تکیه داده به صندلی ( حالا صندلی ماشین یا صندلی جلوی میز تحریرش یا صندلی وسط هال خانه دوستش ...) بی آنکه لب بزند مدام غر می زند ... :
(( حالم به هم می خورد انگار از این هاله تقدس چرکمرد ، که وقتی دارند هن و هن کنان بقچه آخرت را می پیچند دورشان را می گیرد ... عین نقاشیهای قرون وسطی ... ( دوست دارم آن نقاشی ها را ... اما از هاله اینها خوشم نمی آید ...)
تا دیروز که نگاهش می کردی برق برق آخرین نگاه آته ایست ها را در رفتارش می دیدی ... شهوت نفس نفس زدن آن دو تا گربه در آن فیلم کوستوریتسا ... مور مورت می شد ... و امروز چه مقدس می شوند ... که می ترسی دست بهشان بزنی ... خجالت می کشی حتی از یک دم کنارشان بودن ... ( امروز پشت سر یک پسر، مدل موی دم عقربی را دیدم ... عینک هم زده بود ، که فهمیدم باید اهل سوات باشد ... من خودم هم خانه که هستم از پشت دم اسبی می بندم ! ... اما امروز که از خانه بیرون می روم درجه تقدسم از دیروز بالا پایین تر نشده و نمی شود ... چرا ! کمی بالا رفته از سر آن شعر حافظ که خواندم ... تقدسم رابطه ای بود ... خوشا حافظ که رساناست و بد فحشم می دهد فال که می گیرم ... )
و حالا برق برق می زند آن هاله تقدسی که دور تا دورشان را گرفته و محافظتشان می کند از هر پرسشی ... و اینها ، می دانم که خیلی فرق دارند با کسانی که چنین شان کرده اند. ))
مرد پکی به سیگارش می زند (انگار الآن در خانه باشد یا در آن خانه دوستانه کوچکی که پر است از همکارانش و رفیقانش و هر کدام انگار دنیایی اند از اتفاقات تکان دهنده که منتظر یک فرصتند ... جایی که معلوم نمی کند به شوخی یا جدی " باهاوس" می گویندش...) ... دوباره غر می زند در دل :
(( از رفقای باباش گفته که تسلیت می گم ... بیست سال طول می کشد تا دوباره ...
و اینها از همان هایند که در تاکسی هر روز غر می زنند و فحش می دهند ... همین ها که هاله تقدس چرکمرد حرص درآور دورشان را گرفته ... اینها یکی دو روزه صاحب این هاله می شوند و همین عصبانی ام می کند ... هم او که همین دیروز در تاکسی کَت احسان نراقی و جامعه شناسی خودمانی اش را بسته بود ...
همین ها که هر روز معضلات اجتماعی را در کمتر از ولی عصر تا سید خندان تحلیل و تشریح می کنند ... حالا شده اند رضا زاده ... چه وزنه هایی بلند می کنند ...(( تکبیر برادران ! )) ...
و همین ها که حتی شاید دیروز به همین هاله تقدس انگشت نشانه رفته بودند به عنوان قاتل جانشان ...
امروز چه نفس نفسی می زنند برای یک لقمه شیر و عسل مفت باغ عدن! ))
انگار ظهر بود که خانمی از دوستان قدیمی می گفت ... و باز دقیقا یادش نمی آید مو به مو... باز سیگار می کشد ( از تاکسی که پیاده شده بود ، گفته بود ترک می کنم سیگار را ... اما تا گفت و گو شروع شد یک نخ دیگر بیرون کشیده بود ... این سیگار مردنی کشتنی شده بود قاتق نانش و قاتل جانش ... ) انگار یادش می آید که دوستش گفته بود :
(( هرکس اعتقاد خودش رو داره ... اما تضاد آزار دهنده است ... طرف نمی دونه داره چی کار می کنه ... می آد توی خیابون برای چی ؟ ... خیابان جردن پر بود از ماشینهای آخرین مدل و راننده هایشان خانم بودند و قضیه از این قرار بوده که همه می رفتند جلسه های ماهانه مذهبی ... و مذهبشان محترم ... اما ... این تضاد آزار دهنده است ... و از کجاست این؟ ))
و خودش گفته بود :
(( آن چیز هایی که در دبستان و دبیرستان در مُخمان فرو می کنند ...
