شبکـــه‌ی تارعنکـــبوتـــی رنگــین به روایت ســـاســـان م. ک. عــــاصـــی


۱۳۸۵ دی ۲, شنبه

اعترافات یلدائیه در میهمانی بزرگ مجازی (و ببخشید دیر رسیدم!!!)

میثم عزیز دعوتم کرد به مهمانی بزرگ مجازی یلدا (اسم خیلی پرطمطراقی شد! جرات شرکت را از دست می‌دهم!).

مرسی میثم عزیز :)

(بیگ‌بنگ از اینجا آغاز شده)

خب،‌ راستش هی فکر کردم چه چیزهائی که نباید بگویم را باید بگویم و اگر نباید بگویم چرا باید بگویم و اگر بگویم معنی‌اش این نیست که دروغ گفته‌ام و گفتنی‌ها را گفته‌ام، نه نگفتنی‌ها را...؟ در واقع گمانم این یک سوال عمومی بوده که نادانسته‌ها گفتنی‌اند یا ناگفتنی‌ و اگر نه، پس چی!؟ ؛)

خلاصه‌اینکه به‌هرحال واقعا بازی جذابی‌ست و کلی کیف کردم از خواندن نگفتنی‌های گفته‌ی دوستان و هی دارم سعی می‌کنم بگردم نگفتنی‌های‌گفتنی خودم را پیدا کنم (آدم اول فکر می‌کند برای خودش اتفاق نمی‌افتد. بعد وقتی اتفاق افتد می‌گوید عجب!).

راستش من که مدام درحال اعتراف‌ام انگار (همین یادداشت‌هائی که در دنیای مجاز می‌نویسم را هم اگر حساب کنید، می‌بینید که غیر از "به‌هرحال" و "شاید" مدام می‌گویم "خب" و "اعتراف می‌کنم"، در ضمن آدم امیدواری هم به نظر می‌رسم!). به‌هرحال فکر کنم چند تا نگفتنی‌گفتنی داشته باشم که:

1. این میم کاف وسط اسم من قرتی‌بازی نیست که!

اسم من در شناسنامه "محمد کاظم عاصی" ثبت شده (به زمین و آسمان سوگند که عاصی هم واقعا نام فامیل‌ام است و اصولا تقصیر اجداد پدری!)، اما از همان بدو ورودم به این دنیای فانی در خانه "ساسان" صدایم کرده‌اند (از اینکه اسم‌ام را مخفف بگویند خوشم نمی‌آید، ولی "سانی" را به "ساسی" و ساسان عاصی را به هر دو ترجیح می‌دهم!). در نتیجه من دقیقا "ساسان محمد کاظم عاصی" هستم. هیچ‌وقت آن "محمد کاظم"ِ وسط اسم‌ام را دوست نداشتم و اصولا حرص‌ام را درمی‌آورد. هجده سالم که شد رفتم از شناسنامه‌ام پاک‌اش کنم و همان ساسان که یک عمر بودم را جایش بنویسم،‌ اما گفتند باید بروی دادگاه اجازه بگیری و این‌حرف‌ها و بعد گفتند تمام این کارها را هم که بکنم، عمرا نام نا فره‌مند پارسی را جای اسماء فارسی نمی‌گذارند (حالا هی ما گفتیم بابا بی‌خیال کرّ و فر، اینا همه‌ش شایعه‌س! من بیچاره یه عمریه عملا ساسان‌ام و می‌خوام رسما هم همین باشم... نشد دیگه!). در نتیجه برای اینکه عقده‌ای نشوم و در ضمن به این علت که از بچگی از نویسنده‌هائی که اسم‌شان مخفف داشت و کوتاه شده بود خیلی خوشم می‌آمد (مثل سی. اس. لوئیس، آرتور سی. کلارک و گارسیلاسو د لا وگا ال اینکا) تصمیم گرفتم از این موقعیت ناخوشایند سوءاستفاده کنم و به نفع بگیرم و اسم‌ام را این‌طوری بنویسم: ساسان م. ک. عاصی (آخر روان‌شناسی کودک بودا!)

2. نمی‌توانم راحت قهوه ترک بخورم، چون می‌چسبد به سبیل‌ام! (این قبول نیست؟ خب من از کجا بدانم که معتقدید قبول هست یا نیست! پس برای اینکه خطر نکنم یک نکته‌ی همراه هم می‌آورم!) خب... وقتی احساس می‌کنم توسط غریبه‌ها (کلا آدم‌هائی که نمی‌شناسم یا نمی‌بینم‌ که می‌بینندم!) دیده می‌شوم، مضطرب می‌شوم و دلم می‌خواهد زود در یک تاریکی (واقعی یا استعاری) پنهان شوم! این یکی از دلایل شیفتگی‌ام نسبت به شب‌هاست (حالا پیدا کنید پرتقال‌فروش را که یه همچین آدمی رو چه حسابی بازیگری تئاتر می‌خونده!!!!؟ :))

