البته به گمانم به شدت فرق دارد با هنر شاد زیستن و از شادی گفتن و اینها. رک و روراست، نه آنقدر دودوزهبازم، نه میخواهم سر خودم را شیره بمالم، نه آنقدر خوشخیالام و نه شوخی دارم با دیگران و شما، که فکر کنم میتوانم دربارهی چیزی به اسم هنر شاد زیستن حرف بزنم.
راستش به زعم من که شاد زیستن، گفتن ندارد و وقتی نیاز به شنیدناش باشد، یحتمل یک جای کار میلنگد؛ با اینحال فکر کنم تنها هنر شاد زیستن درست و حسابی و غیرکلاهبردارانهی گفته شده، هنر شادزیایِ اپیکوریستی بوده که خب، به قول راسل: «فلسفهی او [اپیکور] فلسفهی مردی رنجور است که برای دنیائی که سعادت آمیخته به حادثه در آن میسر نیست ساخته شده باشد: کم بخورید مبادا رودل پیدا کنید؛ کم بنوشید مبادا تا صبح فردا سرتان درد بگیرد؛...» (ص. 460)* و قسعلیهذا! (داشتم عقدهای میشدم برای استفاده از این کلمه. نه محاورات روزمره گنجایشاش را داشتند و نه خودم تاب آن را داشتم که در یادداشتی، همینطوری بگذارمش. الآن یک لحظه یاد جناب دریابندری عزیز افتادم وقتی ترجمهشان را نقل کردم و همینطور یاد "و اِلّا فلا" [وگرنه، پس نه!] هم افتادم و گفتم یک قسعلیهذا هم من بگویم شاید اشکالی نداشته باشد، بیمناسبت و بیمورد هم که نیست!!)
البته در ادامه، یک نکتهی خیلی خوب میگوید: «به خود بیاموزید که در زندگی روحی خود دربارهی لذت بیاندیشید و از درد دوری جوئید. درد جسمانی مسلما بد است؛ اما اگر شدید باشد مدتش کوتاه است و اگر مدید باشد میتوان به وسیلهی انضباط روحی و اندیشیدن دربارهی لذت بر درد پیروز شد. بالاتر از همه اینکه چنان زندگی کنید که از ترس فارغ باشید.» (همان صفحه)*
نیازی نیست خیلی نگران "روح"ی که اپیکور میگوید باشیم. اصولا روح اپیکوری یکنمه ماتریالیستی میزند و جانوری است که فقط تا وقتی شخص زنده است موجود است، و اِلّا، فلا!!!
و انصافا، چقدر آن جملهی مربوط به فراغت از ترس عالی است و چقدر جذاب در رد مسیر بندگی و بردگی. (مثلا این جمله را هم از عاصیوس داشته باشید که ما هم نمرده باشیم، دُر حکمت بیرون داده باشیم:
ترس برادر بندگی و بردهگی است. چون به خدمت کسی جز خویش درآمدی، ترس همنشین روز و شبات باشد، زانرو که زیستنات دیگر در ید خویشتنات نباشد.
بیتِ قناس:
بندگی غیر مکن تا زغم آزاد شوی / گر تو به ترس تن دهی، چون خس ِ بر باد شوی
("ترس"اش را هم کشدار بخوانید که وزناش جور دربیاید ؛) :))
(راستش اپیکور واقعبینی دلنشینی هم یاد میدهد. خیلی کیف میکنم با این "اگر شدید باشد، مدتش کوتاه است"اش. خونسردی طبیبانهای درش جاری است؛ مثل آن دکترهائی که تکیه میدهند به صندلی و میگویند "قلب شما اوضاش خیلی هم خوب نیست. در واقع دریچهی فلانش گشاده و دریچهی بهمانش افتادگی پیدا کرده و ضربانشم بیشتر به شوئنبرگ علاقه نشون میده تا باخ! خلاصه با این وضع، اگه همینطوری سیگار بکشی ده دوازده سال غیر مفید بیشتر کار نمیکنه"؛ آدم پر از نیرو و شوق حیات میشود این جملات امیدبخش را که میشنود، به خصوص وقتی ببیند دکتر جان خودش Camel میکشد! وضع اپیکور هم ظاهرا چیزی بین دومی و اولی بوده، یعنی یک درد شدیدِ مدیدی همراهیاش میکرده. به هرحال اینجاست که آدم میبیند بیچاره راست میگفته. اصولا خیلی سردماغ نبوده که سرشکمی حرفی زده باشد. درد بد است و اگر طولانی شد، میشود مثل اپیکور با اندیشیدن دربارهی لذت، بر درد پیروز شد. لابد شاید دیگر! ادامه هم خارج پرانتزß )
چند نفر دیگر هم اینطور وقتها شدیدا تحتتاثیر قرارم میدهند.
