این تکهها رو برای انتشار در توییتر نوشته بودم، چون در
توییتر پراکنده میشد اینجا هم منتشر میکنم برای راحتتر خوندن احتمالی:
ـ مادر و پدر من زیاد جدل میکنند. چندی یکبار مادرم رو میکشیدم
کنار و ازش خواهش میکردم وارد جدل نشه، بیخیال بشه. اما هیچوقت وارد این گفتگو
با پدرم نشدم. چون پدرم زود عصبانی میشه. در عوض برای پدرم مسخرگی و مطربی میکردم
که جدل نکنه.
باید یک روز بالٱخره قبول کنم از طرفی که داد میزنه میترسم
و خواهناخواه کج میشم به سمت اینکه از طرفی که داد نمیزنه بخوام از حقش بگذره.
اما حالا بحث جدل خانوادگی نیست؛ حرف گیر افتادن بین دو قلدره.
ـ یکی از این دو طرف قلدر خودش رو پدر ما میدونه و بارها
ثابت کرده که پدر آزارگریه و اهل گفتگو نیست. قلدر دیگه بیهیچ حقی اصرار داره
خودش رو قیم ما جا بزنه و بارها ثابت کرده امنیت و آسایش و آزادی ما براش مهم نیست.
چیزی که نظرم رو جلب میکنه اینه که بهنظر میرسه گروه عظیمی نیازمند جلب توجه هر
دو قلدر هستند.
ـ من در برابر قلدرها آدم چندان شجاعی نبوده و نیستم. تجربهی
سالها درگیریم با قلدرها نشون داده که معمولاً سعی کردهم باهاشون چشمتوچشم نشم.
اما همیشه نشده از قلدرها فرار کنم. بارها زمانی رسیده که قلدرها گیرم انداختهند
و در نهایت درگیر شدیم و خرابی بهبار اومده.
ـ یک تجربهی دیگهم از درگیری با قلدرها این بوده که گاهی در
توهم رام کردنشون فکر کردهم که بهتره دلشون رو بهدست بیارم. تا اینجای کار
هنوز ایراد خیلی بزرگی بهچشم خودم نمیآد. اما کار وقتی از خرک در رفته که برای
بهدستآوردن دل قلدرها قلدریشون رو تلویحاً تٱیید کردهم. بهخودم اومدهم و
دیدهم که فراموش کردهم اونها اصلاً حق قلدری نداشتهن.
ـ توی دوران مدرسه مدتی مبصر کلاسی بودم. زمانی کشف کردم اگه
خوراکیهام رو به قلدرهای کلاس بدم اونها هم قبل از اومدن معلم برام دردسر درست
نمیکنن.
ـ بهنظر میرسه قلدرها از خیلی از ما بیشتر توانایی کسب
تجربه و یادگیری دارن. قلدرهای غیرمثالی که من باهاشون درگیر میشدم یاد گرفته
بودن من و امثال من رو با ترس از شر احتمالی کنترل کنن.
ـ تصور میکنم مسئلهی این روزهای ما عموماً ربطی به سندروم
استکهلم نداره. تصور میکنم گروه عظیمی از ما رام ترس از شر احتمالی شدیم. از طرف
دیگه هم دلمون میخواد دل قلدرها رو بهدست بیاریم. در همین گیر و دار اونقدر
گیج شدیم که فراموش کردیم مهم و بیاهمیت چیه، معیارمون چیه.
ـ خیال خامی هست که اگر دل پدر خودخواندهی آزارگرمون رو بهدست
بیاریم شاید دست از کتک زدنمون برداره. خیال خامی هست که اگر قیم خودخواندهی
قلدرمون پدره رو کتک بزنه، ما نجات پیدا میکنیم.
ـ قیم خودخوانده هیچ حقی نسبت به ما نداره. پدرخودخوانده اما
فقط به این دلیل که تمام داراییهای ما رو در دست گرفته وظیفه داره از ما محافظت
کنه و این محافظت هیچ حق اضافهای بهش نمیده. نمیتونه یقهی چاقوکش محل رو
بگیره و بعد برگرده توی خونه و به این بهونه به ما غذا نده یا به هر بهانهای کتکمون
بزنه.
ـ چاقوکش محل همونقدر که خطری برای ماست، برای پدر خودخوانده
هم هست. طلبی از ما نداره بابت جلوش ایستادن. اما ما ازش طلب داریم بابت گرسنگیکشیدنها
و کتکخوردنها و آسایشنداشتنها.
ـ ایراد اصلی مثال پدر و قیم اینه که ما قاعدتاً کودکان
نابالغ نیستیم، یعنی نباید باشیم. هرچند خیلی از ما مثل کودکان نابالغ رفتار میکنیم.
یکی از نشانههای بالغ بودن گرفتن تصمیمهای جدی و بلندمدته. خیلی از ما اما گهگداری
فریادی میزنیم و دو روزی قهری رفتار میکنیم و با اولین ضربهی شلاق به اتاقهامون
برمیگردیم. مشکل اینه که میخوایم با قلدر به روش خودش مقابله کنیم، قلدرانه.
ـ تجربه ممکنه به ما نشون بده با قلدر نمیشه گفتوگو کرد. شک
نزدیک به یقین دارم که با قلدر نمیشه قلدرانه هم مقابله کرد. در بهترین حالت
خرابیای بهبار میآد که احتمالاً برای قلدر اهمیتی هم نداره. چیزی که شاید کمک
کنه اینه که به قلدر نشون بدیم از شر احتمالیش نمیترسیم و بهش تن هم نمیدیم. بهش
نشون بدیم که نیازی به تٱیید و توجه و حمایتش نداریم.
ـ اگر بتونیم خودمون بالغانه رفتار کنیم، میتونیم از زیر
سایهی پدر خودخوانده هم بیرون بیایم، خانوادهی خودمون رو تشکیل بدیم و با
پذیرفتن اینکه هیچکس بینقص نیست سعی کنیم نواقص رو برطرف کنیم. در غیر اینصورت
خودمون قلدر بعدی رو متولد میکنیم.
ـ در آخر اینکه کاش در چالهی "بعضیها برابرترند"
نیافتیم. آدمهایی هم که دو ماه پیش کشته شدند در راه و آرزوی آزادی و آسایش و
امنیت کشته شدند. و هیچ سمت رسمی نداشتند، هیچکس پشتیبانشون نبود. خونی که از
اونها ریخت خون "حجامت" نبود. اگر این رو فراموش کنیم یا در نظر
نگیریم، بهنظر من که در صداقت رفتارمون میشه شک کرد.