3. یکی از آرزوهایم این است که موجودی خیالی را ببینم (مثلا یه اژدهای پرنده مثه فوخور «داستان بی‌پایان» انده) یا اتفاقی فانتاستیک برایم بیفتد (اسبا و گربه‌ها حیوانات محبوب من هستن و به شدت اعتقاد دارم گربه‌ها بلدن به زبون آدما حرف بزنن، برای همینم معمولا وقتی گربه‌ای رو تو خیابون می‌بینم بهش سلام می‌دم، اما گربه‌ها جواب نمی‌دن، چون به شدت مغرورن و شکاک. عاشق گربه‌هائی که قیافه‌ی جادوئی دارن هستم، چون مطمئن‌ام فیلسوفی چیزی‌ان تو دنیای گربه‌ها و در ضمن گارفیلدو دیوانه‌وار دوست دارم!) یا یک ماجرای هیجان‌انگیز خیالی برایم پیش بیاید (مثلا یکی از میوتنت‌های ایکس‌من رو ملاقات کنم یا خودم ایکس‌من باشم. بچه که بودم فکر می‌کردم یه روبات انسان‌نمام؛ برای همین گوشه‌ی چشمامو محکم فشار می‌دادم که سیاهی بره و بعد نقطه‌نقطه‌های سفید که می‌اومدن جلوی چشم‌ام فکر می‌کردم تصویر تلویزیون توی چشم‌ام برفکی شده) یا یک اتفاق گوتیک! (مثلا آقای دراکولا رو ببینم یا خودم یکی از اون ماجراجوهای قصرای گوتیک باشم که از ترس صورت‌شون مثه شنل‌شون سیاه می‌شه) یا یک اتفاق غریب‌تر (درختی که راه می‌ره، فولکس‌واگنی که چشمک می‌زنه، نقاشی‌ای که حرف می‌زنه یا قاشقی که غذا می‌خوره). اما مشکل‌ام این است که از این‌طور اتفاقات می‌ترسم؛ اگر دراکولا را ببینم سکته می‌کنم، اگر یک گربه جواب سلام‌ام را بدهد جیغ می‌کشم، اگر یک ماشین چشمک بزند غش می‌کنم، اگر یک درخت تعقیب‌ام کند به پلیس زنگ می‌زنم و اگر یک میوتنت ببینم فرار می‌کنم. (اینا همه‌شون یه نکته بودن)

4. گاهی یادم می‌رود در داستان‌هایم چه نوشته‌ام و وقتی بعد از مدتی دوباره می‌خوانم‌شان خودم تحت‌تاثیر قرار می‌گیرم. احتمالا دوستانی که برایشان داستان خوانده‌ام فکر می‌کنند من از بیخ و بن یا نارسیسیستم یا تعطیل، چون معمولا یا وسط داستان خواندن را قطع می‌کنم و یک جمله را دو بار می‌خوانم، یا به شوخی‌ها که می‌رسم می‌زنم زیر خنده! البته نمی‌خواهم بگویم دوستان عزیزم اشتباه می‌کنند، چون به‌هرحال خیلی قبول‌شان دارم، با این‌حال اگر واقعا چنین احتمالاتی به ذهن‌شان خطور می‌کند (واقعا خطور می‌کند!؟ ای روزگار!)، دلیل احتمال‌شان این نیست! ؛) :P واقعا گاهی حسابی یادم می‌رود چه نوشته‌ام (پارسال، شبی داستانی نوشتم و بلافاصله بعدش خوابیدم. صبح که بیدار شدم نزدیک یک ساعت فکر می‌کردم شب قبل آن داستان را جائی خوانده‌ام و نه اسم نویسنده‌اش یادم می‌آمد و نه نشانی‌اش را!). (ضمیمه: گاهی در حرف زدن هم دچار همین مشکل می‌شوم و یک ماجرا یا موضوع را چند بار برای یک‌نفر تعریف می‌کنم!)

5. اگر روزی روزگاری نویسنده بودن در این مرز و بوم رسما به عنوان شغل به حساب آمد که هیچ (بعدش تلاش می‌کنم نویسنده بشوم! :)) اما اگر نه، خیلی دوست دارم یک کافه‌کتاب داشته باشم که یک گوشه‌اش یک اتاقک شیشه‌ای داشته باشد که خودم و کامپیوترم و دو تا صندلی و یک میز توش جا بگیریم و آن اتاقک یک هواکش قوی داشته باشد که بتوانم با خیال راحت در آن سیگار بکشم و مخل آسایش ساید‌ اسموکرهای عزیز نشوم (البته شاید هم آن‌موقع سیگار را ترک کردم، آدم که از فردایش خبر ندارد!) و بعد توی کتاب‌فروشی‌ام راه بروم و عطف کتاب‌ها را یکی‌یکی لمس کنم و حالش را ببرم (بخش فروش موسیقی هم خواهم داشت. تازه بعداز تعطیل شدن کافه، می‌توانید بیائید یواشکی بنشینیم دور هم می بزنیم (می خارجکی هم خواهم آورد ؛) و شوبرت گوش کنیم، طلبه بودید خالتور هم توی گنجه دارم :D ) (اگر نویسنده بودن شغل به حساب آمد هم باز دوست دارم یک کافه‌کتاب داشته باشم).

