سلام [...] هميشه آزاد و گرامی
نمی دانم لزوم نوشتن این نامه پس از تمام آن حرفها که زدم و هیچ نگفتی چیست ... و شاید هم می دانم ...
راستش را بخواهی ...!!!
آری ... انگار می نویسمش تا تمام آن حرفها را با اینها که می گویم مستند کرده باشم ...
گفته بودم که کلمات را خالق می دانم ... و الآ ن دارم اینها را می نویسم تا چیزهایی را بگویم و خلق کنم ، جان دارتر از خودم و صدای خودم ...
و اینها را که می نویسم الآن ، می دانم شرف باخته تر از[...]
و می نویسم شان در حالی که نمی دانم چرا نمی گذارم تصویرم باقی بماند، همان تصویر لت و پار چرکمردی که شاید از خودم در ذهن تو ساخته ام ...
و شاید این را هم می دانم ... شاید من هم همانند پدربزرگهایم خود خواهم ... که این جور تکاپو می کنم که وقتی این نامه را می بینی نگویی " آه ... همان مردک چون دیگران! "
اما نه ! این نیست اما ...
خودت گفته بودی و چشیده بودی درد[...] را ... و من امروز[... ] ... که باید می کندمش !
و باور کن سخت بود ...
اما باز نیامدم که دوباره همانها را تکرار کنم ... این اشاره کوچک را می کنم تا بدانی... ( حالا که با این کلمات نامیرا می نویسم این حرفهایم را ، می دانی چقدر جدی تر می شوند ؟ می دانی من وقتی کلمه ای را روی کاغذ می آورم به آن مخلوق کوچولویم که باز مرا خلق می کند چه ایمانی دارم ؟ )
بله ... تا بدانی آنکه من بودم ، یک[...] عجول نبود ... شاید پلنگی بودم که چشمش به ماه خورد ...
و برای آن حس افلاطونی غریبم ایمانی در خور قائل بودم ... و اکنون برای تصمیمی هم که گرفته ام ایمانی در خور قائلم ...
نمی دانی شاید ...
که چه تنم لرزید وقتی به دیداری فکر کردم ...
چه تنم لرزید وقتی به فرار کسی از زیر نگاهم فکر کردم ... چه تنم لرزید وقتی فکر کردم نگاه مهربار هم می تواند همچون شلاقهای پدربزرگهایم وحشیانه باشد ...
منی که من هستم ، برایم هر چه که از زور باشد ، هر چه که همه نخواهند ، هر چه که به کسی بدهم و او نخواهد ، مذموم است ...
حتی یک نگاه عاشقانه، می تواند تجاوز باشد به حقوق کسی که صاحب نگاه را دوست ندارد ...
و من از همان مردمی هستم که در گذارند ... و شاید در فرارند ... من از هر چه تجاوز بیزارم ... گفته بودم ... نه ؟
و اما من باز هم پاک نماندم ... من مجبور شدم از بین دو تجاوز به حقوق دیگری ، یکی را برگزینم ... من از بین یک دوست ماندن و با هر نگاه شکنجه گر بودن شاید... و اصلا نماندن و یک طرفه به قاضی رفتن... مجبور شدم یکی را برگزینم ... من گناهکارم ، شاید چون فقط تصمیم خودم را گرفتم ...
اما نمی دانم می دانی یا نه که چه تصمیم خوبتری گرفتم با انتخاب همین نماندن ... نماندنم فقط تصویرم را لت و پار می کرد و مرا هم می کرد یک [...] عجول ... و اگر ایمان داشته باشم به گفته ات می توانم کمی آسوده باشم که نماندنم کسی را اندوهیگین نکرد ( که اگر کرده بود یا باشد ، می ترسم که شایسته بدترین مجازاتها باشم ... گر چه باز هم بختی دارم ... چون نماندنم اگر هم می توانست ناراحت کننده باشد ، باز از ناراحتی بیشتر جلوگیری کرد ...)
[...] همیشه گرامی ...
همه اینها را نه فقط برای تو که آنقدر مهربانی می نویسم ... نه!