و همه اش نوعی هراس است ... وقتی نمی دانی و مطمئن نیستی که چیزی هست یا نیست ... اگر بهای بودنش کمی اوراد و ادعیه است و سودش شیر و عسل مفت ... پس بهتر که فکر کنی باشد ... اگر نبود که چیزی نباخته ای ... اگر بود که برده ای ... ))
و همین شک اعصابش را خرد می کرد ... اما شک هم می پذیرفت ... :
(( وقتی تو جلسه احضار روح ، سکه رفت روی عددی که در ذهنم بود ایستاد ... یک لحظه گفتم خب! شاید هم باشد ... اصلا از کجا فهمید ... رابط که نمی دانست ... عدد در ذهنم بود ... بین آن همه حرف و عدد دقیقا بین چهار و پنجی که در ذهنم دو دو می زد؟ ))
و خب! خود او هم پر از شک بود ... اما :
(( اما ... آن هاله تقدس ... طرف حتی شک ندارد ... یعنی عقیده ای ندارد که بخواهد به آن شک کند یا نکند ... اینجا چه خبر شده پس ؟ ... چرا همه شان در چهره شان یک اندوه ساختگی مشترک موج می زند ؟ ))
یادش می آید :
(( آخرین بار ی که روضه رفته بودم و بچه بودم هنوز ...
گریه ام نمی اومد ... می دونی به چی فکر کردم که گریه ام گرفت ؟ ... فکر کردم اگه بابا بمیره چی؟
می دونی به چی فکر کردم که گریه ام گرفت؟
اگه پوله جور نشه چی ؟
اگه زنه قضیه اون یکی رو بفهمه چی ؟
اگه بچه ام خوب نشه چی ؟
اگه بشه چی می شه ها ... اگه نشه چی می شه ها ... ))
و شعر طبری می آيد در ذهنش :
(( مجو ای هم وطن از ایزد تقدیر بخت خود
طلب کن بخت را از جنبش بازوی سخت خود
بابا می گفت پول را خدا رسوند ... به شوخی خندیدم و با هیجان گفتم : خودش اومد ؟ ... اخم کرد و گفت : نه! واسطه گذاشت ...
و فهمیدم که انگار بنگاه ملکوتی هم دایر است ... می پرسم : شما چرا ؟ ... کی از صبح تا غروب عرق ریخت؟ ... این پول اون عرق ها نبود ... گفت بله ... اما باز هم خدا رسوند ...
و به من چه ؟ اگر او می رساند برساند ... خدای اوست ... شاید خدای من ، همین بازوی بی کارم باشد که فقط کاغذ سیاه می کند ...
اما می گویم : اینها را به بچه ها نگویید دیگر ... بگذارید نترسند و بگذارید نانشان را خودشان برسانند ...
می گویم بچه ها را نه ... اینها پس فردا همدم مایند ... شاید کتاب رفیق من را فردا همین بخرد و بخواند ... پس بگذار بخرد و بخواند ... بگذار خودش خدای خودش را انتخاب کند ... و می گوید در گوشش خوانده ایم ... در دلم احساس بلاهت می کنم ... عجب بحث بی مصرف و کهنه ای ... آدم یاد کافه می افتد ... ))
و خم می شود روی میز تحریرش و یادش نمی آید چایش را خورده که سیگار بعدی را روشن کند یا نه :
(( همون شریعتی که همیشه در بهترین حالت گفتم می تونست یه پائولو کوئیلوی بهتر ایرانی باشه ...
و هر چه هست حالا باشد و به من چه ... من که هر چه خواندم آخر سر هم همان کویر و شریعتی در ذهن من یک رمانتیسیست ایرانی ... که کتابش چقدر برای این بچه ها بهتر است از جام جهانی و اعتمادی ... آب گل آلود را می شود پاک کرد ... خودش می فهمد چقدر کانت می تواند جذاب تر باشد ... خودش می فهمد زمانی که شریعتی بود طبری هم بود ... و خودش می فهمد کدام را انتخاب کند ... بگذار حتی همان را بخواند ...
همون شریعتی که هیچ وقت غیر همون دوره ها برام جدی نشد ... حالا واژه استحمار که اولین بار ازش شنیدم رو می فهمم...
شاید خودش هم وقتی گرفت قضیه را ، که دچارش شده بود ... شاید نباید تلاش کرد یخ را با نخ دوخت ... شاید این استحمار بد ویروسی باشد ... ))
خودش را گذاشت جای یکی دیگر :
(( گرز داغ بگذارند در ما ت [... ] ات خوب است ؟ ))
و یک دفعه می گويد :
(( شاید قضیه این نباشد ... ماجرا چیست ؟
این هاله مقدس دورشان را نمی گیرد ... این هاله مقدس را دور خودشان می پیچند ...
عرقش را می خورد ... چشم چرانی هم می کند ... شکلاتی شکلاتی و بساط قر و قمبیلش هم که به راه است ... بعد یک دفعه همه چیز عوض می شود ... حالا جگر شیر می خواهد جلویش این شاهکار آخر علیزاده را گوش کردن ...
