میثم عزیز دعوتم کرد به مهمانی بزرگ مجازی یلدا (اسم خیلی پرطمطراقی شد! جرات شرکت را از دست میدهم!).
مرسی میثم عزیز :)
(بیگبنگ از اینجا آغاز شده)
﷼
خب، راستش هی فکر کردم چه چیزهائی که نباید بگویم را باید بگویم و اگر نباید بگویم چرا باید بگویم و اگر بگویم معنیاش این نیست که دروغ گفتهام و گفتنیها را گفتهام، نه نگفتنیها را...؟ در واقع گمانم این یک سوال عمومی بوده که نادانستهها گفتنیاند یا ناگفتنی و اگر نه، پس چی!؟ ؛)
خلاصهاینکه بههرحال واقعا بازی جذابیست و کلی کیف کردم از خواندن نگفتنیهای گفتهی دوستان و هی دارم سعی میکنم بگردم نگفتنیهایگفتنی خودم را پیدا کنم (آدم اول فکر میکند برای خودش اتفاق نمیافتد. بعد وقتی اتفاق افتد میگوید عجب!).
راستش من که مدام درحال اعترافام انگار (همین یادداشتهائی که در دنیای مجاز مینویسم را هم اگر حساب کنید، میبینید که غیر از "بههرحال" و "شاید" مدام میگویم "خب" و "اعتراف میکنم"، در ضمن آدم امیدواری هم به نظر میرسم!). بههرحال فکر کنم چند تا نگفتنیگفتنی داشته باشم که:
1. این میم کاف وسط اسم من قرتیبازی نیست که!
اسم من در شناسنامه "محمد کاظم عاصی" ثبت شده (به زمین و آسمان سوگند که عاصی هم واقعا نام فامیلام است و اصولا تقصیر اجداد پدری!)، اما از همان بدو ورودم به این دنیای فانی در خانه "ساسان" صدایم کردهاند (از اینکه اسمام را مخفف بگویند خوشم نمیآید، ولی "سانی" را به "ساسی" و ساسان عاصی را به هر دو ترجیح میدهم!). در نتیجه من دقیقا "ساسان محمد کاظم عاصی" هستم. هیچوقت آن "محمد کاظم"ِ وسط اسمام را دوست نداشتم و اصولا حرصام را درمیآورد. هجده سالم که شد رفتم از شناسنامهام پاکاش کنم و همان ساسان که یک عمر بودم را جایش بنویسم، اما گفتند باید بروی دادگاه اجازه بگیری و اینحرفها و بعد گفتند تمام این کارها را هم که بکنم، عمرا نام نا فرهمند پارسی را جای اسماء فارسی نمیگذارند (حالا هی ما گفتیم بابا بیخیال کرّ و فر، اینا همهش شایعهس! من بیچاره یه عمریه عملا ساسانام و میخوام رسما هم همین باشم... نشد دیگه!). در نتیجه برای اینکه عقدهای نشوم و در ضمن به این علت که از بچگی از نویسندههائی که اسمشان مخفف داشت و کوتاه شده بود خیلی خوشم میآمد (مثل سی. اس. لوئیس، آرتور سی. کلارک و گارسیلاسو د لا وگا ال اینکا) تصمیم گرفتم از این موقعیت ناخوشایند سوءاستفاده کنم و به نفع بگیرم و اسمام را اینطوری بنویسم: ساسان م. ک. عاصی (آخر روانشناسی کودک بودا!)
2. نمیتوانم راحت قهوه ترک بخورم، چون میچسبد به سبیلام! (این قبول نیست؟ خب من از کجا بدانم که معتقدید قبول هست یا نیست! پس برای اینکه خطر نکنم یک نکتهی همراه هم میآورم!) خب... وقتی احساس میکنم توسط غریبهها (کلا آدمهائی که نمیشناسم یا نمیبینم که میبینندم!) دیده میشوم، مضطرب میشوم و دلم میخواهد زود در یک تاریکی (واقعی یا استعاری) پنهان شوم! این یکی از دلایل شیفتگیام نسبت به شبهاست (حالا پیدا کنید پرتقالفروش را که یه همچین آدمی رو چه حسابی بازیگری تئاتر میخونده!!!!؟ :))
3. یکی از آرزوهایم این است که موجودی خیالی را ببینم (مثلا یه اژدهای پرنده مثه فوخور «داستان بیپایان» انده) یا اتفاقی فانتاستیک برایم بیفتد (اسبا و گربهها حیوانات محبوب من هستن و به شدت اعتقاد دارم گربهها بلدن به زبون آدما حرف بزنن، برای همینم معمولا وقتی گربهای رو تو خیابون میبینم بهش سلام میدم، اما گربهها جواب نمیدن، چون به شدت مغرورن و شکاک. عاشق گربههائی که قیافهی جادوئی دارن هستم، چون مطمئنام فیلسوفی چیزیان تو دنیای گربهها و در ضمن گارفیلدو دیوانهوار دوست دارم!) یا یک ماجرای هیجانانگیز خیالی برایم پیش بیاید (مثلا یکی از میوتنتهای ایکسمن رو ملاقات کنم یا خودم ایکسمن باشم. بچه که بودم فکر میکردم یه روبات انساننمام؛ برای