همه اینها را برای هم رزمم می نویسم ... برای کسی که تمام بیدار است و شانه به شانه من ِ نیم خفته و ده ها بیدار دیگر با قطره قطره جانش با نابرابری مبارزه می کند ...
نمی دانم می دانی یا نه... گفته ام ؟ هر یک لحظه از جوانی که برای مبارزه با بی عدالتی شلیک می شود هزاران لرزه بر اندام غول نابرابری می اندازد ...
و می دانی گفتم مهربانی برای چه بود ؟
سخت است خفته ای را نیم خفته کردن ... و من که خفته بودم سخت ... اکنون چشمانم احساس می کنم نیم بازند ... اکنون دلم می خواهد[...] ... هر چه کم هم باز از پا ننشینم ...
و همین جاست که زنان فراتر می روند ... مردان هر چه هم به حکم طبیعتشان بیشتر ادعای قدرت کنند ... باز آن چه که باید را ندارند ... اول خِرَد و دوم مِهر ...
بیدار کردن خفتگان قدرت نمی خواهد ... مهر می خواهد ... خفته را با قدرت شاید فقط بتوان کشت ... اما تو [...] ( به جای این خود سانسوری می گذارم که تو مهربانانه بیدارم کردی )
تو نه با زور ، که با کلام بر خفته ای ظاهر گشتی ... و نه با مشت ، که با کلام چشمان خفته ای را که من بودم نیم باز کردی ...
و خرد ... همان چیزی که من نداشتم ... و تو داری ... من خرد آن را نداشتم که بدانم یک دوست چه کیمیایی است ( راستی ! واژه را یافتم ... به جای " لعبت " بگذار " کیمیا " ) یک دوست ... و آن قدر در همان کوته زمان بی خرد بودم که دست آخر مجبور شوم کیفر بی خردی ام را با تبعید خودم بدهم ...
و باز ... حداقل اکنون راضی ام که گاو نبودم ...! بی خرد بودم ... اما هوش داشتم کمی اگر خرد نداشتم... که بتوانم آخرین لحظه ممکن را بشناسم و پیش از آنکه خودم را گاو بپندارم تصمیمی را بگیرم که به خاطرش خودم را لایق هوش داشتن بدانم ... در آخرین لحظه ممکن ، توانستم چون فردریک نباشم ... و رفتن را انتخاب کنم تا با ماندنم نه خودم را خراب کنم و نه کسی را بیشتر آزار دهم ...
و من هنوز همان برزخی ام که بودم ...
و تو اما ... تو که مبارز بیداری ... و تمام بیداری ... هیچ گاه تن به خواب نده !
این را از جایی که در بندم ملتمسانه می خواهم ...
باخ قطعه ای دارد ( اگر درست مطمئن باشم که باخ آن را ساخته است ! ) که نامش هست " خفتگان بیدار می شوند "
و این قطعه نه حماسی است و نه اندوهگین ... سرشارست از لطافت ... و این همان بیداری مهربانانه است که تمام خلق ما و تمام خاک ما عطشش را دارد ...
بیداری ای که تو و دیگر زنان شاید راهبرش باشید ...
من می دانم که این بیداری نوین دیگر زور من مرد را نمی خواهد و زور هیچ مردی را نمی خواهد ... این بیداری نوین تنها مهر می خواهد و خرد ...
و تو که تو باشی داری هر دو این کیمیا را ... و زنان که زنان باشند و آزاد باشند و خودشان باشند و بر پای خود ایستاده ... دارند این کیمیا ی مهر و خرد را که هیچ زوری را یارای برابریش نیست ...
که زنان خالقان ِ مهر و خردند .
