[برلاخ] گفت که خوشحال است؛ دیگر خدمت
دولتی را پشت سر گذاشته، چه از نوع ترکیاش و چه از نوع سوئیسیاش. به این خاطر هم
خوشحال نیست که حالا وقت بیشتری دارد تا مولیر بخواند و بالزاک، که البته خودش
لطفی دارد. بیشتر خوشحال است، چون نظمِ این دنیا دیگر نظمی که باید باشد، نیست.
گفت که آنقدر از امور سر در میآورد که بداند آدمها همهجا مثل هماند. چه آنها
که یکشنبهها به ایاصوفیه میروند و چه آنها که به کلیسای جامع برن. گردنکلفتها
راستراست راه میروند و آفتابهدزدها را میاندازند زندان. گفت خدا خودش میداند،
چه جنایتهایی که اصلاً توجه کسی را جلب نمیکنند، چون شیکوپیکتر از آن قتلهاییاند
که به چشم میآیند، و تازه روزنامهها هم دربارهشان خبر میدهند. ولی اگر دقت
کنیم و قوهی تخیل داشته باشیم، هر دو گروه از یک قماشاند. بعد گفت که تماماش
همین قوهی تخیل است. فقرِ قوهی تخیل است که باعث میشود فلان بازرگان سربهراه و
نجیب، در فاصلهی بین پیشغذا و غذای اصلی، با معاملهیی که انجام میدهد مرتکب
جنایتی بشود که توجه هیچکس را جلب نکند؛ کمتر از همه توجه خود بازرگان را، چون
آن قوهی تخیلی که بتواند متوجه این جنایت بشود، وجود ندارد. گفت دنیا به خاطر
همین اهمالکاریها خراب شده و کم مانده به درک واصل بشود، و این خطری است بهمراتب
بزرگتر از استالین و تمام همپالکیهایش.
سوءظن؛
فردریش دورنمات، ترجمهی محمود حسینیزاد؛ نشر ماهی، 1386 ـ ص. 31