم، با معیارهایی خیلی مشخصتر:
وقتی کسی چنین از آزار دادن، شکنجه کردن، تحقیر کردن، خرد کردن... وقتی کسی چنین از پایمال کردن حق انسان بودن دیگری لذت میبرد؛ (گیریم لذت هم نبرد) وقتی کسی به این عمل مصرانه ادامه میدهد، تکرارش میکند، به آن تن میدهد؛ به هر بهانهای، به هر دلیلی، تحت هر فشاری؛ میبینم من یکی دیگر نمیتوانم چنین موجودی را انسان خطاب کنم.
ممکن است کسی بگوید باید شرایطش را سنجید، باید دید چرا چنین میکند، باید فهمید "مامور و است و معذور"... باز هم رٱیام را نمیشکنم. نمیدانم چرا چنین میکند، اما میدانم "انسان"ی ککاش هم نمیگزد از آزار دادن "انسان"هائی دیگر و اینجا دیگر نمیتوانم موجود اولی را انسان بدانم یا بنامم.
حتی اگر خودم روزی در شرایط او قرار بگیرم و "مجبور" شوم دست به چنین کاری بزنم؟ باید بگویم آنروز من هم یک جانورم. هر چیزی میتوانم باشم غیر از انسان. این از آن چیزهائیست که توجیهی برایش پیدا نمیکنم و دستکم الآن دربارهاش قطعی نظر میدهم.
و هنوز از خودم میپرسم راجع به عدالت، قانون، پلیس، سرباز، جامعه، چه چیزی میتوانم به یک بچه یا یک آدمبزرگ بگویم؟ چه چیزی...
دوباره به آن عکسها نگاه میکنم و خبرها را میخوانم و میپرسم...
و میدانم برای هیچ بچهای نخواهم خواند: "شبا که ما میخوابیم، آقا پلیسه بیداره، ما توی خواب نازیم، اون دنبال شکاره..."
چون ممکن است مادر، خواهر یا دوست بزرگ مهربان آن بچه در زندان باشد، چون ممکن است دیروزش بچه شنیده باشد که پلیسها مادرش، خواهرش یا خالهاش را کتک زدهاند، به جرم ساده و پیچیدهی شهروندی و طلب حق و زندگی.
* * *
کمپين رهايي فعالان جنبش زنان از زندان
وبلاگ زنستان