اینجا غبار گرفته. من کمی نسبت به غبار وسواس دارم. نسبت به نوشتن هم انگار. معمولا وقتی به جائی خاکآلود دست میزنم یا گردگیری میکنم، بلافاصله دستهایم را میشویم. با اینحال گردگیری کردن را دوست دارم. دستهایم را میشویم چون ظاهرا چشمام به غبار خیلی حساس است و بلافاصله عکسالعملهای ناجوری نشان میدهد در مقابل غبار (بارها باهاش صحبت کردم و بهش گفتم این برخورد شاید صحیح نباشه، گاس که آدم میره کوه و ممکنه بخواد چشمشو بخارونه، اما تعریف خودشو از روابط اجتماعی داره و حداقل میدونم با دست خاکی و غبارآلود اصلا آبش تو یه جوب نمیره). بعضی چیزها را هم که مینویسم، بلافاصله پاکشان میکنم. قبلا عادت داشتم هرچیزی که هوس میکردم بنویسم را بنویسم و بعد جائی ذخیره کنم و بگذارم خاک بخورد. اما تازگیها این کار کمی آشفتهام میکند. چشم دیدن بعضی از چیزهائی که مینویسم را ندارم و نصفهنیمه بدون اینکه ذخیرهشان کنم، پاکشان میکنم. اینطوری اعصابم آرامتر میشود، فایلهایم هم خلوتتر. گاهی پیش میآید که چیزی مینویسم و پیشاپیش میدانم که پاکش خواهم کرد و گاهی آنچه میخواهم پاک کنم را نمینویسم. بههرحال، احتمالا یکی از دلایل غبارگرفتگی اینجا همین چیزهاست. خب، کمی نسبت به غبار وسواس دارم. به نوشتن هم. همین الآن وسوسهی وسواس سراغم آمده که زود دستهایم را بشویم و برای همین نمیدانم واقعا سرنوشت این یادداشت چه خواهد شد. شما خواهید خواندش یا نه...
* * *
چند شب پیش، تقریبا کاملا بیحوصله، نشسته بودم و سعی میکردم به موضوعی فکر کنم. مثل بعضی اوقات بلافاصله متوجه شدم دارم سعی میکنم به موضوعی فکر کنم، پس بلافاصله شروع به تلاش کردم برای نجات دادن موضوع؛ چون معمولا وقتی سعی میکنم به موضوعی فکر کنم و متوجه میشوم که سعی میکنم به موضوعی فکر کنم، موضوع را فراموش میکنم و دست آخر در حال فکر کردن به سعی کردن به فکر کردن به موضوعی باقی میمانم. با اینحال هرچه بیشتر سعی میکردم تمرکز کنم روی فکر کردن به آن موضوع، بیشتر متمرکز میشدم روی فکر کردن به موضوع. پس سعی کردم راجع به آن موضوع با خودم حرف بزنم. اما باز متوجه شدم که دارم راجع به فکر کردن روی موضوعی با خودم حرف میزنم و کمکم به این فکر افتادم که واقعا آدم چطور فکر میکند؟ و چه وقتهائی فکر میکند؟ و وقتی به موضوعی فکر میکند، چطور به آن موضوع فکر میکند؟
فکر کردم به اینکه فکر کردن یک دیالوگ درونی خود با خودی است یا خود بهخودی؟
