از پاپکورن* خوردن متنفر شدهام... نه که از طعماش خوشام نیاید یا بار کنایی "پاپکورنخوری" تو رودربایستی انداخته باشدم، نه! خوراک بیشرمی است، چیزی بیشرمتر از عقرب و اقتضای طبیعتاش.
مدتهاست نشده پاپکورن بخورم و دهانام سرویس نشود. یکبار پوستهی خشکیدهترکیده و تیزش رفت توی سغام و باورم نمیشد یکهمچین فِسمثقال موجودی بتواند اشک به چشمام بیاورد و وسوسهام کند بروم درمانگاه... همین چشیدنِ حقارتِ درد کشیدن از چنین جانور بیجان ریزی کافی بود تا از پاپکورن متنفر بشوم... نشدم و دوباره و بارها رفت توی لثهام، گیر کردن لای دندانها سرش را بخورد، باز رفت توی سغام و سرانجام یکروز متوجه شدم انگار پاپکورن خوردنِ من نوعی تلاش پیچیده است برای آسیب رساندن به دهانام، نوعی خودآزاری مجللپفی ِ بوداده... جداً ندیدهام کسی اندازهی من پدرش در بیاید از پاپکورن خوردن؛ من نمیخورم، اصولاً کوفتاش میکنم... میکردم.
آخرین باری که پاپکورن کوفت کردم سه روز پیش بود. تکهایش گیر کرد بین آخرین دندان سمت راست و لثهاش. خود این دندان حکایتی دارد. همین دندان باعث شد از دهیازده سالگی به اینور مثل سگ از دندانپزشک و دندانپزشکی رفتن بترسم.
دهیازده سالام بود که این دندانام پوسید و رفتم برای کشیدناش (تمام این "رفتم"ها را "بردندم"هایی بخوانید که آدم هیکلگندهکرده و عادتکرده به "رفتن" نه "بردهشدن" عادت کرده همینطوری هم به کار ببردشان). بالای محل کار پدرم مطب دندانپزشک پیری بود. دوستِ قدیمی و پزشک مورد اعتمادِ بابا که همیشه وقتی جاییمان درد میگرفت میگفت، بابا میگفت، که «برو پیش دکتر فلانی برات بکشه»... دندان من هم که درد گرفت طبق سنت خانوادگی رفتم پیش همین دکتر و باید بگویم احمقترین و وحشیترین دندانپزشکی بود که به عمرم دیدهام... و البته آخرین دندانپزشکی که گذاشتم زمانی غیر از وقت حرف زدن یا خندیدن نگاهاش به دندانهایم بیافتد... اولیویهی «ماراتنمن» پیش این آدم پری مو آبی ِ کچل بود. آدمی که حرفاش را میزنم یکجورهایی تمامکمال مرز بین شکنجه و پزشکی را گم کرده بود. تعریف کنم چرا و از آخرین باری که پیشاش رفتم شروع کنم:
دندان نیش تازهام خیلی دیر در آمد و آنهم وقتی که دندان قبلی هنوز نیافتاده بود. دندان تازه همتای قدیمی را ترک داده بود و کج از کنارش نیش میزد. رفتم پیش همین جناب دکتر و او وسایل مدرن و داروی بیحسی را گذاشت کنار و با دست خالی دندان قدیمی را خرد کرد و خردههاش را بیرون کشید و جا برای دندان تازه باز کرد... نمیدانم! شاید هم کارش توجیه علمی داشت... اما نه، بچهای را تصور کنید نشسته زیر دست کسی که دارد دستخالی دنداناش را توی دهان خرد میکند... دندانخردکن، پیرمرد موسفیدی با چشمهای وقزده و صورتششتیغ ِ سرخشده و جوشزده و عینکی ذره بینی به پهنای نیمی از صورت، خم شده بود روی سرم و لبخندزنان و دندانصدفیمصنوعینمایشدهان دندانام را خرد میکرد. نه! کارش درست نبود، مگر اینکه بخواهید روش درمانی او را به کمک آراء ماکیاولی توجیه کنید.
برگردم به همان دندانی که از اول صحبتاش بود. چرک کرده بود و پوسیده بود و باید حتماً میکشیدماش. رفتم پیش همین دکتر، جانی، قصابِ دهان و دندان... سن و سالام کمتر بود. دکتر صرفهجویی قابلتوجهی در تزریق آمپول بیحسی کرد و دندان را نمیدانم چطور کشید که خودش هم رنگ به صورتاش نماند و گفتن ندارد که رخ مهتابی جانیان بههیچوجه حال قربانیان را بهتر نمیکند.
