هر گوشهی سرم گوری کنده
در هر گوری جنازهای بینام
بالاسر این قبرستان ایستادهام
خفقانگرفته و دلتنگ
لحدها افتاده روی زبانم
سنگینی سنگ شانههایم را چنان به زیر میکشد
که بیدار نمیشوم
جنازهوار میافتم کنار گورهای بیسنگ.
از گندیدهی گنداب خیالها
سنگین است سرم، سنگین.
میخواهم که مرثیهای بخوانم
بر پوسیدهی صدها جنازهی بینام
گرد سیمان روی زبانم نشسته
سنگین است زبانم، سنگین.
نالهای شدهام در زوزهی باد
زوزهای گمشده میان نالهی کفتارها
چنگ میزنم روی خاک چنگالخوردهی
گورستان
میخواهم مردهها را بیدار کنم
تمنای هواری دارم
سنگین است سینهام، سنگین.
نگاهم را روی زمین میخزانم
از گوری به گور دیگر میروم
این ماتمکده پایانی ندارد
پای هر قطعه آدمی ایستاده
هر گوشهی سرش گوری کنده
بالاسر
آفتاب چرکی روزگار سیاه را میدواند
من اما چون جنازهای میافتم کنار
قبرهای بیسنگ
سنگین است پاهایم، سنگین.
۱۳۹۸/۱۱/۱۵