اگر آدم موقع فکر کردن به موضوعی تمام ذهناش معطوف به آن موضوع باشد، بعدا چطور باید اندیشههایش راجع به آن موضوع را به خاطر بیاورد؟ وقتی سوار بر اتومبیلی برای اولین بار به طرف خانهای میرویم، اگر تمام ذهنمان معطوف به آن خانه باشد، چطور راه را پیدا میکنیم و اگر تمام ذهنمان معطوف به راه باشد، چطور خانه را پیدا میکنیم؟ (و تمام ذهن یعنی چقدر از ذهن؟ و چقدریّت ذهن چیست؟)ـ اصولا موقع فکر کردن به یک موضوع به چه چیزی فکر میکنیم؟ مثلا وقتی داریم به شعر فکر میکنیم به چه چیزی فکر میکنیم؟ به شعر ِ یک شاعر یا به شعر؟ به شعریّت شعر یا به شاعرانگی؟ به تکنیک سرودن یا به آن متن مشخصی که شعر مینامیماش (به آن مجموعه واژگانی که در ذهنمان به عنوان شعر ثبت شدهاند)؟
اصلا چطور میتوانیم به چیزی فکر کنیم بیآنکه با خودمان حرف بزنیم و چطور میتوانیم به چیزی فکر کنیم وقتی با خودمان حرف میزنیم؟ و آیا مجموعه مکالمات درونیمان است که اسمشان را فکر میگذاریم یا فکر کردن عملی/رفتاری مستقل است؟ عملی؟ رفتاری؟ اصولا ما کی متوجه میشویم که مشغول فکر کردنیم؟ و آیا وقتی متوجه میشویم که مشغول فکر کردنیم، مشغول فکر کردنیم؟ ما همیشه داریم به فکر کردن فکر میکنیم و باقی اوقات ذهنمان به کار دیگری مشغول است یا...
خب، من تصمیم گرفتم به جای فکر کردن به این شبه فکرها یا فکرها یا فکرهای تام (یا شاید بهتر باشد بگویم ابسُلوت) که ادعای بیش از حد بزرگی است و خودش محل سوال، و تلف کردن وقت فکر کردنام، بلند شوم و بروم برای خودم چای بریزم، اما نمیتوانستم فکرم را آزاد کنم. واقعا وقتی ما با خودمان تنهائیم و مشغول فکر کردن، چه کار میکنیم؟ (میتوانم از خودم، تقریبا شکاک و عصبانی بپرسم: چه غلطی میکنی وقتی فکر میکنی؟ بهتر نیست به جای این کارها بروی قدم بزنی؟ بعد به خودم چشمغره میروم که لطفا اینقدر یاد بدهکاریهایم به خودم نیُفتَمام...)
* * *
تقریبا یا دقیقا دو سال پیش در چنین روز یا روزهائی، اینجا متولد شد. پاندوپان خیلی قبلتر به دنیا آمده بود و شبکهی تارعنکبوتی خیلی پیشتر از پاندوپان. دو سال پیش در یک بیست و هفتم آذر اولین یادداشت را در اینجا نوشتم و دو سال پیش در یک جمعه صبح... اینجا، مثل هر کدام از ما، مثل خودمان یا وبلاگهایمان یا هر چیز دیگری که متولد میشود، چند بار متولد شده. در یک جمعه صبح، در یک بیست و هفت آذر، در یک روز ابری، در روزی که من بیشک دلم میخواسته کار عجیبی بکنم که تا آن زمان در مخیلهام هم نمیگنجید و در یک هفت و چهل و دو دقیقهی صبح و احتمالا در هر ...ی که میتوانم با به یاد آوردن تولد اینجا به یادش بیاورم یا بالعکس.
دلایل زیاد برای خودمای دارم که اینجا را دوست داشته باشم و اینجا را به دلایل زیاد برای خودم، دوست دارم؛ حتی اگر گاهی اینجا را دوست نداشته باشم. اصل اصیلاش این است که اینجا برایم دوستداشتنی است و حتی وقتی که اینجا را دوست ندارم، اینجائی که دوست دارم را دوست ندارم و احتمالا حتما میدانید که اینطوری خیلی فرق دارد.
احتمالا چند تا کلمه بیشترین استفاده را در یادداشتهایم داشتهاند. شاید اگر "به هرحال" و "شاید" نبودند، کمیت لنگام کلهپا میشد.
همین!
داشتم اینجا را غبارروبی میکردم دیگر...