توصیه می‌کنم ناهار را در جیگرکی راز نوش‌جان بفرمائید و برای عصرانه تشریف بیاورید به کافه‌کتاب پاندوپان! به‌هرحال خودم که ناهارها می‌روم آنجا :D (البته آرزو می‌کنم وسط جگر سفیدها لکه‌های سبز نباشد! :P ؛)

اگر دوست داشته باشند و بیایند، دوستانی که دعوت می‌کنم:

شیوا مقانلو

سیدنا و مولانا بزرگ سر هرمس مارانا

نمی‌دونم

تکینه

آزاده خانم همساده

مهرداد عمرانی (علیرغم هماهنگی قبلی، چون احتمالش می‌رفت که کماکان رفیق شفیق‌ام مهرداد خان عمرانی حوصله‌ی وبلاگ نوشتن‌اش نباشد، به عنوان مهمان افتخاری ـ‌که صد البته بودن‌اش مایه‌ی شعف بسیارم است‌ـ دعوتش کرده‌ام. باشد که بورمان نکنی استاد! :P ؛)

پی‌نوشت بی‌ربط به این پست و با ربط به این وبلاگ: بعد از دو هفته تازه بامداد دیروز من یک پست تازه گذاشته بودم (این 7 پائینی) (این قبلی یک هفت نیست، یک فلش است!). کار دنیا را می‌بینید؟ یک‌وقت آدم دو هفته یک‌بار هم حرفی نیست! یک‌وقت این‌طوری پشت هم پشت هم. حالا نگرانم پاندوپان که عادت کرده بود به تنبلی، یکهو بیافتد سکته کند به خاطر فعالیت شدید!!!

Comments


۱۳۸۵ دی ۱, جمعه

اولین بی‌ینال دومین پاندوپان ش. تارعنکبوتی رنگین

اینجا غبار گرفته. من کمی نسبت به غبار وسواس دارم. نسبت به نوشتن هم انگار. معمولا وقتی به جائی خاک‌آلود دست می‌زنم یا گردگیری می‌کنم، بلافاصله دست‌هایم را می‌شویم. با این‌حال گردگیری کردن را دوست دارم. دست‌هایم را می‌شویم چون ظاهرا چشم‌ام به غبار خیلی حساس است و بلافاصله عکس‌العمل‌های ناجوری نشان می‌دهد در مقابل غبار (بارها باهاش صحبت کردم و بهش گفتم این برخورد شاید صحیح نباشه، گاس که آدم می‌ره کوه و ممکنه بخواد چشم‌شو بخارونه، اما تعریف خودشو از روابط اجتماعی داره و حداقل می‌دونم با دست خاکی و غبار‌آلود اصلا آبش تو یه جوب نمی‌ره). بعضی چیزها را هم که می‌نویسم، بلافاصله پاک‌شان می‌کنم. قبلا عادت داشتم هرچیزی که هوس می‌کردم بنویسم را بنویسم و بعد جائی ذخیره کنم و بگذارم خاک بخورد. اما تازگی‌ها این کار کمی آشفته‌ام می‌کند. چشم دیدن بعضی از چیزهائی که می‌نویسم را ندارم و نصفه‌نیمه بدون اینکه ذخیره‌شان کنم، پاک‌شان می‌کنم. این‌طوری اعصابم آرام‌تر می‌شود، فایل‌هایم هم خلوت‌تر. گاهی پیش می‌آید که چیزی می‌نویسم و پیشاپیش می‌دانم که پاکش خواهم کرد و گاهی آنچه می‌خواهم پاک کنم را نمی‌نویسم. به‌هرحال، احتمالا یکی از دلایل غبار‌گرفتگی اینجا همین‌ چیزهاست. خب، کمی نسبت به غبار وسواس دارم. به نوشتن هم. همین الآن وسوسه‌ی وسواس سراغم آمده که زود دست‌هایم را بشویم و برای همین نمی‌دانم واقعا سرنوشت این یادداشت چه خواهد شد. شما خواهید خواندش یا نه...