مگر گولش بزنی (که آن هم نمی شود ) با باخ ... که این کارش مرثیه است ... و خودش هر چه هست باشد ... تو خودت در ذهن و کلام او نجاستی به خاطر عقیده ات و مسلکت و آنچه می خواهی ... که اسمش را آزادی گذاشته ای (( تا هر غلطی دلت خواست بکنی )) ...
و نمی فهمم چرا آزادی را با تعاریف و آرزوهای خودش می سنجد ؟ چرا در آزادی من کسی کتک نمی خورد و در آزادی او می خورد ... چرا آزادی من می خواهد راحت لبخند بزند ... اما آزادی او در فکر راحت ... ))
و دوباره و چند لحظه بعد ... شاید بعد از یک سیگار دیگر :
(( این دکه ها قضیه اش چیه ؟ ... اِ ...!!! این که آهنگ امیده! ... قضیه چیه ؟ ...
این هاله تقدس چیست که دور خودشان می پیچند؟ ... همه چهره هاشان یک جور می شود ... ))
دوستش می گوید :
(( من برای بابام، به خاطر بابام کار می کنم ... کمرش درد می گیره این دیگ رو جا به جا کنه ...))
خودش می گوید :
(( کمرم دهن واکنه برای چی ؟ ... برای کدوم اعتقاد خر حمالی کنم؟ ))
می گوید :
(( همه اینها که می خورند در خانه هایشان برنج بهتر منتظرشان هست ... اصلا چند نفرشان در خانه برنج منتظرشان نیست ؟
اصلا من جای آنها ... من مدافع عقیده آنها ...
چرا هیچ وقت لشکری از آدمهای خیابانی ... و آدامس فروش ... و خیابان خواب ... و بچه و بزرگشان ... مهاجر یا ایرانی ...
هیچ وقت ندیده ام لشکری از بی برنجها که بی هیچ صدایی بروند در یک خانه بنشینند و یک شب یک شکم سیر بخورند ؟ ... مگر همین را نمی گویند احسان و صدقه ؟ ... مگر در مسلک ایشان این عدالت نیست؟ ))
و یادش می آید ...
نشسته بود و برادر زاده شش ساله اش آمد و گفت :
ــ عمو خونه سرایداره رو دیدی؟
ــ نه عمو جون! چطور؟
ــ خیلی قشنگه ...
نیم خیز ...!!!
ــ چه جوریه مگه؟
ــ دستشویی ندارن ... اتاق خواب هم ندارن ... دستشویی تو حیاط هم خرابه ازش آشغال زده بیرون ...
ــ خوب عمو جون این کجاش قشنگه ... ؟
ــ خوب ندیدی دیگه ... قشنگه ...
دست بچه را می بوسد ...
ــ نه عمو جون ... تو که دیگه الآن می ری مدرسه باید بدونی ... اونا پول زیادی ندارن ... کسی بهشون کار درست یاد نداده ... یا شاید اشتباه کردن اومدن اینجا ... ولی به هر حال الآن پول ندارن ... و این جوری زندگی کردن براشون سخته ... و این اصلا قشنگ نیست... ما باید هممون یه کاری کنیم که دیگه کسی این جوری نباشه ...))
و پیش از آنکه فرصت پیدا کند تا با احمقانه ترین روش نظراتش را در ذهن یک بچه هفت ساله که تعریف هایش خیلی با دنیای چرک او فرق می کند ، نقش کند ...
بچه می گوید :
ــ نه ! قشنگه !
و می رود تا کمی در آن هاله تقدس شریک شود از حالا ... او هم مثلا لپه پاک می کند ... و مرد زیر لب به خودش فحش می دهد و :
(( از کجا دیگه باید بدونه؟ ... داری تفکرات کمونیستی تو کله بچه می کنی؟ ... نه عزیز ! این بچه ده سال دیگه یادش نمی آد کتاب چی هست ... برای اون فقر چیز خنده داریه ... چون فرق داره با زندگی خودش ... چون دستشویی نداشتن براش خنده داره ... ته مانده غذای همسایه ها را خوردن براش شاید غیر قابل درکه ... اون چند سال دیگه به تو فحش می ده ... می دونی چرا ؟ ... اون الآن عاشق بازی کارآگاه باربی هست و پلی استیشن اش ... اون نمی دونه صمد بهرنگی کیه ... چون کسی نمی خواد بهش بگه ... تو هم بهش نگو ... بهش گفتن عموت تاب داره ... بگذار اگر شانس داشت باهاش آشنا بشه قبلا کنار تصویر تو خراب نشده باشه ... ))
و دوباره می گوید :
(( چرا اصلا بدونه ؟ مگه چند سالشه ؟ هنوز بچه اس ... هن.ز می خواد بازی کنه ... هنوز تعریف هاش با تعریف های من فرق می کنه ... اصلا شاید تعریفی نداره ... برای چی بدونه؟ ... برای چی پلی استیشن بازی نکنه ؟ مگه خودت آتاری و میکرو بازی نمی کردی؟ ...