همین گوشهی چشمامو محکم فشار میدادم که سیاهی بره و بعد نقطهنقطههای سفید که میاومدن جلوی چشمام فکر میکردم تصویر تلویزیون توی چشمام برفکی شده) یا یک اتفاق گوتیک! (مثلا آقای دراکولا رو ببینم یا خودم یکی از اون ماجراجوهای قصرای گوتیک باشم که از ترس صورتشون مثه شنلشون سیاه میشه) یا یک اتفاق غریبتر (درختی که راه میره، فولکسواگنی که چشمک میزنه، نقاشیای که حرف میزنه یا قاشقی که غذا میخوره). اما مشکلام این است که از اینطور اتفاقات میترسم؛ اگر دراکولا را ببینم سکته میکنم، اگر یک گربه جواب سلامام را بدهد جیغ میکشم، اگر یک ماشین چشمک بزند غش میکنم، اگر یک درخت تعقیبام کند به پلیس زنگ میزنم و اگر یک میوتنت ببینم فرار میکنم. (اینا همهشون یه نکته بودن)
4. گاهی یادم میرود در داستانهایم چه نوشتهام و وقتی بعد از مدتی دوباره میخوانمشان خودم تحتتاثیر قرار میگیرم. احتمالا دوستانی که برایشان داستان خواندهام فکر میکنند من از بیخ و بن یا نارسیسیستم یا تعطیل، چون معمولا یا وسط داستان خواندن را قطع میکنم و یک جمله را دو بار میخوانم، یا به شوخیها که میرسم میزنم زیر خنده! البته نمیخواهم بگویم دوستان عزیزم اشتباه میکنند، چون بههرحال خیلی قبولشان دارم، با اینحال اگر واقعا چنین احتمالاتی به ذهنشان خطور میکند (واقعا خطور میکند!؟ ای روزگار!)، دلیل احتمالشان این نیست! ؛) :P واقعا گاهی حسابی یادم میرود چه نوشتهام (پارسال، شبی داستانی نوشتم و بلافاصله بعدش خوابیدم. صبح که بیدار شدم نزدیک یک ساعت فکر میکردم شب قبل آن داستان را جائی خواندهام و نه اسم نویسندهاش یادم میآمد و نه نشانیاش را!). (ضمیمه: گاهی در حرف زدن هم دچار همین مشکل میشوم و یک ماجرا یا موضوع را چند بار برای یکنفر تعریف میکنم!)
5. اگر روزی روزگاری نویسنده بودن در این مرز و بوم رسما به عنوان شغل به حساب آمد که هیچ (بعدش تلاش میکنم نویسنده بشوم! :)) اما اگر نه، خیلی دوست دارم یک کافهکتاب داشته باشم که یک گوشهاش یک اتاقک شیشهای داشته باشد که خودم و کامپیوترم و دو تا صندلی و یک میز توش جا بگیریم و آن اتاقک یک هواکش قوی داشته باشد که بتوانم با خیال راحت در آن سیگار بکشم و مخل آسایش ساید اسموکرهای عزیز نشوم (البته شاید هم آنموقع سیگار را ترک کردم، آدم که از فردایش خبر ندارد!) و بعد توی کتابفروشیام راه بروم و عطف کتابها را یکییکی لمس کنم و حالش را ببرم (بخش فروش موسیقی هم خواهم داشت. تازه بعداز تعطیل شدن کافه، میتوانید بیائید یواشکی بنشینیم دور هم می بزنیم (می خارجکی هم خواهم آورد ؛) و شوبرت گوش کنیم، طلبه بودید خالتور هم توی گنجه دارم :D ) (اگر نویسنده بودن شغل به حساب آمد هم باز دوست دارم یک کافهکتاب داشته باشم).
توصیه میکنم ناهار را در جیگرکی راز نوشجان بفرمائید و برای عصرانه تشریف بیاورید به کافهکتاب پاندوپان! بههرحال خودم که ناهارها میروم آنجا :D (البته آرزو میکنم وسط جگر سفیدها لکههای سبز نباشد! :P ؛)
﷼
اگر دوست داشته باشند و بیایند، دوستانی که دعوت میکنم:
شیوا مقانلو
سیدنا و مولانا بزرگ سر هرمس مارانا
نمیدونم
تکینه
آزاده خانم همساده
مهرداد عمرانی (علیرغم هماهنگی قبلی، چون احتمالش میرفت که کماکان رفیق شفیقام مهرداد خان عمرانی حوصلهی وبلاگ نوشتناش نباشد، به عنوان مهمان افتخاری ـکه صد البته بودناش مایهی شعف بسیارم استـ دعوتش کردهام. باشد که بورمان نکنی استاد! :P ؛)
پینوشت بیربط به این پست و با ربط به این وبلاگ: بعد از دو هفته تازه بامداد دیروز من یک پست تازه گذاشته بودم (این 7 پائینی) (این قبلی یک هفت نیست، یک فلش است!). کار دنیا را میبینید؟ یکوقت آدم دو هفته یکبار هم حرفی نیست! یکوقت اینطوری پشت هم پشت هم. حالا نگرانم پاندوپان که عادت کرده بود به تنبلی، یکهو بیافتد سکته کند به خاطر فعالیت شدید!!!