* * *

چند شب پیش، تقریبا کاملا بی‌حوصله، نشسته بودم و سعی می‌کردم به موضوعی فکر کنم. مثل بعضی اوقات بلافاصله متوجه شدم دارم سعی می‌کنم به موضوعی فکر کنم، پس بلافاصله شروع به تلاش کردم برای نجات دادن موضوع؛ چون معمولا وقتی سعی می‌کنم به موضوعی فکر کنم و متوجه می‌شوم که سعی می‌کنم به موضوعی فکر کنم، موضوع را فراموش می‌کنم و دست آخر در حال فکر کردن به سعی کردن به فکر کردن به موضوعی باقی می‌مانم. با این‌حال هرچه بیشتر سعی می‌کردم تمرکز کنم روی فکر کردن به آن موضوع، بیشتر متمرکز می‌شدم روی فکر کردن به موضوع. پس سعی کردم راجع به آن موضوع با خودم حرف بزنم. اما باز متوجه شدم که دارم راجع به فکر کردن روی موضوعی با خودم حرف می‌زنم و کم‌کم به این فکر افتادم که واقعا آدم چطور فکر می‌کند؟ و چه وقت‌هائی فکر می‌کند؟ و وقتی به موضوعی فکر می‌کند، چطور به آن موضوع فکر می‌کند؟

فکر کردم به اینکه فکر کردن یک دیالوگ درونی خود با خودی است یا خود به‌خودی؟

اگر آدم موقع فکر کردن به موضوعی تمام ذهن‌اش معطوف به آن موضوع باشد، بعدا چطور باید اندیشه‌هایش راجع به آن موضوع را به خاطر بیاورد؟ وقتی سوار بر اتومبیلی برای اولین بار به طرف خانه‌ای می‌رویم، اگر تمام ذهن‌مان معطوف به آن خانه باشد،‌ چطور راه را پیدا می‌کنیم و اگر تمام ذهن‌مان معطوف به راه باشد، چطور خانه را پیدا می‌کنیم؟ (و تمام ذهن یعنی چقدر از ذهن؟ و چقدریّت ذهن چیست؟)‌ـ اصولا موقع فکر کردن به یک موضوع به چه چیزی فکر می‌کنیم؟ مثلا وقتی داریم به شعر فکر می‌کنیم به چه چیزی فکر می‌کنیم؟ به شعر ِ یک شاعر یا به شعر؟ به شعریّت شعر یا به شاعرانگی؟ به تکنیک سرودن یا به آن متن مشخصی که شعر می‌نامیم‌اش (به آن مجموعه واژگانی که در ذهن‌مان به عنوان شعر ثبت شده‌اند)؟

اصلا چطور می‌توانیم به چیزی فکر کنیم بی‌آنکه با خودمان حرف بزنیم و چطور می‌توانیم به چیزی فکر کنیم وقتی با خودمان حرف می‌زنیم؟ و آیا مجموعه مکالمات درونی‌مان است که اسم‌شان را فکر می‌گذاریم یا فکر کردن عملی/رفتاری مستقل است؟ عملی؟ رفتاری؟ اصولا ما کی متوجه می‌شویم که مشغول فکر کردنیم؟ و آیا وقتی متوجه می‌شویم که مشغول فکر کردنیم، مشغول فکر کردنیم؟ ما همیشه داریم به فکر کردن فکر می‌کنیم و باقی اوقات ذهن‌مان به کار دیگری مشغول است یا...

خب، من تصمیم گرفتم به جای فکر کردن به این شبه‌ فکرها یا فکرها یا فکرهای تام (یا شاید بهتر باشد بگویم ابسُلوت) که ادعای بیش از حد بزرگی است و خودش محل سوال، و تلف کردن وقت فکر کردن‌ام، بلند شوم و بروم برای خودم چای بریزم، اما نمی‌توانستم فکرم را آزاد کنم. واقعا وقتی ما با خودمان تنهائیم و مشغول فکر کردن، چه کار می‌کنیم؟ (می‌توانم از خودم، تقریبا شکاک و عصبانی بپرسم: چه غلطی می‌کنی وقتی فکر می‌کنی؟ بهتر نیست به جای این کارها بروی قدم بزنی؟ بعد به خودم چشم‌غره می‌روم که لطفا این‌قدر یاد بدهکاری‌هایم به خودم نیُفتَم‌ام...)

* * *

تقریبا یا دقیقا دو سال پیش در چنین روز یا روزهائی، اینجا متولد شد. پاندوپان خیلی قبل‌تر به دنیا آمده بود و شبکه‌ی تارعنکبوتی خیلی پیش‌تر از پاندوپان. دو سال پیش در یک بیست و هفتم آذر اولین یادداشت را در اینجا نوشتم و دو سال پیش در یک جمعه صبح... اینجا، مثل هر کدام از ما، مثل خودمان یا وبلاگ‌هایمان یا هر چیز دیگری که متولد می‌شود، چند بار متولد شده. در یک جمعه صبح، در یک بیست و هفت آذر، در یک روز ابری، در روزی که من بی‌شک دلم می‌خواسته کار عجیبی بکنم که تا آن زمان در مخیله‌ام هم نمی‌گنجید و در یک هفت و چهل و دو دقیقه‌ی صبح و احتمالا در هر ...ی که می‌توانم با به یاد آوردن تولد اینجا به یادش بیاورم یا بالعکس.

