آدمیام
که اگر اژدهایی جلوم ظاهر شود، بعد از اینکه به هول و وحشتام غلبه کردم، ازش میخواهم
ثابت کند فقط یک مارمولک یا مار یا تمساح گنده نیست. اگر بگوید احمق! دارم با تو
حرف میزنم، میخواهم بخورمت یا هرچیزی، میگویم دلیل نمیشود، چرا بهت نگویم
مارمولک سخنگو یا تمساح الاغ یا مار هرچیزی؟ حاشیه نرو، ثابت کن.
آدمیام
که هنوز آرزو دارم توی جزیرهی «لاست» زندگی کنم ـ از «عشق در اپیزود اول»ی حرف میزنم
که کماکان تازه و داغ است ـ اما یکبار وسط بازی «لاست» فهمیدم ممکن است در جزیره نیمی
از عمرم بگذرد به نشستن وسط درختهای دایرهیی برای در امان ماندن از دود سیاه. ممکن
است توی جزیره یا سکته کنم یا بیشتر اوقات بیحوصله بتمرگم کنار ساحل و به این فکر
کنم که بروم با جک و کیت یا جان که چه بشود؟ تازه اگر واقعاً این آدمها آنجا
باشند، اگر هنوز پرچم ماجراجویی را زمین نگذاشته باشند.
آدمیام
که اگر دریچهیی جادویی گوشهی اتاقی ببینم احتمالاً پا توش نمیگذارم، چون نمیدانم
دنیای جادویی آنطرفِ در چهجور جهنمی ممکن است باشد... و این مرض را پیش از
«کورالاین» هم داشتم، حتی وقتی که آنطرف درها احتمالِ «نارنیا» میرفت. اصلاً
گیرم رفتم توی نارنیا و یک کلام از حرفهاشان را نفهمیدم، آنوقت چه؟ به دریچهی
«جان مالکوویچ بودن» که فکر هم نمیکنم؛ توی آن سوراخ کوفتی با ترسام از فضاهای
بسته و حس خفهگی دستوپنجه نرم کنم که آخرش ببینم جان مالکوویچ بودن چطوری است؟
گور پدرش هم کرده!
آدمیام
که صمیمیترین رفیقام کموبیش مطمئن است هیچوقت به «لرد عزریل» نمیپیوستم، چون
قطب شمال سرد است، چون ممکن بود مریض بشوم آنجا.
*
با
اینحال آدمیام که به این چیزها و فرصتها زیاد فکر میکنم، تقریباً تماموقت.
فانتزیباز نیستم، فانتزیزیام. این جزو معدود چیزهایی است که میتوانم بهش
افتخار کنم.
مهم
نیست فانتزینویس خوبی از آب در بیایم یا نه... مهم که هست البته... مسئله این است
که میدانم فرقی دارم با بعضی از اهالی فانتزی؛ دستکم برای اینکه هیچ مار بزرگی
بدون سند برایم اژدهایی فانتاستیک نمیشود. هر کسی از توی دستش تیغ در آمد
«ولورین» نمیشود، قیصر هم تیغ توی دستش داشت.
منش
فانتاستیک، حال و هوای فانتاستیک، حسابش جداست. حالا ریدمال بودن برخورد زیادی
محافظهکارانهی من با امور فانتاستیک که فانتاستیک را ریدمال نمیکند... تازه،
کار است دیگر، آدم کف دست که بو نکرده؛ باستیان بالتازار بوکس فکرش را هم میکرد
بشود آنچه که شد؟ یعنی از باستیان اوایل داستان کمترم؟ باستیان حتی شک داشت که
چنان دنیایی وجود داشته باشد. من به وجود داشتن اینچیزها شک نمیکنم، هیچوقت شک
نکردهام، صرفاً سخت اعتماد میکنم.
خب، انصافاً
فوخور به آن عظمت نباید بلد باشد کلهشقی مثل من را متقاعد کند که فوخور است،
اژدهای بخت است، تک است؟ حرفام این است که کافیست مثل فوخور برخورد کند، مارمولکبازی
در نیاورد، گاس اصلاً سند هم نخواستم... یعنی خود لرد عزریل سردش نمیشود؟ حالا
قبول که من هم نباید وسواسیبازی در بیاورم، اما قطب شمال بههرحال سرد است، مراقب
نباشم ممکن است کل عملیات را بهباد بدهم... تازه، آدم پاش که میافتد عوض میشود،
روحیه عوض میکند انگار که اصلاً پوست انداخته باشد... دستکم یکیدوباری پوست
انداختهام و میدانم چه میگویم... نه که بخواهم از خودم دفاع کنم، فقط نمیخواهم
آتو داده باشم. حرفام این است که دستکم وقتی شنگول باشم، مثل حالا، میتوانم
متنی که قبلاً در ذم خودم نوشتهام را بخوانم و فکر کنم درست میشود، بهخودم
بگویم درستت میکنم، به خودم بگویم هرچه باشد منش ریدمال فانتاستیک داشتن بهتر از
کلاً نداشتنش است، بگویم مهم این است که از اژدها نمیترسم و فرار نمیکنم و فقط
سند میخواهم ازش، بگویم هر آدمی اگر بارها برود توی کمدهای مختلف و به نارنیا
نرسد بالٱخره امیدش را از دست میدهد ولی من بیامید نشدم و صرفاً بدبین شدم. اینجوری به خودم امید بدهم. بگویم اصلاً آدم
اینجوری سرپا میشود...