بسیاری از واژهها و حروف برای من (هم؟) رنگ، طعم یا شکل دارند؛ کمتر پیش میآید هر سه با هم، با اینحال جادوی چندان بعیدی هم نیست.
واژهها معمولاً طعم یا بو یا رنگشان را از دست نمیدهند. واژههایی توی ذهنام پیدا میکنم که از نوجوانی به بعد (از وقتی میتوانم تقریباً با اطمینان "حال و هوا"ی واژهها را به یاد بیاورم) رنگ یا طعم ثابتی داشتهاند. طعم و رنگ و بوشان ناگزیر خوش یا ناخوش نیست. گاهی چند حرف با طعمها و بوهای مختلف با هم ترکیب میشوند و حال و هواشان عوض میشود. گاهی واژهای ترکیبیست از خواص تمام حروفاش، گاهی خاصیت تازهی خودش را پیدا میکند و گاهی حرف خاصی یک سر و گردن بالاتر از باقی حروف میایستد توی واژهای... همین حروف و واژهگان مینشینند توی جملات، پاراگرافها، صفحات، فصلها و کتابها... شاید اینکه کتاب به جشنی بزرگ میماند از این هم باشد. البته از همینجا هم هست که میشود در حق زبان و کلماتش بیوفایی کرد یا اینکه یکسره بیغش ستودشان.
*
مثلاً چطور میشود که اغلب از «واژه» استفاده میکنم و همیشه نمینویسم لغت یا کلمه. برایم حتی ذرهای هم اهمیت ندارد که هر کدام ریشه در چه زبانی دارند. با این کلمات بزرگ شدهام و زبان من و ما هستند برایم.
از «واژه» بیشتر استفاده میکنم به خاطر کشیدگی فتّاناش، خوش قد و بالاییش، به خاطر نرمایی که «ژ» دارد و روی زبان میغلتد و از انگشت میریزد. «واژه» در نظرم توی طیف رنگهای قرمز نشسته و معمولاً با آبی یا سفید روشنی ترکیب شده. پرنور است و باوقار، اما سرحال و بازیگوش. عطر گس و ملسی دارد. «واژه» سرخوشانه میدرخشد و لبخند میزند.
«لغت» اما قهوهای سوخته است و سیاهاش زیاد. خیلی جدی و بیلبخند. نه اهل شوخی و نه بازی. متوسطالقامه و رسمیپوش و حتی گاهی اخمکرده. من یکی هنوز راهی پیدا نکردهام تا سرحالش بیاورم. «لغت» را معمولاً نمیشود به هر متنی دعوت کرد. «لغت» همنشین قهوهی بیشیر و شکر سیاه است و ممکن است بابت کوچکترین شوخی باقی لغات را سرزنش کند.
«کلمه» الآن، و معمولاً هروقت بخواهم به رنگش فکر کنم، در نظرم سفید و شیری و کرم است. خجالتی است یا شاید فقط در پی آرامش و گوشهگیر. زیاد با این کلمه آشنا نیستم... در واقع حتی نمیشود با اطمینان گفت همیشه گوشهگیر یا خجالتی است. «کلمه» هر جایی که «واژه» و «لغت» پا نگذارند با خیال راحت میآید و کار را راه میاندازد. «کلمه» بسیار ساده است، حتی خونسرد، مثل رنگش. در ذهن من نه طعم خاصی دارد و نه شکل خاصی، با اینحال محترم است؛ شاید کمی به آب تازه و بیافزودنی میماند بیطعمی و بیشکلیاش... شاید بتوانید، اگر بیش از حد بیانصاف یا بیادب باشید، به «لغت» یا «واژه» بیاحترامی کنید، اما با «کلمه» نمیشود هیچ برخورد ناشایستی داشت؛ راه ندارد. با «کلمه» خوش نمیگذرد، بد هم نمیگذرد، اما تمام اینها دلیل نمیشود که فکر کنید «کلمه» خنثاست. «کلمه» ناشناخته نیست، اما ناشناس است.
*
معمولاً با هممعنی پنداشتن واژهها مشکل دارم. واژهها نمیتوانند "هممعنی" باشند. شباهتشان فریبنده است اما نباید تسلیم کرختی شد. هر واژه اشاره و جای خاص خودش را دارد. واژهها شخصیت دارند. جمله یک مهمانیست و نویسنده مهماندار؛ وقتی یک مهمان ناهمگون با باقی جمع را به مهمانییی خصوصی دعوت میکنیم هم به مهمان ظلم کردهایم و هم به جمع.
زبان اما در نظرم شبیه سرزمینی وسیع است و پربار؛ مهمانی شخصی یا ملکی خصوصی نیست. برای همینهاست که درد میکشم وقتی واژهای مهمان را از سرزمینی بیرون میکنند... آتش میگیرم وقتی اهل سرزمینی را به جرم تفاوت با معیارهایی از ناکجاآباد سربرآوردهی فرمایشی و تن ندادن به قالبها بینفس میکنند...
واژهای در زبانی اگر زادهی آن زمین هم نباشد مهمان آن سرزمین است که به جشنی بیکران و پرشاخه میماند، میزبانان اصلیاش مهمانان قدیم و جدید (در واقع برای زنده و پویا ماندن و بودن راهی هم جز این ندارد). واژهای ممکن است خود را فقط مناسب چند جمله و مهمانی خاص بداند و این چیزی از عزتش پیش دیگر واژهها کم نمیکند. از طرفی هیچ نمیدانیم واژهای مهمان کجا ممکن است کاری بکند که صدها واژهی بومی از کار واماندهاند.
مهمتر از تمام اینها، واژهها جان دارند و جان جزو معدود چیزهای مقدس است.
16/2/1389
برچسبها: واژهها