دلایل زیاد برای خودم‌ای دارم که اینجا را دوست داشته باشم و اینجا را به دلایل زیاد برای خودم، دوست دارم؛ حتی اگر گاهی اینجا را دوست نداشته باشم. اصل اصیل‌اش این است که اینجا برایم دوست‌داشتنی است و حتی وقتی که اینجا را دوست ندارم، این‌جائی که دوست دارم را دوست ندارم و احتمالا حتما می‌دانید که این‌طوری خیلی فرق دارد.

احتمالا چند تا کلمه بیشترین استفاده را در یادداشت‌هایم داشته‌اند. شاید اگر "به هرحال" و "شاید" نبودند، کمیت لنگ‌ام کله‌پا می‌شد.

همین!

داشتم اینجا را غبارروبی می‌کردم دیگر...

Comments


۱۳۸۵ آذر ۱۳, دوشنبه

نام بی‌ربط و انحرافی: هنر شاد گفتن

البته به گمانم به شدت فرق دارد با هنر شاد زیستن و از شادی گفتن و این‌ها. رک و روراست، نه آن‌قدر دودوزه‌بازم، نه می‌خواهم سر خودم را شیره بمالم، نه آن‌قدر خوش‌خیال‌ام و نه شوخی دارم با دیگران و شما، که فکر کنم می‌توانم درباره‌ی چیزی به اسم هنر شاد زیستن حرف بزنم.

راستش به زعم من که شاد زیستن، گفتن ندارد و وقتی نیاز به شنیدن‌اش باشد، یحتمل یک جای کار می‌لنگد؛ با این‌حال فکر کنم تنها هنر شاد زیستن درست و حسابی و غیرکلاه‌بردارانه‌ی گفته شده، هنر شاد‌زی‌ایِ اپیکوریستی بوده که خب، به قول راسل: «فلسفه‌ی او [اپیکور] فلسفه‌ی مردی رنجور است که برای دنیائی که سعادت آمیخته به حادثه در آن میسر نیست ساخته شده باشد: کم بخورید مبادا رودل پیدا کنید؛ کم بنوشید مبادا تا صبح فردا سرتان درد بگیرد؛...» (ص. 460)* و قس‌علیهذا! (داشتم عقده‌ای می‌شدم برای استفاده از این کلمه. نه محاورات روزمره گنجایش‌اش را داشتند و نه خودم تاب آن را داشتم که در یادداشتی، همین‌طوری بگذارمش. الآن یک لحظه یاد جناب دریابندری عزیز افتادم وقتی ترجمه‌شان را نقل کردم و همین‌طور یاد "و اِلّا فلا" [وگرنه، پس نه!] هم افتادم و گفتم یک قس‌علیهذا هم من بگویم شاید اشکالی نداشته باشد، بی‌مناسبت و بی‌مورد هم که نیست!!)

البته در ادامه، یک نکته‌ی خیلی خوب می‌گوید: «به خود بیاموزید که در زندگی روحی خود درباره‌ی لذت بیاندیشید و از درد دوری جوئید. درد جسمانی مسلما بد است؛ اما اگر شدید باشد مدتش کوتاه است و اگر مدید باشد می‌توان به وسیله‌ی انضباط روحی و اندیشیدن درباره‌ی لذت بر درد پیروز شد. بالاتر از همه اینکه چنان زندگی کنید که از ترس فارغ باشید.» (همان صفحه)*

نیازی نیست خیلی نگران "روح"ی که اپیکور می‌گوید باشیم. اصولا روح اپیکوری یک‌نمه ماتریالیستی می‌زند و جانوری است که فقط تا وقتی شخص زنده است موجود است، و اِلّا، فلا!!!

و انصافا، چقدر آن جمله‌ی مربوط به فراغت از ترس عالی است و چقدر جذاب در رد مسیر بندگی و بردگی. (مثلا این جمله را هم از عاصیوس داشته باشید که ما هم نمرده باشیم، دُر حکمت بیرون داده باشیم:

ترس برادر بندگی و برده‌گی است. چون به خدمت کسی جز خویش درآمدی، ترس هم‌نشین روز و شب‌ات باشد، زان‌رو که زیستن‌ات دیگر در ید خویشتن‌ات نباشد.