یک هفته بعد جای خالی دندان چرک کرد. رفته بودیم سفر. از دهانام بوی فاضلاب کشتارگاه کفتار بیرون میزد و خودم توی آینه میدیدم کیسهای کرمرنگ با دانههای سفیدسیاه جای سوراخ دندانام را پر کرده. درد آنقدر زیاد بود که مامان و بابا ترجیح دادند زودتر همانجا برویم دکتر. فقط یک درمانگاه کوچک دمدست بود، رفتیم آنجا و دکتری هندی معاینهام کرد. هنوز دوستاش دارم. یادم نیست تجویزش چه بود، اما دو سه روزه کاملاً خوب شدم. جای این یکی هم دندانی در آمد... نمیدانم چرا مجبور شدم کلی از دندانهای شیریام را بکشم، راستش درست به خاطر ندارم ماجراهاشان را، حتی شاید سالها هم کمی پس و پیش شده باشند... سال پرین بود و پاریکال و نانخالیهای کارتونی دهانآبانداز... بههرحال دندان دائمی ظاهر عجیبی پیدا کرده، یکجورْ مصنوعی و داغان و زردیده و آهکی به نظر میرسد، عین دیوار ِ شورهزده هم، هرچند سالم است و توی این سالها هیچوقت اذیتام نکرده، اما هیبت غریبی دارد که خوشبختانه ته دهانام پنهان شده و خودم هم زیاد نمیبینماش. پوست خشکیده و خنجری پاپکورن کنار همین دندان گیر کرد.
اول با مسواک افتادم به جانش، آنقدر لثهام را سابیدم (ساییدم درستتر است، اما سابیدم برای این جمله مناسبتر نیست؟) که احساس کردم الآن است خون بیافتد و بههرحال پوستهی لعنتی بیرون نیامد؛ این را وقتی فهمیدم که ورم لثهی کشتهشده با مسواک خوابید. بعد سعی کردم با نوک زبان تکاناش بدهم که باز هم جواب نداد. عصبانیام کرد. با دست و ناخن افتادم به جاناش اما از جاش تکان نخورد. فکر کردم بیخیال شوم شاید خودش وقت غذا خوردن در بیاید... فراموش کردناش سه روز تمام طول کشید و امروز عصر دوباره نوک زبانام خورد بهش که یادش افتادم. رفتم جلوی آینه و سعی کردم با زبان جای دقیقاش را پیدا کنم... حدس زدم دستام را اشتباه میبردهام پیاش و حدسام غلط نبود. بالاخره کشیدماش بیرون... دستام را که میشستم فکر کردم مثلاً اگر فروتر میرفت و میپوسید میخواست چه پدری ازم درآورد... بعد زبانام را زدم به جای خالیاش و لذت بردم... لذت غریبی به جانام افتاده بود، احساس آزادی و آسایش. آسودگی کلمهی خوبی است.
بعد رفتم توی فکر همین آسودگی... آنقدر دلانگیز بود که دلام میخواست چیزی دربارهاش بنویسم. نه چیزی انتزاعی یا خطی دربارهی «آسودگی چه خوبه حالام تنگ غروبه»، دلام میخواست شرح این آسودگی خاص را بنویسم. فکر کردم مینویسم یک تکه پوست خشکیدهترکیدهخنجری پاپکورن بین دندان و لثهام گیر کرده بود و... دستام را که خشک میکردم به خودم گفتم «بههیچوجه! همچه چیزی نوشتن ندارد» بعد فکر کردم واقعاً میخواهم این آسودگی را بنویسم، میدانستم بیشتر از چند خط نمیکشد و میدانستم باید حسابی توضیحاش بدهم... با اینحال به نوشتناش نیاز داشتم.
----------------------------------------------
* بچه که بودم فکر میکردم چُسْفیل حرف بدی است.
درست یادم نیست چند سالام بود، دربند بودیم، حول و حوش همانسالی که سیل آمد، یکی از همین خوراکیفروشهای دربند بساط چسفیل راه انداخته بود و روی بساطش نوشته بود «چسفیل داریم، گوزْفیل هم داریم». گوزفیل نداشت، ما که نخوردیم، اما بههرحال برای اولین بار توی زندگیام انبوه آدمهایی را دیدم که خندهخنده و به بهانهی خرید گوزفیل آمدند و کلی چسفیل خریدند از آقا بساطی. بزرگترهای من هم کلی خندیدند و چسفیل خریدند و خندهخنده گفتند وای چه بیادب. همانروز مطمئن شدم گوزفیل جنبهی اساطیری دارد. البته چندین سال طول کشید تا به آخر جملهی حیاتیام دربارهی گوزفیل «جنبهی اساطیری» را هم اضافه کنم. همینطور کشف کردم چسفیل هم منظوردار و بیادبانه است و تا چند سال با کلی خجالت تقاضای چسفیل میکردم و عموماً چیپس استقلال میخوردم چون گفتناش راحتتر بود. بههرحال اگر شما هم در ششهفت سالگی به خاطر «خر» خطاب کردن همبازیتان تنبیه میشدید و تودهنی میخوردید احتمالاً همان وقتها دندان چسفیلخوریتان هم لق میشد، بدون دخالت دست... خلاصه قضیه اینطوری بود تا زمانی که مطمئن شدم پاپکورن مسلماً همان چسفیل است و ماهیت ذرتیش هم مشخصتر. از آنوقت به اینطرف عادتم شده به چسفیل بگویم پاپکورن و تن کودک درونام را نلرزانم. از مزخرفاتی مثل پفیلا و پفپفی هم بدم میآید که هیچ معلوم نیست حرفشان چیست. ذرت بوداده هم به نظرم مثل این است که آدم برود ساندویچی گاومُردهی لولهای سرخ شده با گندم کافکایی تنوری بخواهد.
فروردین 1389