یکیشان احتمالا ابوریحان بیرونی است؛ به خاطر داستان معروفی که بعضی میگویند مال خودش است و بعضی میگویند منسوب به اوست (این هم از آن کارهاست که علیالظاهر قدیمها باب بوده، این روزها هم درش هنوز بسته نشده. همینکه یک عدهای کار میکردند، یک بابائی میزده تو گوش نتیجه). خلاصه اینکه این داستان معروف را همهمان شنیدهایم که ابوریحان دم مرگش به جای وصیت و آه و ناله از دوستی خواسته که پاسخ سوالی را بگوید، تا ندانسته نمیرد.
اعتماد به نفس ابوریحان از دو منظر جای ستایش دارد:
یکی اینکه فکر میکرده اگر جواب آن سوال را بداند، دیگر سوالِ حلنشده برایش باقی نمیماند و این، اعتماد به نفس عجیبِ عریض و طویلی میخواهد (چشم جناب خیام را دور دیده!).
دیگر اینکه بههرحال خیلی حرف است که آدم دم مردنش هم به فکر یاد گرفتن باشد (البته این روایت را برای ما تعریف میکردند که فقط همین را یاد بگیریم و به کسب دانش احترام بگذاریم. البته مشکل آنجا بود که معلم عزیز درس را از رو میخواند و بعد میگفت چهار بار رونویسیاش کنیم و در نتیجه ما از هر چی ابوریحان و سوال و عشق به علم بیزار میشدیم و تا خود صبح به ذقذق کردن انگشتهایمان فکر میکردیم. ما یک معلم داغانی هم داشتیم که میگفت درس گاز را ـکه فکر کنم 5ـ6 صفحه بود ـ رونویسی کنیم؛ آن هم نه یک بار! دقیقا این را به خاطر دارم که 5 بار بود! همینطور یادم میآید آن شب آرزو میکردم سرطانی به اسم سرطان انگشت باشد و من دچارش بشوم تا دیگر مشقهای کوفتی ننویسم. متاسفانه سالها بعد، بلائی سرم آمد که دیگر نتوانستم طولانیمدت و پیوسته با قلم بنویسم! نتیجه اینکه وقتی آرزو میکنیم باید حواسمان باشد که ممکن است آرزویمان کمی دیر برآورده شود).
خلاصه، فکر کنم بههرحال ابوریحان هم مثل اپیکور با لذت مانوس شده بود.
لذتِ دانستن، وقتی تبدیل به لذت شود، عجیب لذتی باید باشد (یکچیزی تو مایههای قند مکرر).
واقعا، فکر کنید به وسوسهی تمام کتابهای نخوانده... آن حرفهائی که بین آن صفحات، چشمانشان برق میزند و منتظر خوانده شدناند؛ بینهایت مطالبی که میشود یاد گرفت و هیچوقت تمام نمیشوند...
آن ثروت عظیم نادانستهها، و موهبتِ نادانی ِ معطوف به یادگیری.
آدم میتواند سالها به خاطر یک کتاب، موسیقی، نقاشی یا یک جمله، زنده بماند.
در این گروه، نفر سوم ِ مهمتر، آنا هلپرین است که خلاصه و سردستی بخواهم بگویم با رقص و تئاتر سرطان خودش را درمان کرد. آنا هلپرین کارگردان تئاتر و طراح رقص بود و طبق آخرین اخبار هنوز هم هست.