بیتِ قناس:

بندگی غیر مکن تا زغم آزاد شوی / گر تو به ترس تن دهی، چون خس ِ بر باد شوی

("ترس"‌اش را هم کش‌دار بخوانید که وزن‌اش جور دربیاید ؛) :))

(راستش اپیکور واقع‌بینی دلنشینی هم یاد می‌دهد. خیلی کیف می‌کنم با این "اگر شدید باشد، مدتش کوتاه است"اش. خونسردی طبیبانه‌ای درش جاری است؛ مثل آن دکترهائی که تکیه می‌دهند به صندلی و می‌گویند "قلب شما اوضاش خیلی هم خوب نیست. در واقع دریچه‌ی فلانش گشاده و دریچه‌ی بهمانش افتادگی پیدا کرده و ضربانشم بیشتر به شوئنبرگ علاقه نشون می‌ده تا باخ! خلاصه با این وضع، اگه همین‌طوری سیگار بکشی ده دوازده سال غیر مفید بیشتر کار نمی‌کنه"؛ آدم پر از نیرو و شوق حیات می‌شود این جملات امیدبخش را که می‌شنود، به خصوص وقتی ببیند دکتر جان خودش Camel می‌کشد! وضع اپیکور هم ظاهرا چیزی بین دومی و اولی بوده، یعنی یک درد شدیدِ مدیدی همراهی‌اش می‌کرده. به هرحال اینجاست که آدم می‌بیند بیچاره راست می‌گفته. اصولا خیلی سردماغ نبوده که سرشکمی حرفی زده باشد. درد بد است و اگر طولانی شد، می‌شود مثل اپیکور با اندیشیدن درباره‌ی لذت، بر درد پیروز شد. لابد شاید دیگر! ادامه هم خارج پرانتزß )

چند نفر دیگر هم این‌طور وقت‌ها شدیدا تحت‌تاثیر قرارم می‌دهند.

یکی‌شان احتمالا ابوریحان بیرونی است؛ به خاطر داستان معروفی که بعضی‌ می‌گویند مال خودش است و بعضی می‌گویند منسوب به اوست (این هم از آن کارهاست که علی‌الظاهر قدیم‌ها باب بوده، این روزها هم درش هنوز بسته نشده. همین‌که یک عده‌ای کار می‌کردند، یک بابائی می‌زده تو گوش نتیجه). خلاصه اینکه این داستان معروف را همه‌مان شنیده‌ایم که ابوریحان دم مرگش به جای وصیت و آه و ناله از دوستی خواسته که پاسخ سوالی را بگوید، تا ندانسته نمیرد.

اعتماد به نفس ابوریحان از دو منظر جای ستایش دارد:

یکی اینکه فکر می‌کرده اگر جواب آن سوال را بداند، دیگر سوالِ حل‌نشده برایش باقی نمی‌ماند و این، اعتماد به نفس عجیبِ عریض و طویلی می‌خواهد (چشم جناب خیام را دور دیده!).

دیگر اینکه به‌هرحال خیلی حرف است که آدم دم مردنش هم به فکر یاد گرفتن باشد (البته این روایت را برای ما تعریف می‌کردند که فقط همین را یاد بگیریم و به کسب دانش احترام بگذاریم. البته مشکل آنجا بود که معلم عزیز درس را از رو می‌خواند و بعد می‌گفت چهار بار رونویسی‌اش کنیم و در نتیجه ما از هر چی ابوریحان و سوال و عشق به علم بیزار می‌شدیم و تا خود صبح به ذق‌ذق کردن انگشت‌هایمان فکر می‌کردیم. ما یک معلم داغانی هم داشتیم که می‌گفت درس گاز را ـ‌که فکر کنم 5ـ6 صفحه بود ـ رونویسی کنیم؛ آن هم نه یک بار! دقیقا این را به خاطر دارم که 5 بار بود! همین‌طور یادم می‌آید آن شب آرزو می‌کردم سرطانی به اسم سرطان انگشت باشد و من دچارش بشوم تا دیگر مشق‌های کوفتی ننویسم. متاسفانه سال‌ها بعد، بلائی سرم آمد که دیگر نتوانستم طولانی‌مدت و پیوسته با قلم بنویسم! نتیجه اینکه وقتی آرزو می‌کنیم باید حواس‌مان باشد که ممکن است آرزویمان کمی دیر برآورده شود).

خلاصه، فکر کنم به‌هرحال ابوریحان هم مثل اپیکور با لذت مانوس شده بود.

لذتِ دانستن، وقتی تبدیل به لذت شود، عجیب لذتی باید باشد (یک‌چیزی تو مایه‌های قند مکرر).

واقعا، فکر کنید به وسوسه‌ی تمام کتاب‌های نخوانده‌... آن حرف‌هائی که بین آن صفحات، چشمان‌شان برق می‌زند و منتظر خوانده شدن‌اند؛ بی‌نهایت مطالبی که می‌شود یاد گرفت و هیچ‌وقت تمام نمی‌شوند...

آن ثروت عظیم نادانسته‌ها، و موهبتِ نادانی ِ معطوف به یادگیری.

آدم می‌تواند سال‌ها به خاطر یک کتاب، موسیقی، نقاشی یا یک جمله، زنده بماند.

در این گروه، نفر سوم ِ مهم‌تر، آنا هلپرین است که خلاصه و سردستی بخواهم بگویم با رقص و تئاتر سرطان خودش را درمان کرد. آنا هلپرین کارگردان تئاتر و طراح رقص بود و طبق آخرین اخبار هنوز هم هست.

