چند
روز پیش رفتم سروقت پاندوپانِ پرشینبلاگ، دیدم ارباب پرشینبلاگ پاندوپانام را
برده، دزدیده و جاش برام یادداشت گذاشته که
«دسترسی به وبلاگ مورد نظر
طبق دستور مقامات قضایی یا عدم رعایت قوانین سایت امکان پذیر نیست.»
قوانین
سایت را بهخاطر نمیآورم، فکر میکنم شاید اینکه در سالهای اخیر بهاصطلاح
بددهن شدهام، شاید تکرار و یادآوری مدام انواع ریدنهای انتزاعی، شکلی از زیرپا
گذاشتن قانون بوده... چهمیدانم... فقط اینکه سختام است دستکم فحش نرمی ندهم،
وقتی میبینم ارباب پرشینبلاگ نمیتواند یک یادداشت ساده را بیغلط بنویسد.
دسترسی به وبلاگ مورد نظر طبق دستور مقامات قضایی امکانپذیر نیست ـ خب ـ طبق عدم
رعایت قوانین سایت هم امکانپذیر نیست؟ چَشم.
بههرحال...
رفتم توی صفحهی مدیریت وبلاگام، دیدم خبری از آرشیوم هم نیست، هیچ خبری از
پاندوپان نبود، بالکل... خانی آمده بود و هرچه را که این هفتهشتسال نوشته بودم
بیخبر خورده بود و جاش برام پیغام گذاشته بود
«کاربر گرامی،
در فهرست وبلاگ های شما
وبلاگی وجود ندارد.
شما هم اکنون میتوانید با
استفاده از گزینه زیر، اولین وبلاگ خود را راه اندازی کنید.»
نیمفاصله
نداشتنشان هم سرم را بخورد...
*
آن
اوایل توی همان وبلاگ نوشته بودم «پاندوپان» چیست، ولی دوباره بگویم. پاندوپان اسب
من است، اسبیست که خودم نوشتهام و ساختهام، خیلی هم دوستاش دارم. اسبیست که
از اشکهای ملکهی یک سرزمین جادویی پدید میآید و میرود به کمک هرکه ملکه بگوید،
بخواهد. مرزهای آن سرزمین جادویی طوریاند که آدم عادی و پاپیاده نمیتواند ازشان
عبور کند، عمرش قد نمیدهد، زمان در مرزهای آن سرزمین زیادی تند میگذرد. این
داستان را سالها پیش نوشتهام و مدتهاست دوباره نخواندهامش... و اگر درست یادم
مانده باشد، تنها موجودی که میتواند از مرزهای آن سرزمین جادویی، سرزمین آتش،
عبور کند پاندوپان است. این هم یادم هست که کلی ذوق کردم وقتی تصمیم گرفتم نشانی
وبلاگام را پاندوپان ثبت کنم، اسبام بود که میخواستم سوارش شوم و جاهایی بروم
که نرفتهام، از مرزهایی بگذرم که عبور از آنها برام ناممکن بود... و انصافاً
پاندوپان برام جادویی بود، همانی بود که بود.
*
اربابِ
پرشینبلاگ حالا آمده و اسب من را دزدیده و جاش برام یادداشت گذاشته. برام نوشته
پاندوپانی وجود ندارد، با اینحال میتوانم «اولین وبلاگ خود» را راهاندازی
کنم...
خب،
راستش این ماجرا که چیز تازهیی نیست، غُرش هم تازه نیست، با اینحال وقاحت هیچوقت
تازهگیش را از دست نمیدهد، و من جداً از وقاحت بیزارم. گاهی دلام میخواهد سر
و هیکل وقیح را به گه بپوشانم، مثل همین بار... و گاهی واقعاً نمیتوانم. جداً نمیدانم
چطور میتوانم حال پرشینبلاگیها را بگیرم، وقاحتشان را تف کنم توی صورت
خودشان... خب... راهی نمیدانم. فوقش میتوانم تلاشی نکنم برای پس گرفتن پاندوپانام
و بگویم گورباباشان... اما پاندوپانام چه گناهی کرده؟ ولاش کنم به امان دزدها تا
احتمالاً بدهندش به یک نفر دیگر و بعد هر بار ببینم غریبهیی سوار پاندوپانام شده؟
من که دلاش را ندارم. هرجور شده سعی میکنم پساش بگیرم و باز خودم سوارش شوم...