و تو باش ... همیشه همان که باید بهترین باشی ( می دانم نیاز به گفتن من نیست ! اما گفته بودم که! اگر نگویم می میرم! ... من از طبیعت مردانه ام زور را دور ریختم تا هر چه زور دارم در کلامم بریزم ... بازوهای من اگر هم زوری داشته باشند ... زور تبر زدن است ... زور هیزم کشیدن ... زور ساختنشان را می خواهم ... زور مچ انداختن هم نه شاید ... بازوهایم را زور بر دوش کشیدن می خواهم داد ... انگشتان من زخمه بر ساز را دوست دارند نه زخمه بر تن ... لبان من فریاد مهر را دوست دارند و آزادی ... من کمربند را به کمر می بندم تا تمبانم نیافتد ! نه مانند پدران و پدر بزرگهایم برای گاه شاید حیوانگری ... من از هر چه که نام مهر در پسش نیاید و نام انسان در برش نباشد ، دیگر بیزارم ... من اگر حرف نزنم شاید بمیرم ، نه آنکه اگر نزنم ... گفتم ...نه ؟ زدن در ذهن کودکانه من کار حیوانهاست ! )
و آری ... تو باش ... در همان " می خواهم بهترین باشم" که هستی نیز بهترین باش ... و تو ( و هر که چون تو ) به خاطر خفتگان هم که شده ، نخواب !( دختر! نه آنکه اصلا نخوابی ها ! بخواب و اما خفته نباش )
بگذار منی که نامم مرد شده روزی شرمگین خفته بودنم ، آفرین گوی بیداری زنان باشم ...
بگذار[...] روزی واژه ای بسازند برای زنان غیور ... برا ی زنان بیدار ...
و در آخر ...
همه اینها را گفتم که بدانی به آن نماندن و رفتنم ( هر چه قدر هم که خودخواهانه ) اندیشیده بودم .
بدانی فهمیدم که بیداران را بیداران لایقند و بس ... و بدانی که من باید در پی صد خود می گشتم تا چشمانم تمام باز شوند ...
و همین آخری را می نویسم تا بدانی با همه نیم بیداریم حرفم را که می زنم از پیش عملی
کرده امش ... [...]
و دیگر ... این همه را نیز نوشتم که تقدیر کنم از تو که تو هستی . تا بدانی آن قدرها هم گرگ خری نیستم و آن قدر ها نمک نشناس نیستم ...
و تقدیر کنم از یک زن مبارز ... که دشنه ندارد ... اما مهر و خردش ویرانگر هر چه نابرابری و بی عدالتی است.
و در آخر آخر ... آن بودنم را ببخش ... و رفتنم را بدان ... و احترامم را بدان به تمام حضورت ... و ستایشم را بپذیر از تمام توان والایت ... از تمام قدرت توانستنت ... و از تمام شجاعانه بودن ...
این نامه را به احترام تو در وبلاگم چاپ می کنم ... البته با حذف هر گونه نام و نشانی از تو ...
( وقتی باز چاپش را ببنینی می فهمی چقدر محافظه کار می توانم باشم !)
و البته امیدوارم تو هم نشانی ندهی هیچ جا از منی که گرگ خری هستم و [...] عجولی ...
و به افتخارت این شعر را در آخر می نویسم که گفتی نشنیده ایش ( و البته مال خودم هم نیست ... شعری است در ستایش تمام بزرگی و اعجاز یک زن مبارز ) که اشارات کهنه اش نه ، آزادی اش تقدیم به آزادی ِ چون تو آزادی :
از درون شب تار ــ می شکوفد گل صبح
خنده بر لب گل خورشید کند ــ جلوه بر کوه بلند
نیست تردید ــ زمستان گذرد ــ وز پی اش پیک بهار ــ با هزاران گل سرخ ــ بی گمان می آید
در گذر گاه شب تار به دروازه نور ــ گل" مینا"ی جوان ــ خون بیفشانده تمام ــ روی دیوار زمان
لاله ها نیز نهادند به دل ــ همه گی داغ سیاه
گر چه شب هست هنوز ــ با سیه چنگ بر این بام آونگ
آسمان غرق ستاره ست و لیک
آسمان غرق ستاره ست هنوز
خوشه ها بسته ستاره ، گل گل
خوشه اختر سرخ
با تپشهای سترگ
عاقبت کوره خورشید گدازان گرد
عاقبت کوره خورشید گدازان گردد
همیشه سربلند و همیشه پیروز باشی همچون اکنون که هستی .