البته باید سر فرصت این یادداشت را ادامه بدهم!

فرصت، ظاهرا یعنی زمانی در زندگی که آدم فکر می‌کند می‌تواند در آن کاری معوق را پایان بدهد. در واقع، می‌شود گفت فرصت یعنی زمانی که آدم فکر می‌کند کاری ندارد و می‌تواند در آن به کاری نیمه‌تمام بپردازد. مسئله اینجاست که وقتی، وقتی باشد که در آن آدم کاری نداشته باشد، آن‌وقت، وقتی است که آدم در آن کاری ندارد و اینکه درست در آن وقت بخواهد کاری داشته باشد چیزی جز یک نقض غرض غیراصولی نیست. حتی اینکه اوقات زیادی ممکن است پیش بیایند که در آنها آدم کاری نداشته باشد این قضیه را زیر سوال نمی‌برد. مشخصا از یک همچین حرف‌هائی می‌شود نتیجه گرفت که هیچ فرصتی برای هیچ آدمی پیش نمی‌آید، مگر اینکه فرصت دیگری را از دست بدهد. پس آدم هیچ فرصتی به دست نمی‌آورد مگر اینکه فرصتی از دست بدهد. اینجا این سوال پیش می‌آید که آیا فرصت چیزی ازلی، ابدی است یا ازلی/ابدی؟ آیا فرصت همان چیزی است که از هر دست بدهی، از همان دست پس می‌گیری؟ آیا فرصت چیز بدی است؟

به‌هرحال مسئله‌ی اصلی این است که قضیه‌ی هنر شاد گفتن را فراموش کردم. اما موضوع جالبی برای فکر کردن به نظر می‌رسد.

* تاریخ فلسفه‌ی غرب (کتاب اول، فلسفه‌ی قدیم) / نوشته‌ی برتراند راسل، ترجمه‌ی نجف دریابندری/ (راستش من هرچه گشتم ناشرش را پیدا نکردم! فقط: چاپخانه‌ی شرکت سهامی افست. چاپ دوم، 1347)

پ. نونِ پا. نون.!: مدت‌ها بود دلم می‌خواست به بهانه‌ای بخش طنزآمیزی از این کتاب را اینجا نقل کنم، گمانم الآن بهانه‌اش جور شده:

امپدوکلس (فیلسوف یونانی حدود 440 ق. م.) علاوه بر اینکه فکر می‌کرده خدا یا دست‌کم پیامبر است، خودش را گناهکار بزرگی هم می‌دانسته (خب، انصافا وقتی آدم فیلسوف باشد و فکر کند خداست، باید در همه‌چیز خدا باشد دیگر!!!). تا اینجایش را من مثلا خلاصه کردم، باقی‌اش را از زبان آقایان راسل و دریابندری بخوانید:

«ما از اینکه گناه امپدوکلس چه بوده است اطلاعی نداریم، ولی شاید چیزی نبوده است که در نظر ما چندان مهم باشد؛ زیرا که خود وی می‌گوید:

«وای بر من، که روز بیرحم مرگ مرا نابود نساخت، تا آنکه من مرتکب عمل پلید خوردن شدم!...»

«از برگ درخت غار پرهیز کنید.»

«بدبختان، ای بدبختان، از حبوبات دست بدارید!»

بنابراین قرائن می‌توان احتمال داد که شاید از امپدوکلس گناهی سخت‌تر از جویدن برگ غار یا بلعیدن لوبیا سر نزده باشد.» (ص. 124 و 125)

(دوستانی که "چنین کنند بزرگان" آقایان کاپی و دریابندری را خوانده‌اید، شما هم احساس نمی‌کنید در این بخش رد قلم استاد به شدت مشهود است؟ ؛) / و، وای برما اگر روز بیرحم مرگ نابودمان سازد و "چنین کنند بزرگان" را چند بار نخوانده‌ باشیم!!!!)

پیشنهاد می‌کنم خواندن این شعر به غایت زیبای نقطه الف را هم از دست ندهید:

نویسش نقطه الف در نقطه الف:

"ماگیندا"ی من.اندوهباری غبار سبک حوالی ماه . و انگار من مرده ام

برچسب‌ها:

Comments

[ خانه| پست الكترونيك ]

انتشار الکترونیکی نوشته‌های این وبلاگ همراه لینک، و چاپ آنها تنها با اجازه‌ی نویسنده (ساسان م. ک. عاصی) مجاز است