جدای
از وقاحت، بلاهت هم خیلی آزارم میدهد. معنی حرفهام این نیست که فکر میکنم در
وجود خودم نه ذرهیی وقاحت بههم میرسد و نه بلاهت. قضیه این است که ارتکاب وقاحت
و نمایش بلاهت را نمیتوانم هیچرقمه به خودم ببخشم، روی همین حساب دلیلی هم نمیبینم
که بیرون از خودم ندیدهشان بگیرم و بیخیالشان بشوم... بههرحال، بلاهتِ توچشمکوبِ
پیشنهاد راهاندازی وبلاگی دیگر بیشتر از وقاحتاش آزارم میدهد... و انصافاً
ترکیب بلاهت و وقاحت خفهکننده نیست؟
*
راستش
دزدها وقاتلها و سفاکهای جگردار را واقعاً ترجیح میدهم به بزدلها و بیجگرهاشان...
فقط از این لحاظ که دومیها حالام را کمتر بههم میزنند، یقهشان هم نشود گرفت میشود
راحت بهشان رید بیآنکه مظلوم بهنظر برسند... بگذریم از اینکه بزدلها خطرناکتر
هم هستند... حالا این ترس با نفهمی و کژفهمی و بلاهت و وقاحت هم که قاطی شود...
کشنده است، آدم واقعاً نمیتواند نگوید «گه بگیرند».
*
مثلاً
شک ندارم جالب هم بهنظرم نمیآمد لااقل کمتر حرص میخوردم اگر میرفتم توی صفحهام
و میدیدم وبلاگام، اسبام را دزدیدهاند و جاش برام یادداشت گذاشتهاند که
«کاربر
وبلاگ شما را از دامنهی
پرشینبلاگ حذف کردهایم»
واقعاً
چرا «کاربر گرامی»؟ خوب است من هم برایشان بنویسم «حرامیهای عزیز»؟ اشکالی ندارد
اگر من مثلاً بروم امانتسرایی راه بیاندازم و آن حرامی عزیز اسبدزد بیاید امانتی
پیشام بگذارد و بعد مالاش را بالا بکشم و وقتی آمد پیاش بگویم «در صندوق امانات
شما کالایی وجود ندارد. شما هماکنون میتوانید بعد از پر کردن این فرم، اولین
امانت خود را به ما بسپارید»؟ شرط میبندم آرامترین عکسالعملاش این است که یقهام
را جر بدهد... خب، من خیلی اهل جر دادن یقهی ملت نیستم، ولی واقعاً دلام میخواست
میشد وجودش را، هویتاش را، شخصیتاش را بهلفظ گهمال کنم. گفتم که، دزدهای بزدل
حالام را بههم میزنند... همینطور نفهمها. واقعاً فکر میکنم برای هیچکس سخت
نیست، نباید باشد، فهمیدن اینکه احترام گذاشتن جا دارد و شرایط خاص خوش. دزد باید
بفهمد دزدی کرده و نباید به دزدزَده بگوید «گرامی»؛ باید بفهمد بیشتر از بیشرمانه،
ابلهانه است اگر به دزدزده بگوید بیا مالات را دوباره بده دست گربهدزده... و
خب... گمانام اینروزها این رفتار رسماً رسمی شده توی این مرز و بوم. راستش یاد
آن حکایت «حلال حلال» میافتم که میگویند «مادری پیر از فرزند که راهزنی و عیاری
پیشه داشت درخواست که برای او کفنی از مال حلال بدست کند. پسر طالب علمی را در
بیابان بدید دستار او بربود. و گفت این را بر من حلال کن و او امتناع میورزید.
راهزن چوبدست برکشید و مرد را بزدن گرفت و سپس او هرچند فریاد میکرد حلال کردم
دست بازنمیداشت. آخرالامر دزدان دیگر میانهگی کرده او را رها ساختند. دزد دستار
بمادر آورد. مادر از چگونهگی حِلّیت دستار پرسید. گفت آنقدر زدم که حلالحلالاش
بآسمان رفت.» (امثال و حکم دهخدا)
خب، خوشبختانه فعلاً که کار پرشینبلاگ و من به اینجا نرسیده، در واقع ارباب
پرشینبلاگ پیشاپیش شخصاً حلال کرده... اصلاً مگر رسماش همین نبوده که مالِ رعیت
در اصل مالِ ارباب است؟ حالا اینکه من چندسالی وبلاگ نوشتم و فلان و بهمان، دلیل
نمیشود که خیال برم دارد چیزی عوض شده؛ بهقول مادربزرگم «بهش نگفته یهذره برو
اونور».