اما ... کتاب؟ ))
.
.
.
مرد نشسته بود و از این هاله تقدسی که می خواست ببلعدش بر خود می لرزید.
يا نه ! ايستاده بود انگار ... در كنار يك ميدان ... به تماشاي چيزي شبيه يك ... :
(( اينها که ديگر هاله تقدس ندارند ... اما كنار همان هايند ... به تماشاي چه آمده اند ؟ ...
پرندگان به تماشاي بادها رفتند ... شكوفه ها به تماشاي آبهاي سپيد ... ))
اين صداي افسانه رثايي بود كه در گوشش ميپيچيد ...
(( و اينها كيستند به تماشاي این هاله تقدس آمده اند ؟
مي خواهند در اين تقدس شريك شوند ؟ ... ))
احساس مي كرد در يك مراسم بالماسكه گير افتاده ... سرش را پايين انداخت و سعي كرد به سرعت دور شود ...
دوستش را گرفتند چون با يك خانم دست داده بود ... جرم را (( معاشقه در ملا عام )) تشخيص داده بودند ...اگر دست دادن معاشقه است پس ... :
(( لابد بقیه آدم خوارند ... پس تو هر خونه اي يه آشويتس خصوصيه ... اون جناب وقتي با مافوقش دست مي ده يعني داره معاشقه مي كنه؟ ... ))
وباز با دهان بسته غر زد :
(( تا ديشب براي بيرون رفتن اجازه نداشت ... اما امشب آزاده ...
كجا مي ري؟ ... اونجايي كه امشب مي خواي بري اشكال نداره ... فقط امشب ... چون اونجا هاله تقدس از تو محافظت مي كنه ... ))
انگار :
(( پس با اين حساب آمار جرم و جنايت مي آد پايين ؟
اما من امروز عجیب ترین آدمهای محل رو تو خیابون دیدم ... آدمهایی که تو روزای دیگه شاید حتی از خونه بیرون نمی آن ... من امروز خودم هم نتونستم راحت برگردم خونه ... ))
مرد روي صندلي خودش را تكان تكان مي داد ... انگار كه بي قرار باشد ... مثل وقتي كه سر جلسه امتحاني ... وجواب را يادت نمي آيد ... :
(( بعضي ها حتي در اين تقدس كه هنوز نمي دانم چيست شريك نيستند و فقط تماشاچي اند ...
نكند همه اش يك آيين است ... يك مراسم دسته جمعي ... براي چه ؟ ياد آوري؟ ... ياد آوري چه ؟ یا شاید فقط يك تئاتر؟ ...
بعضي ها مي گن كه بايد اين فرهنگ رو زنده نگه داشت ... بعضي ها مي گن بايد تحليلش كرد ...
اما اين رفتار و اين فرهنگ دارد زندگي مي كند ... جاري است ... چطور مي توانم چيزي را كه در ميانش هستم تشريح كنم ؟ ... بايد به اين هاله تقدس نگاه كنم ، مثل يك نمونه باستاني ؟ ... مثل قطعه سفالي كه از سيلك بيرون كشيده شده ؟ ... اما اين جاري است ...
بايد بفهمم چيست ؟ اين هاله تقدس ... اين تماشاي آن ... اين همه وقت ... هزينه ... و كساني كه طرفدار چيزي اند ... و نمي دانند چرا همين ديروز از آن بد مي گفتند و آن را مسئول مي دانستند ... و شايد نمي دانستند اين هاله همان است ...
و به تماشايش مي روند .. و به خريداري همان هاله تقدس ... و معلوم نيست مي ترسند يا مي خواهندش ... بي ترس ...
و همان تضادي است كه دوستم مي گفت ...
و من نمي دانم ... پرندگان به تماشاي بادها رفتند ... شكوفه ها به تماشاي آبهاي سپيد ... و مردمان به تماشاي هاله تقدس؟ ... و هاله تقدس ؟ ...
گيج شده ام ... نمي فهمم... ))
و مرد حتي به صندلي هم تكيه نداده بود ... به هيچ جا تکیه نداده بود ... چشمهايش باز بودند و خيره و نمي دانستند ... مي ترسيد بلعيده هم نشود توسط اين هاله تقدس ... مي ترسيد ... او هم نمي دانست با چه روبروست ... چه چيزي در تاريكي اذهان پنهانست ... مي ترسيد ... از تاريكي اعماق ذهن هم نه ... از تاريكي خود ذهن ها ... از تاريکی تمام ...