ـ همانطور که حافظ گفته: «بیرون کشید
باید از این ورطه رخت خویش».
ـ سال هشتاد و هشت اولین باری بود که حس
کردم نوشتن فایدهای ندارد؛ عادت هر روز نوشتن کمکم از سرم افتاد هرچند اعتیاد به
نوشتن به کل رهایم نکرد. مثل محتضری هنوز گهگداری نالهای میکنم. حالم بهتر
باشد، مثلاً فقط هوای پاکی برای نفس کشیدن نباشد، آسایش روزمرهای نباشد، کاری
نباشد، چیزی سرخوشتر نوشتهام فقط دربارهی نکبت و از دست دادن. اما در این ده
سال، بیست سال و سی سال و چهل سال نکبت هر روز صورت جدیدی به خود گرفته، از تنوع
نکبت کم نداشتهایم. هر بار هم نکبت از پیشانیمان بالاتر رفته خفقان گرفتهام. چه
بگویم؟ چه دارم که بگویم؟
ـ خاطرات دوری دارم از زمانی که فکر میکردم
چیزی برای از دست دادن داشتهام. اینروزها اما تنها داراییام توهم است، حتی ذرهای
امید هم نه، توهم خالص را دارم برای از دست دادن. توهم اینکه اوضاع خودبهخود
روبهراه میشود، توهم اینکه «بار کج به مقصد نمیرسد». دار و ندارم یک پوف هوای
گندیده است که بین مشتهای لرزانم به چنگ گرفتهام.
ـ "امید" را در هیچ شکلیش
نمیتوانم به کار ببرم. نه ناامیدم و نه بیامید. فقط بیچیزم. دلم میخواهد آخرین
داراییام که توهم است را هم از دست بدهم.
ـ کامیکازهها برای مبارزه خودشان را
تبدیل به مرگ میکردند. به موضعشان و جبههشان کاری ندارم. فقط میخواهم بگویم آدمی
که تبدیل به مرگ میشود را نمیشود با واژههای اضافی توضیح داد. فقط این در خیالم
میآید که فکر کردهاند «غرق میشوم و تو را هم با خودم غرق میکنم». سالها پیش
در داستانی نوشته بودم «حتی ابوالهول هم در مرگ چیزی نمیبیند.» هرچند در آن
لحظهی آخر جرقهی کوچکی وجود دارد، جرقهای پیش از سقوط، جرقهی انتقام.
ـ دلم میخواهد انتقام تمام بیچیزیام،
بیدار و نداریام، جوانی از دست رفتهام، بیامیدیام و... را از باعث و بانیاش
بگیرم. این را فهمیدهام که برای باعث و بانیاش ریختن خون ما در کف خیابان اهمیتی
ندارد، زندانی کردن ما اهمیتی ندارد، خفه کردن نالهمان اهمیتی ندارد. هیچ جنایتی
برایش تبعاتی ندارد. هر بلایی که سر ما بیاورد برایش اهمیتی ندارد. اما خیال میکنم
هنوز چیزی دارم که برایش اهمیت داشته باشد: زندهبودنم و برای زنده بودن گیر کردن
توی چرخدندههایش.
ـ از دستگاه بزرگی حرف میزنم که من هم
بالاجبار یکی از چرخدندههایش هستم. با هر کاری که بکنم. هر جا که بروم و هر کاری
که بکنم به چرخیدن و کار کردناش کمک کردهام. چه راهی میماند برای از کار
انداختنش؟
ـ از کار افتادن چرخدندهی کوچکی مثل
من فایدهی خاصی ندارد. دستگاه وقتی از کار میافتد که صدها و هزاران و میلیونها
چرخدندهاش از کار بیافتند.
ـ پس خیال میکنم: که آخرین توهمها هم از
بین بروند. میلیونها چرخدنده دست از چرخیدن بردارند. خیال میکنیم چرخدندههای
یدکی هستند که جای ما را بگیرند؟ واقعاً میلیونها چرخدنده؟ پس باز هم چیزی برای
از دست دادن نداریم. اگر اینجا هم هیچ اهمیتی نداریم پس دستکم خیال خودمان را
راحت کنیم. دستکم درد تمام میشود، درد بیهمهچیزی.
ـ خط پررنگی بین ما و آنها کشیده شده،
بخواهیم یا نخواهیم. باید یک طرف این خط بایستیم. باید هر کسی را میشناسیم متقاعد
کنیم جبههی خودش را مشخص کند. یک طرف خط را انتخاب کند. ببینیم اگر طرف ما دست از
چرخیدن و کار کردن بکشد آنطرف هنوز به نفس کشیدناش ادامه میدهد؟ چه چیزی برای
از دست دادن داریم؟
ـ کورسوی امیدی میبینم در "ما
شدن". ما شدن ما بیامیدها، ما اسیران، ما بیاهمیتها، ما قابل تعویضها.
مایی که چیزی برای از دست دادن نداریم و از بازی خارج میشویم تا ببینیم دستگاه
بزرگ میتواند بدون ما به چرخیدنش ادامه بدهد؟
پ.ن.: دوستی میگفت نتیجهی اعتصاب
عمومی آسیب خوردن هزاران نفر دیگر است. مگر هزاران نفر همین روزها آسیب نمیبینند؟
مگر هر روز یک گوشه از کشور هزاران نفر در پی صدها بلای طبیعی و غیرطبیعی کشته نمیشوند؟
یا تیر غیبی از طبیعتْ سیلی میشود و صدها نفر را میکشد یا تیر غیبی خطای انسانی
و حتی عمد میشود و صدها نفر را میکشد. باز هم میگویم: ما چیزی برای از دست دادن
نداریم، جز توهم چیزی داشتن.