البته باید سر فرصت این یادداشت را ادامه بدهم!
فرصت، ظاهرا یعنی زمانی در زندگی که آدم فکر میکند میتواند در آن کاری معوق را پایان بدهد. در واقع، میشود گفت فرصت یعنی زمانی که آدم فکر میکند کاری ندارد و میتواند در آن به کاری نیمهتمام بپردازد. مسئله اینجاست که وقتی، وقتی باشد که در آن آدم کاری نداشته باشد، آنوقت، وقتی است که آدم در آن کاری ندارد و اینکه درست در آن وقت بخواهد کاری داشته باشد چیزی جز یک نقض غرض غیراصولی نیست. حتی اینکه اوقات زیادی ممکن است پیش بیایند که در آنها آدم کاری نداشته باشد این قضیه را زیر سوال نمیبرد. مشخصا از یک همچین حرفهائی میشود نتیجه گرفت که هیچ فرصتی برای هیچ آدمی پیش نمیآید، مگر اینکه فرصت دیگری را از دست بدهد. پس آدم هیچ فرصتی به دست نمیآورد مگر اینکه فرصتی از دست بدهد. اینجا این سوال پیش میآید که آیا فرصت چیزی ازلی، ابدی است یا ازلی/ابدی؟ آیا فرصت همان چیزی است که از هر دست بدهی، از همان دست پس میگیری؟ آیا فرصت چیز بدی است؟
بههرحال مسئلهی اصلی این است که قضیهی هنر شاد گفتن را فراموش کردم. اما موضوع جالبی برای فکر کردن به نظر میرسد.
* تاریخ فلسفهی غرب (کتاب اول، فلسفهی قدیم) / نوشتهی برتراند راسل، ترجمهی نجف دریابندری/ (راستش من هرچه گشتم ناشرش را پیدا نکردم! فقط: چاپخانهی شرکت سهامی افست. چاپ دوم، 1347)
پ. نونِ پا. نون.!: مدتها بود دلم میخواست به بهانهای بخش طنزآمیزی از این کتاب را اینجا نقل کنم، گمانم الآن بهانهاش جور شده:
امپدوکلس (فیلسوف یونانی حدود 440 ق. م.) علاوه بر اینکه فکر میکرده خدا یا دستکم پیامبر است، خودش را گناهکار بزرگی هم میدانسته (خب، انصافا وقتی آدم فیلسوف باشد و فکر کند خداست، باید در همهچیز خدا باشد دیگر!!!). تا اینجایش را من مثلا خلاصه کردم، باقیاش را از زبان آقایان راسل و دریابندری بخوانید:
«ما از اینکه گناه امپدوکلس چه بوده است اطلاعی نداریم، ولی شاید چیزی نبوده است که در نظر ما چندان مهم باشد؛ زیرا که خود وی میگوید:
«وای بر من، که روز بیرحم مرگ مرا نابود نساخت، تا آنکه من مرتکب عمل پلید خوردن شدم!...»
«از برگ درخت غار پرهیز کنید.»
«بدبختان، ای بدبختان، از حبوبات دست بدارید!»
بنابراین قرائن میتوان احتمال داد که شاید از امپدوکلس گناهی سختتر از جویدن برگ غار یا بلعیدن لوبیا سر نزده باشد.» (ص. 124 و 125)
(دوستانی که "چنین کنند بزرگان" آقایان کاپی و دریابندری را خواندهاید، شما هم احساس نمیکنید در این بخش رد قلم استاد به شدت مشهود است؟ ؛) / و، وای برما اگر روز بیرحم مرگ نابودمان سازد و "چنین کنند بزرگان" را چند بار نخوانده باشیم!!!!)
پیشنهاد میکنم خواندن این شعر به غایت زیبای نقطه الف را هم از دست ندهید:
نویسش نقطه الف در نقطه الف:
"ماگیندا"ی من.اندوهباری غبار سبک حوالی ماه . و انگار من مرده ام