Home
E-mail
Feed

دیوارپَرده

راهــــــــــرو

گوگل ریـــدر

پیوندها

جستار
فرزان سجودی
حضور خلوت انس
نویسش نقطه الف در نقطه الف
N.EHT.1927. ART
یادداشت‌های شیوا مقانلو در کازابلانکا
نقره‌ی اثیر
...آمدم، نبودید
یادداشت‌ها و چیزهای دیگر
تنهایی پر هياهو
Sir Hermes Marana the Great
A Man Called Old Fashion
شوخی روزگار
آفتاب پرست
لولیتا
سرزمین رویاها
وضعیت بینابینیت
راز
زن‌نوشت
سپینود
موسیقی آب گرم
میرزا پیکوفسکی
امشاسپندان
قصه‌های عامه پسند
Osmosis
کتاب‌های عامه‌پسند
کتاب‌خونه
اگنس
ماهی_سیاه_کوچولو
دفترهای سپید بی‌گناهی
درباره نشانه
LIthium
لحظه
رگبار
گل‌تن
حقایق درباره‌ی نازلی دختر آیدین
خرمگس خاتون
آدمهای خوب شهر
روز برمی‌آید
U2
لولیان
نوشته‌های اتوبوسی
Agrandissement
پیاده رو
Déjà Vu
فلسفه در اتاق خواب
ذهن سیال
دختر بودن
خودخویش‌نامه
زن نارنجی
1807
همشهری کاوه
غربتستان
دالان دل
برج شادی
لحظه‌هایی از بودن
آنکس که نداند
خودکار بی‌رنگ
شور
تفتستان
علیرضا معتمدی
ترانه‌ای در تاریکی
!همين كه هست
دنیای هیچ‌آلودِ من
گلاره و نارنج طلا
عاقلانه
داستانک‌های چوبی
مشعشع‌ نامه
مینیمال‌ها و طرح‌های رضآ نآظم
نگین
٤دیواری
صدف فراهانی
Frozen words
گلناز والا
ايزدبانو
الهه مهر
بیلی و من
روزمره
بانوی اردیبهشت
فلُّ‌سَفَه
دید هفتم
پاپریک
از مهتابی به كوچه تاريک
حبسیات
روایتی دیگر
راوی حکایت باقی
سوراخ تو دیوار
دندانهای تيز
نامه های جامانده
یادداشت‌های یک معترض

شعـــــر

نامه‌هایی به خودم
یداله رؤیایی
همین‌طوری نوزدهم
پاگرد
اتاقي از آن خود
...می‌خوام خودم باشم
کوتاه نوشته های من
من واقعی
Photo Haiku
کو
یادم تو را فراموش

ســایت‌ها

تغییر برای برابری
هزارتو
جن و پری
زنستان
آکادمی فانتزی
هنوز
هفتان
رادیو زمانه
بلاگ‌نیوز
بلاگچین
کارگاه
دیباچه
مجله‌ی شعر در هنر نویسش
هستیا
دوات
کتاب قرن

مـوسـیـقی

گفتگوی هارمونیک
BANG Classical
آرشه
هنر و موسیقی
My Reticence
Classic Cat
هرمس
مرکز موسیقی بتهوون
آوای باربد

عکاســــی

Masters of Photography
FanoosPhoto
Nazif Topçuoğlu
کسوف
یکی دیگه
نگین فیروزی

گالـــــری‌ها

Artchive
ژازه طباطبائی
آرون جاسینسکی
نگین احتسابیان
آزاده طاهائی
مکرمه قنبری
Chera na ...?

هنرکـــــــده‌ها

موزه هنرهای معاصر
خانه‌ی هنرمندان ایران
بنیاد آفرینش‌های هنری نیاوران

آرشـــــیو

دسامبر 2004
ژانویهٔ 2005
فوریهٔ 2005
مارس 2005
آوریل 2005
مهٔ 2005
ژوئن 2005
ژوئیهٔ 2005
اوت 2005
سپتامبر 2005
اکتبر 2005
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
ژوئیهٔ 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
اوت 2008
سپتامبر 2008
اکتبر 2008
نوامبر 2008
دسامبر 2008
ژانویهٔ 2009
فوریهٔ 2009
مارس 2009
آوریل 2009
مهٔ 2009
ژوئن 2009
ژوئیهٔ 2009
اوت 2009
سپتامبر 2009
نوامبر 2009
ژانویهٔ 2010
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئن 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
سپتامبر 2010
اکتبر 2010
دسامبر 2010
فوریهٔ 2011
ژوئن 2011
مهٔ 2012
ژوئن 2012
ژوئیهٔ 2012
اکتبر 2012
نوامبر 2012
آوریل 2013
ژوئن 2013
ژوئیهٔ 2013
سپتامبر 2013
آوریل 2014
مهٔ 2014
ژوئن 2014
اکتبر 2014
دسامبر 2014
ژانویهٔ 2015
فوریهٔ 2015
آوریل 2015
مهٔ 2015
مهٔ 2017
ژوئن 2017
سپتامبر 2017
نوامبر 2018
دسامبر 2018
آوریل 2019
ژانویهٔ 2020
فوریهٔ 2020
مهٔ 2020

Counter